eitaa logo
شهیدانه
1.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
11 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
یکبار همینطور که فرار میکردم و بچه ها به دنبالم، چند تا مأمور نشانمان کردند. با تمام توانم می دویدم. چادرم را جمع کرده بودم زیر بغلم و با یک دست روسری ام را محکم گرفته بودم. چشمم هم به جلو بود که کوچه و درِ خانه را رد نکنم. نزدیک خانه توی آن شلوغی ها و بدو بدو ها، همینطور که برمی گشتم و به آدم های پشت سرم با داد و اشاره ی دست قوت قلب میدادم که خانه مان همین جاست، دیدم پیرمردی خمیده، عصازنان یک گوشه راه میرود . گفتم خدایا! خودت بهش رحم کن. اینها که مروّت ندارند و حالی شان نیست. این پیرمرد برای تظاهرات و این حرفها نیامده. از کنارش که رد شدم و جثه کوچکش را دیدم، دلم نیامد رهایش کنم..... دو دستی از روی زمین بلندش کردم، خیلی ریزه میزه بود. بنده خدا تا به خودش بیاید و بفهمد چه خبر است، دید من دارم می دوم و یک عده هم پشت سرم. هی داد و بیداد میکرد که : « دختر چکار میکنی؟ من را بذار زمین. با من پیرمرد چکار داری؟ » مدام دست و پا میزد. عصایش افتاد زمین. وقت حرف زدن و توضیح دادن نبود..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
💐مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 💐نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
«نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف. زمزمه‌ها را می‌شنیدیم که می‌خواهند بیایند سمت صحن و معلوم نبو
🔴 به حول و قوه الهی در راستای ترویج فرهنگ کتابخوانی و همچنین با تاسی از مقام معظم رهبری در زنده نگهداشتن یاد و خاطره سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی ، پویش مطالعاتی کتابِ خوب با محوریت کتاب “سلیمانی عزیز” دربازه زمانی ۳۰مردادماه لغایت ۱۳آبانماه ۱۳۹۹ از سوی انتشارات حماسه یاران برگزار میگردد. به امید آنکه در “اولین ماه محرم و صفر پس از شهادت سردار”، قدمی هرچند ناچیز در مسیر گرامیداشت این اسطوره جهاد و مقاومت برداشته باشیم. 🛒 نحوه تهیه کتاب 🔹خرید حضوری با مراجعه به کتابفروشی ها 🔹خرید پیامکی با ارسال عدد ۵ را به سامانه ۳۰۰۰۱۹۱۷۱۷ 🔹خرید اینترنتی با مراجعه به سایت انتشارات حماسه یاران به نشانی www.hamasehyaran.ir 🎁 با اهدای 63 جایزه 🎁 شامل کمک هزینه سفر کربلا،مشهد مقدس و کارتهای هدیه. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
،،،: میاین با هم یه قرار بذاریم⁉ از این به بعد هر چی اسم رو شنیدیم یه واسه ظهور امام زمان بفرستیم😍🤗 چون تمام بدبختی های ما از نبود امام و سرورمونه😞 موافقی⁉..بگو : 💝 ¯\_(ツ)_/¯ 📛 📛 تو قدم گذاشتن در این بی تفاوت نباشیم😉💪🏻 (عج) ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
▪️عالم امروز پر از ماتم و رنج و محن است ▪️گرد غم بر سر هر محفل و هر انجمن است ▪️این چه شور است که بر پا شده در ارض و سماء ▪️این چه سوز است که در سینه هر مرد و زن است ▪️بانگ و فریاد به گوش آید از افلاک مگر ▪️رحلت ختم رسولان و عزای حسن است 🔳 (ص) و (ع) تسلیت باد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆 مأمون گفته بود امام را در مسیری ببرند که شیعیان و علویان نتوانند از فرصت ها استفاده کنند. از مدینه راه افتادند، بیابان ها محل حرکت بود، و خیلی از شهرهای که نمی گذاشتند امام وارد آن ها بشود. 