eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ کتاب پدر: خاطرات زیبایی از زندگی امیر دلها خاطرات زیبایی از زندگی امیر دلها داستان هایی کوتاه و خواندنی و برداشتهایی شیرین و متفاوت برای زندگی هرجوانی که به دنبال بهتر شدن است. #کلیپ_معرفی_کتاب #پدر #نرجس_شکوریان_فرد #عهد_مانا #نمکتاب #لذت_زندگی #داستان_کوتاه #با_کلاسا #کتابخوانی #کتاب_خوب_بخوانیم @maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پیرمردی اشارتی از جوانی به سر دویدن جوان اما به هوای نان و نوا سفر آغاز کرد! غافل از آنکه حقیقتی که ارزش دویدن داشته باشد باید جان تو را گداخته کند نه سکه هایت را. #نمکتاب #کیمیاگر #عهد_مانا #رضا_مصطفوی #پویش_کتاب_خوانی_غدیر #غدیر #کتاب_بخوانیم #کتاب_خوب_بخوانیم #کلیپ_معرفی_کتاب #امیر_من پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
مهمترین بخش این کتاب ماجرای هجرت مسلمانان بهیثرب است. این هجرت با مشورت در بین مسلمان و با حضور پیامبر و امیرالمومنین صورت می‌گیرد و تصمیم بر آن می‌شود که قبل از هجرت مسلمانان گروهی برای آماده کردن فضا و بررسی یثرب به این شهر سفر کنند. سرپرستی این گروه با پیشنهاد امام علی(ع)، به مصعب بن عمیر واگذار می‌شود. در بخشی از داستان، مصعب بن عمیر با همراهی عده‌ای از مسلمین در جریان رهسپار شدن به حبشه با کاروانی همراه و همسفر می‌شوند. در میان راه عده‌ای از دزدان قصد حمله به کاروان را دارند که مردی از کاروانیان از خوف آنان بتی چوبی را از دستمال بیرون می‌آورد و به نوعی از بت کمک می‌خواهد که ما را از آنان حفظ کن، اما پس از جنگ گویی به این نتیجه رسید که این بت و هیچ بتی اصلا نه توان دفع بلا را از دیگران دارد و نه حتی از خود او. در این فکر غوطه‌ور بود که ناگهان فردی از کنارش می‌گذرد و غیر عمد به شانه او برخورد می‌کند، بت از دست مرد بر زمین می‌افتد و باد آن را با خود به بیرون از چادر می‌برد. این کتاب در ۱۰ فصل و یک خاتمه با نام فصل آخر، با زبانی سا و روان نگاشته شد و در ۳۸۱ صفحه در موسسه فرهنگی هنری شهرستان ادب چاپ شده است. ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
::::---------------:::::::::---------------------' سلام رفیق🌱☺️ میدونی امروز چه روزیه🧐 در اهمیت این روز همین بس که یکی از مستكبران میگفت: اگر میخواهید زنان ایرانی احمق ترین زنان باشند،کتاب📘را از آنان بگیرید و تلویزیون📺را به آنان بدهید🌱 -------------------------------------------- اما... من و تو ... باید بایستیم در برابر این نقشه های هوشمندانه👌 اما...رفیق بعضی کتاب ها هیچ ثمری جز فرو بردن ذهن ما در باتلاق جهل و حیرت نداره... پس هر کتابی ارزش خوندن نداره🌱 😉 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🚓دیشب ماشین سفیر کشور... تک سرنشینه، وارد باغ شد اما موقع خروج یه زن هم توی ماشین بود که پوشش درستی هم نداشت؛ ما فقط تصویر گرفتیم اما سیاه کار گفت قضیه چی بوده! سر امیر چرخید سمت حمید و نگاه ریز شده اش روی او ماند. طاها سکوت بدی کرده بود، همه می دانستند جز امیر. طاها طاقت نیاورد و کمی آب خورد و جمله اعتراضی را گفت: آدم باید خیلی رو غیرتش تسلط داشته باشه که این سفرای اروپایی رو تحمل کنه! اما بدتر از اون آدم باید اینو بپرسه که به مردم ما چی خوروندن که بعضی از ایرانی های پر غیرت رو به این جا کشوندن!؟ امیر کلافه شده بود که حمید با صدای گرفته ای گفت: فلانی... که بازیگره دیروز همراه زن و دختر و دومادش توی جلسه بودن؛ بعد از یه عالمه کثافت کاری، سفیر کشور... میگه همسرتون رو بدید برای امشب من، مَرده میگه من مشکلی ندارم اگه خودش بخواد؛ اونی که توی ماشین بوده، همسر بازیگر معروفمون بوده! ‼️ سکوت بر همه اتاق حاکم شده بود؛ حتی بر زمان هم، بر اشیا هم... -به چه قیمتی؟ -به قیمت وعده تبعه همون کشور اروپایی شدن!