🔆کاروان از عربستان وارد عراق شد؛ بصره.... کاروان از عراق وارد ایران شد؛ اهواز.....کارون چند روزی در خوزستان بودند. بهبهانی ها می گویند حضرت از شهر ما گذر کرد..... امام از فارس، از اصفهان، از قم، طبس...... گذشت. 🔆امام وارد نیشابور شدند....مرو، سرخس....سفری طولانی و آزار دهنده! امام در توس ساکن شد. در سناباد، باغ حمید بن قحطبه..... آنجا تحت نظر مأمون ساکن شد......... آن جا به شهادت رسید....آن جا مشهد مقدس نام گرفت! (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆 پادشاهان و حاکمان دو گونه بودند: یا خون ریز و ظالم بودند، یا حفظ ظاهر می کردند؛ دومی، کاری بود که مأمون انجام داد. 🔆خودش را دوست دار خانواده ی پیامبر نشان داد، حکومت را به علی بن موسی الرضا (ع) تعارف کرد. اما هرجایی که می توانست پنهانی تحریم، شکنجه، زندان و قتل را ادامه می داد. 🔆شیعه می باید بفهمد، چه کسی لباس اسلام می پوشد و به اسم دین ضربه می زند به ریشه ی دین! مأمون اگر راست می گفت، چرا امام را از مدینه کشاند تا توس.‌.....به اجبار؟ در همان مدینه اختیار امور را به دست امام می سپرد‌. مأمون گرگی بود که فریب می داد. (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆 مأمون مجلس بزرگی در کاخش گرفت. مجلس بیعت و تبریک با علی بن موسی الرضا (ع). امام را کنار خودش نشاند و از همه خواست با ایشان به عنوان ولیعهد بیعت کنند! تمام درباریان، لشکریان، صاحب منصبان، روسای قبایل و....... 🔆خودش را خشنود نشان داد! هم به عباسیان هدیه های بسیار داد، هم به علویان! مراسم مصنوعی ادامه داشت که مأمون از امام خواست تا سخنرانی کند. امام جمعیت را، هدف مجلس را، قیافه های متحیر را، راست و دروغ را، دوست و دشمن را می دید. 🔆پس؛ حمد و ثنای خداوند را گفت و فرمود: _مردم! ما به خاطر رسول خدا بر گردن شما حقی داریم؛ هر وقت شما ما را دادید ماهم موظفیم حق شما را ادا کنیم! همین. کلام امام تمام شد و........ همه‌ی حیله های مأمون برای شکستن مقام مقدس امام به میدان آمد.....؛ 🔆سکه ها به دستور مأمون به نام امام رضا ضرب شد...... اجبار امام به مناظره‌ها با دانشمندان ادیان دیگر و تبانی با آن ها، فرستادن کنیزان برای هدیه، اجبار امام به ازدواج با دخترش، جلوگیری از برگزاری نماز باران توسط امام....... مأمون ملعون بود و امام غریب الغربا! (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🔆 دو سالی از آمدن علی بن موسی الرضا(ع) به شهر توس می گذشت. مأمون بود و نقشه ای که ناکام مانده بود. حالا دیگر کسی بر بالای منبر، لعن امام علی (ع) را نمی گفت، امام بر متکمان بزرگ دیگر ادیان پیروز شده و منطق اهل بیت برتری پیدا کرده بود. اطرافیان مأمون ملعون، مدام از محبوبیت امام رضا (ع) بین مردم می گفتند، بین مردم.....نه فقط شیعیان! 🔆 امام مشهور بود به مهربان، به رئوف و.... حاکم غاصب منافق که باشد کارش را پنهانی پیش می‌برد. تصمیم گرفت بر قتل علی بن موسی الرضا! انگوری را به زهر آغشته کرد و..... حاکم که ظالم باشد، ظاهراً لباس اسلام هم که بپوشد، برای شهادت امام ساعت‌ها هم گریه میکند! 🔆غریب بود امام، نه خواهری و برادری و نه خانواده ای! هاشمیان بسیاری را مأمون، قبل از رسیدن شان به شهر توس و دیدار امام در بین راه به شهادت رسانده بود..... خواهرشان فاطمه ی‌ معصومه(ع) را در قم احمدبن موسی(ع) را در شیراز و در هر سوی سرزمین ایران، اولاد موسی بن جعفر را در خون غلتانده بود.... و غریب بود علی بن موسی الرضا! 🔆زهر را که به خورد امام داد، حال امام دگرگون شد، آمدند خانه و اتاقشان، بدون هیچ همراه و پرستاری..... حال امام خوب نبود، زهر جگر را می سوزاند، آتش می دهد تمام وجودت احساس تشنگی می کند و می سوزاند...... 🔆اما می سوخت از تشنگی علی اصغرش! از گلوی بریده ی شش ماهه ای که سرباز نشده سربریده شده بود! 🔆 تشنه بود حسین(ع) از بی‌آبی و سوزندگی هوا، زره سنگین و جنگ مظلومیت، می‌سوخت حسین از تکه تکه شدن علی اکبر، تاب نیاوردن بدن عباسش به خیمه، خسته بود حسین از تنهایی دفاع کردن از حریم حرمی که دیگر هیچ مدافعی نداشت جز خود حسین! می‌سوخت حسین، هر بار که صدا می‌زد: _آیا کسی هست از حریم رسول خدا دفاع کند و.... تنها نگاه‌های حریص به خیمه ها رامی‌دید...... تیرانداز نامرد..... 🔆میان ناله هایی که از پشت دیوارهای اتاقِ امام به گوش می‌رسید دلخراش تر اما، یا زهرا یا زهرا گفتن هایِ امام بود، چه کشیده بود مادر از حرارت آتش هایی که از دیوار و از در و دیوار بلند بود و وای مادرم۰ (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🔆کتاب امام رئوف نوشته نرجس شکوریان فرد است که سبک نوشتاری کتاب مانند کتاب پدر ، مادر و امام من به گونه ای است که با استفاده از متن ادبی و وقایع تاریخی پیوندی میان امروز و تاریخ ایجاد کرده است و توانسته نکات آموزنده ای را در انتهای هر حکایت کوتاهش بیان کند . این کتاب شامل چهل دستنوشته زیبا و کوتاه و آموزنده است .  🔆خانم شکوریان فرد با قلمی جذاب و رسا سعی در شناختن مهربانی های امام رضا ( ع ) دارد که کتاب با قصه ای زیبا از تولد امام رضا شروع می شود و با پند های ایشان به اهالی مدینه مزیّن می شود تا به حرکت امام از مدینه به سمت مشهد می رسد و در بین راه حکایت هایی از نیشابور و محل اسکان امام و برکتهای حضور ایشان که در آنجا اتفاق افتاده است و در تاریخ نقل شده است تا شهادت ایشان و برکتی که برای ما ایرانی ها به جا مانده است می گوید . در این بین داستانی از شیخ نخودکی می خوانید که با رأفت و مهربانی امام آشنا شوید . (ع) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺کتاب مربع های قرمز، یا خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا از کودکی تا پایان دفاع مقدس، کتابی درباره‌ی زندگی، کارها و فعالیت‌های حسین یکتا است. 🌺حسین یکتا در سال ۱۳۴۶ در قم متولد شد. او در جنگ ایران و عراق حضور داشت و یک چشمش را در جریان جنگ از دست داد. یکتا در حال حاضر عضو شورای مرکزی قرارگاه عمار است و سابقه فرماندهی قرارگاه خاتم الاوصیا را هم در کارنامه‌ی خود دارد. 🌺اما شهرت حسین یکتا به دلیل برگزاری اردوهای راهیان نور است که برای بازدید دانشجویان و دانش‌آموزان از مناطق جنگی ترتیب داده می‌شود.  🌺در کتاب مربع های قرمزدرباره‌ی فعالیت‌های او، خانواده‌ و اعتقادات خانوادگی که او را به این مسیر کشاند، نگاه حسین یکتا به مساله‌ی روحانیت و توجه به شهدا و الگو گرفتن از آنان می‌خوانیم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺همه چیزمان شده بود جنگ و حرف های سیاسی گنده گنده. هر روز در مدرسه بحث و دعوا بود. یک عده طرفدار بنی صدر بودند، یک عده طرفدار بهشتی. مثل نخود در بحث ها قل می خوردم. معنای بیشتر حرف هایم را هم نمی فهمیدم. هر چه را جلوی قصابی احمد آقا از بنی صدر ها شنیده بودم، تکرار می کردم. 🌺 احمد آقا هر روز یک روزنامه حزب جمهوری به درخت جلوی مغازه اش پونز می کرد. مردم دور روزنامه حلقه می زدند و چند دقیقه بعد صدای بحثشان بلند می شد.کم مانده بود سر بنی صدر و بهشتی دست به یقه شوند. من و منصور در راه مدرسه حرف هایشان را می شنیدیم. آن قدر بنی صدر بنی صدر کردم که بابا ترسید. 🌺ترسید ضد انقلاب شوم. حق هم داشت. گنده تر از من هم با این بحث ها ضد انقلاب شده بودند؛ جوجه ای مثل من که یک لقمه چپ ضد انقلاب و فرقه هایش بود. بدون اینکه بفهمم جعفر را کنار کشید که: 🌺_حواست به محمد حسین باشد. بیاورش در جمع خودتان. همین شد که آن روز جعفر از من خواست نردبان را برایش نگه دارم. تمیز کردن کتابخانه مسجد را به من سپرد و از آن شب برای نماز دنبال می آمد. دستم را در مسجد بند کرد و رفیق گرمابه و گلستانم شد. از دوست، دوست تر و از برادر، برادرتر. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺کله سحر رفتم بیمارستان لقمان تهران. جعفر با سر و صورت باند پیچی شده، روی تخت خوابیده بود. زیر ملحفه سفید تنی نمانده بود. دست سرد و بی جانش را گرفتم. غصه از سر انگشتانم تا ته دلم دوید. چه قدر برایم عزیز بود. به شب تصادف که فکر می کردم دلم ریش می‌شد. 🌺همراه آقای پور گلستانی با موتور از پادگان ابوذر به سمت دشت ذهاب می رفتند. یک کامیون هم از رو به رو می آمده. هر دو چراغ خاموشند و یکدیگر را نمی بینند. سرِ پورگلستانی با بر خورد به کامیون متلاشی می شود. جعفر هم با صورت به سر متلاشی شده او می خورد. 🌺 آقای پورگلستانی یک طرف می افتد، موتور یک طرف، جعفر هم دورتر از همه. بدن شهید پورگلستانی را شبانه به عقب منتقل می کنند. در تاریکی جعفر را نمی بینند و تا صبح در خون خودش دست و پا می زند. صبح که برای بردن موتور می آیند، جعفر را هم فک شکسته و بینی له شده پیدا می کنند. 🌺از لگنش استخوان برداشته بودند تا بینی اش را ترمیم کنند. دندان هایش را با سیم به هم جفت کرده بودند. مثل آدم فضایی ها، دو میله از دو طرف گیج گاه، کنار ابروهایش بیرون زده بود. میله ها از دور داد می زدند که جعفر خیلی درد دارد؛ خیلی! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺کم مانده بود از خوشحالی در خیابان پشتک بزنم. برای رسیدن به جعفر دو سال کم داشتم و راه دور زدن آن دو سال را یافته بودم. اگر کمد رویم می افتاد حتما زیرش جان می دادم. روی پنجه کش آمدم. بقیه شناسنامه ها را از آن بالا در بغلم کشیدم. بالای کمد گذاشته بودنش که دست بچه فضولی مثل من به اش نرسد. 🌺خیلی وقت نداشتم، بین نماز مغرب و عشا از مسجد جیم شده بودم. کسی خانه نبود. شناسنامه ام را باز کردم. با سلام و صلوات دم ۶ را به راست کشیدم و ۴ شد. تاریخ تولد را نگاه کردم و از هوشم لذت بردم. ۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تبدیل شده بود. در فاصله منبر رفتن حاج آقا محصل یزدی دو سال بزرگ شدم. حالا هم سن جعفر بودم؛ به همین راحتی. 🌺کلّه صبح شال و کلاه کردم و به سپاه قم رفتم. پشت در برای صدمین بار روی جیب سینه ام دست گذاشتم. قلبم زیر شناسنامه بالا و پایین می پرید. آب دهانم را به زور قورت دادم و داخل شدم. ساختمان سپاه به ابتدای خیابان گلستان منتقل شده بود. از شانسم مسوول ثبت نام همان مرد قد بلند بود. 🌺نگاهی به شناسنامه انداخت و نگاهی به من. نفس عمیقش را که یک دنیا عصبانیت پشتش مهار کرده بود، بیرون داد. شناسنامه را جلویم گذاشت: _این جا را یادت رفته درست کنی. زیر انگشتش را نگاه کردم. تاریخ تولد به حروف هم نوشته شده بود. از آنکه نوشته به آن بزرگی را ندیده بودم، جا خوردم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌺مدام هم دوشاخ پیروزی بلند می کردیم. پیروزی عملیات بیت‌المقدس کام همه را شیرین کرده بود. در جبهه عادت داشتیم هر روز با سوت خمپاره بیدار شویم. تیربار عراق صبح علی الطلوع تا شب کار می کرد. آن روز هر چه صبر کردیم خبری نشد. نه شلیکی، نه صدای سوت و تق و توقی. 🌺چشم مان به آسمان خشک شد که یک تیر این سمت بیاید. فکر کردیم عراق برایمان نقشه جدیدی کشیده است. فکرش را هم نمی کردیم با آزادی خرمشهر از کل جبهه سرپل ذهاب عقب نشینی کرده باشد. بچه هایی که به آن طرف خط سرک کشیده بودند با آب و تاب از جبهه سوت و کور عراق برایمان می گفتند. 🌺از مهمات و تجهیزاتی که جا گذاشته بود. از سنگرهای بتونی شان که خالی بود. یک سال و نیم برای نگه داشتن اش عرق ریخته بود و حالا شبانه خط را به امان خدا ول کرده بودند. فقط ارتفاعات مرزی قصر شیرین در اشغالش مانده بود. به لانه اش رفته بود تا از اول دو، دوتا چهارتایی کند و جلو بیایید. 🌺نیرو هایش را جایی برده بود که بیشتر احتمال می داد ایران حمله کند؛ یعنی جبهه جنوب. آزاد سازی خرمشهر و عقب نشینی دشمن از بیخ گوش مان، کام مان را عسل کرد. مانده بودیم برای خرمشهر ذوق بکنیم یا جبهه خالی شده غرب. خستگی زندگی در دل کوه و تپه یک شبه رفع شد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
هدایت شده از اسرار آفرینش
⁉️ 🌹✨علامه طباطبایی قدس سره:علّت اينكه تو را به فرامين شرعى امر فرموده اند، آن است كه به ذات و فطرتت آشنا نمايند، زيرا شرع برخلاف ذات و فطرتت حكمى ندارد، بلكه همه ى احكام الهى بر وفق فطرت توحيدى تو صادر شده است، ولى تو فطرتت را فراموش كرده اى، لذا با فرامين الهى باز تو را به آن چه از يادت رفته توجّه مى دهند. 📗راز دل ص 277 🌐 sapp.ir/asrarafarinesh eitaa.com/asrarafarinesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدانه
🌼بارها در طول نوشتن این رمان دچار تردید و دودلی شدم. یک دلم می‌گفت: بیا و از خیر این کار بگذر و برای خودت دشمن‌تراشی نکن. عقل هم چیز خوبی است! مثل مگس بر روی زخم‌ها و عفونت‌ها ننشین! خوبی‌ها را ببین. دل دیگرم جواب می‌داد: نویسنده باید آینه باشد. آینه اگر زشتی‌ها را بپوشاند و فقط زیبایی‌ها را نشان دهد که دیگر آینه نیست. و پاسخ می‌شنید: اینجا که جای تعابیر شاعرانه نیست، از منظر عقل بررسی باید کرد. و جواب می‌گرفت: عقل می‌گوید که شأن و رسالت نویسنده، شأن و رسالت طبیب و حکیم است. طبیب روح و جان. و طبیب، نبض بیمار را نمی‌گیرد که از بخش‌های سالم بیمار، تعریف و تمجید کند، طبیب برای شفا و مداوا به دنبال نقص و عیب و آسیب می‌گردد. 🌼و آن دل دیگر می‌گفت: طبیب هم اگر عاقل باشد، برای خودش دردسر درست نمی‌کند. مریضی اگر مراجعه کرد به معالجه‌اش می‌پردازد. به دنبال مریض راه نمی‌افتد تا مشکلاتش را به رخش بکشد و معایبش را مثل سیخ در چشمش فرو کند. و جواب می‌شنید: این قسمت از قیاس، مع الفارق است. اتفاقاً نویسنده از این منظر شبیه طبیب نیست که در خانه بنشیند تا به او مراجعه شود و سفارش درمان بگیرد. نویسنده از این منظر، نقش زائد قبیله را دارد که باید صدها قدم جلوتر از کاروان حرکت کند و مخاطرات پیش رو را پیش از وقوع به مردم بشناساند و هشیارشان کند یا انذارشان دهد. 🌼و پاسخ می‌گرفت: این حرف‌ها و تئوری‌ها تا وقتی‌که حرف است، گفتنی و شنیدنی است؛ زیبا و لذت بردنی است ولی در عمل، واقعیت چیز دیگری است. اگر حرف نزنی کسی مواخذه‌ات نمی‌کند که چرا نگفتی ولی زمانی که گفتی هزار جور معارض و مخالف پیدا می‌کنی. به‌خصوص اگر حرفت حقیقت باشد که تلخی‌اش را همیشه و همه‌جا با خود دارد.   🌼سرت رو درد آوردم ولی دوست داشتم بدونی که در طول این کار با خودم چه دست‌وپنجه‌هایی نرم کردم. و این فقط یکی از منازعات ذهنی و مجادلات درونی من بود دریکی از مراحل کار و مقاطع زمان. 🌼می دونی که پایان همین دعوا به کجا کشید؟ یک‌کلام از حضرت مولا به یاد یکی از دو جبهه دل آمد. فصل الخطاب شد و به داد دعوا رسید. همون کلام که فرموده بود: تلخی حق.، تو را از بیانش باز ندارد. حقیقت را بگو اگرچه تلخ باشد. 🌼و من-درست يا غلط- چون نوشتن اون رمان رو بیان واقعیت و حقیقت می‌دونستم دل دادم و از جون مایه گذاشتم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
شهیدانه
🌼این اثر که از چهار فصل زمستان، پاییز، تابستان و بهار تشکیل شده، نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز. رمان با یک اتفاق شگفت و غریب آغاز می شود، جشن نیمه شعبان و مجلسی پرشور و بسیاری که فریاد «آقا بیا» سرداده اند... در این میان جوانی و فریادی که: «آقا نیا...» این شروع جذاب ما را با شخصیت هایی آشنا می کند که همه مدعی انتظارند اما وقتی هنگام عمل می رسد و هنگامه عمل به شعارها می رسد، آن نمی کنند که می گفتند. 🌼رمان در فضایی مکاشفه گونه و بی زمان پیش می رود و مواجه همه آدم ها را می بینیم با قصه ظهور... و کشف چرایی «آقا نیا»ی جوان. 🌼شجاعی در این رمان همه اقشار و همه آدم ها را با بهانه هایشان برای نخواستن امر ظهور، دقیق و ظریف معرفی می کند. تا آنجاکه حتی به راوی هم رحم نمی کند و در فضایی بسیار بدیع، خودش را هم در معرض این امتحان می گذارد. نویسنده در «کمی دیرتر» همه آفت های انتظار را با شخصیت های قصه اش برای مخاطب روایت نمی کند، بلکه به تصویر میکشد و نشانش می دهد... انسان های مدعی انتظار و منتظر ظهور غریبه نیستند؛ خودمانیم 🌼و شجاعی در رمانش به خوبی به این زبان دست یافته که وقتی از هر قشر و صنف و گروهی یک نمونه آورده با مصادیق کار ندارد و در پی اثبات شمول ادعایش است. نویسنده در پایان همه موشکافی هایش در نقد منتظران به دنبال آن است که مخاطب منتظر واقعی را بشناسد و ببیند که انتظار به فریادهای بلند «آقا بیا» نیست؛ به دلی است که برای حضرت می تپد و اخلاصی که میان زندگی جاری است و آقایی که خودش به دیدار منتظرانش می آید... (عج) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌼پرنده ای که بال پرواز ندارد یا به پای خودش یا همتش، بند و زنجیر دارد، از انهدام قفس استقبال نمی کند. چرا که ناتوانی اش به چشم می آید و درماندگی اش آشکار می شود. تا وقتی که میله های قفس هست، هر کس می تواند ادعا کند که اهل پروازهای بلند است. تا وقتی که میله های قفس هست، بندهای مرئی و نامرئی، خواسته و نخواسته و دانسته و ندانسته آدمها، مغفول یا مکتوم یا مستتر می ماند؛ حتی برای خودشان... 🌼وقتی که تشنه نیستیم، چه لزومی دارد که فریاد العطش سر بدهیم!؟ این چه منتی است که بر سر آب می گذاریم!؟ ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌼-الان و در این لحظه هیچ چیز با آنچه دیروز بوده، مو نمی زند. -الان یک تفاوت که تمامی شباهت ها را تحت الشعاع خود قرار می دهد. و آن شعار پرشور و یکپارچه و پرحرارتی است که از جمعیت و بلندگو ها به گوش می رسد.و این به یقین باورکردنی نیست. چطورممکن است که این جمعیت متدین و عاشق و امام زمانی ، یکپارچه شعار آقا نیا! سر بدهند و دم آقا نیا! بگیرند؟! 🌼اسد که متوجه بهت و جنون و وحشت من شده ،در گوشم نجوا می کند: – اشتباه که نیامده ایم!؟ میگویم – شاید با لرزش صدا- : – مجلس همان مجلس است.الا شعار مردم کاملا متفاوت و متضاد با شعار دیروزاست. 🌼می گوید: – قرار نبود که الفبای خودت را همراه بیاوری. دیروز کجاست؟! مجلس همان مجلس است و دم و شعار مردم هم همان. نمی­توانم بپذیرم. 🌼– من با دوگوش خودم شنیدم آن شعار را که مخالف و متضاد این شعار بود. کلامش رنگی از گلایه و توبیخ به خود می گیرد: – تو اگر می خواستی که ساکن دیروز بمانی،پس چرا سراغ من آمدی؟! می گویم: – نه نمی خواستم. نمی خواهم. ولی لااقل کمی توضیح بده که این حیرت، مرا از پا در نیاورد. 🌼با افسوس می گوید: -…. رمز اینکه تو شعاری متفاوت می­شنوی در فاصله زمانی دیروز و امروز نیست، در تفاوت میان شنیدن عریان است و شنیدن از ورای حجاب. می گویم مساله چیست؟ مشکل کجاست! چرا همه با چنین حس و حال و شور و اشتیاقی، نیامدن آقا را طلب می کنند!؟ (عج) ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98
🌼اسد با قاطعیتی که تعارف نبودن کلامش را برساند می گوید: -نه مزاحم نمیشیم. باید یک پیغام در مورد ظهور حضرت بدهم و رفع زحمت کنم! ابوماجد, کنجکاو و متعجب می پرسد:. -پیغام؟ ظهور؟ حضرت؟. 🌼اسد می گوید: -برای این که آقا ظهور کنن, باید تعداد یارانشون به حدّ نصاب برسه. حضور شما برای این منظور الزامیه رنگ چهره ی ابوماجد به وضوح تغییر می کند. با لکنت می پرسد: -یعنی الان؟! و عین را با چنان غلظتی ادا می کند که بوی محال از آن به مشام می رسد. اسد تایید می کند: -بله. همین الان. هر یک روز دیرتر به حدّ نصاب برسه, ظهور به تعویق می افته. 🌼ابوماجد می گوید: -نه. صلاح نیست. الان که اصلا صلاح نیست. اسد, حیرت مرا هم به تعحب خودش ضمیمه می کند: -صلاح نیست؟! 🌼یعنی چی صلاح نیست؟!. ابوماجد توضیح می دهد: -یعنی به صلاح من نیست.باید فرصت تمدید بشه. من احتیاج به فرصت دارم. که جبران مافات کنم. که دو قدم برای رضای حضرت بردارم. که دو تا تیر به طرف اسرائیل غاصب بندازم. 🌼ما تو این سال ها اصلا فرصت نکردیم که با اسرائیل بجنگیم,از بس معیشت سخت بود.یعنی گذران زندگی. مجبور بودیم واسه یه لقمه نون و یه لیوان ماءالشعیر, برچسب هر کس و ناکسی رو روی بازومون بچسبونیم و زیر عَلَمِش سینه بزنیم ... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98