عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا
عید فطر و جشن طاعت بر ره یافتگان ضیافت الهی مبارک.
#عید_فطر
#امام_زمان(عج)
#عید_سعید_فطر
#وداع_با_ماه_مبارک_رمضان
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلنوشته_رمضان
✍ به خط پایان... که نزدیک می شویم..؛
تعارضی عظیم، قلبمان را گرفتار می کند...؛
🔻"شوق" تجربه قنوت هایی که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زند...
🔻یا "غم" از دست دادن سحر هایی که، بی نظیرترین فرصتهای هم آغوشی با تو...بوده اند...
❄️دلم برایت تنگ می شود.... خدا
برای لحظه هایی که هیییچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت...
❄️برای لحظه هایی که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدار ماندن را در دلم، بیشتر می کرد.
❄️برای لحظه هایی که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان... بوسه های مداوم تو را احساس می کردم.
❄️دلم برایت تنگ می شود خدا...
تو.... همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم.
❄️تو...همان احساس خالی شدنم، در لابلای العفو های شبانه ام بودی...که تمام جان مرا... با آرامشی عظیم، احاطه می کردی.
❣دلم برایت تنگ می شود... خدا
نمیدانم تا رمضان دیگر... چه برایم مقدر کرده ای.
اما...
بگذار.... سهم من از این رمضان.. همین سجاده خیسی باشد... که در همه طول سال، نمناک باقی بماند.
❄️بگذار، تمام ارثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد... که تا رمضان دیگر... حتی یک سحر نیز، از ادراکش... جا نمانم.
بگذار ... خالی شدنم را تا رمضان دیگر .. به کوله باری سیاه تبدیل نکنم..
❄️ تصور جمع شدن سفره ات، دلم را می لرزاند...
رمضان می رود ..
و...من...می مانم...
یک دنیای شلوغ...
می ترسم...دوباره دستان تو را در شلوغ_بازار گم کنم.
#عید_فطر
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋گرد و غبار خوابید و سایه مردی دیده شد که با کلتی رو به آسمان ایستاده و تیری هوایی شلیک کرده بود. صدای مرد در باد پیچید که آمرانه فریاد زد: «من مامور دولتم. یالا برگردین سوار شین»
🦋با وجود قیافه جدی و سگرمه های در هم، در درون ناراضی بود و شکست خورده. او حتی یک روز هم نتوانسته بود عهدی را که با خود بسته بود نگه دارد. شلیک کرده بود!
🦋شاگرد راننده که بازویش دور گردن بلوچ حلقه شده بود و پایش اسیر دست های حریف بود، با تردید جوان را رها کرد. بلوچ هم سرش را بالا آورده بود و چشم های متعجبش روی کاظمی قفل شده بود با کمی مکث پای شاگرد راننده را رها کرد و با حالتی حق به جانب، گردو خاک لباسش را تکاند.
🦋 مسافرها با غرغر و قیافه ناراضی به داخل اتوبوس برگشتند؛ انگار کسی وسط فیلم از صندلی سینما بلندشان کرده بود.
🦋کاظمی آخر همه وارد اتوبوس شد و زیرچشمی، مسافران کنجکاو را که به او خیره شده بودند، پایید.
🦋این درست همان چیزی بود که همیشه از آن فرار می کرد. اما هر چه بود، از این دخالت پشیمان نبود. شاید با این کار جلوی فاجعه ای را گرفته بود...
#به_وقت_بودن
#رمان
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋لحظهای در حیاط ایستاد. کمی دقت کرد. صدای مائده از سمت تنور میآمد. داشت هیزم میشکست. ناگهان جان محمد دستش را در هوا گرفت و تبر را ربود. مائده جیغ خفیفی کشید.
_بده! کار تو نیست.
جان محمد با سر و صورت بسته شروع کرد به هیزم شکستن. مائده خشکش زده بود: جان محمد؟!
🦋مائده با هیجان ، قبای گلدوزی شده بلوچی اش را چنگ زد. از ذوق ، اشک در چشمهایش دوید. بی اختیار میخواست کِل بکشد.یک فریاد بلند حالش را جا می آورد.اما جان محمد مجالی برای خالی کردن هیجان مائده نمی گذاشت.
🦋پیاپی و با تمام قوتش ضربه میزد و از قفسه سینه اش، همزمان صدای هقی بیرون می آمد. انگار داشت عقده تمام این هشت سال را بر سر آن کنده بیجان خالی می کرد. چند دقیقهای طول کشید و بالآخره از نفس افتاد.
🦋نشست روی زمین و ناله را سر داد. دستار را باز کرد، و مائده تازه چهره برافروختهاش را دید. جان محمد! این را با چنان لحنی گفت، که از «عزیزم» برای جان محمد خوشتر بود.
🦋 هقهقاش بیشتر شد. مائده آب آورد، و جان محمد دستی که لیوان را به سوی او گرفته بود، بوسید و به سوی خود کشید.
#به_وقت_بودن
#همسرانه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🦋وقت بودن یک رمان به شدت خوشخوان است. با اینکه خیلی جاها از فضاسازی و بیان نکات ریز جانمانده ولی آنقدرهم زیادهروی نکرده که حوصلۀ مخاطب سربرود.
🦋در مورد این رمان میشود حرفهای بسیاری زد اما مهمتر از همه اینست که «وقت بودن» به معنای واقعی یک داستان است. مخاطب را درگیر جهان خودش میکند و خط به خط فکر و احساس او را با شخصیت ها و جغرافیایش، آشنا و همراه میکند تا به درک جدیدی از برخی مفاهیم برسد.
🦋وقت بودن، بهانه ای ست برای تأمل ... پس از پایان آخرین خط در ذهن خواننده تمام نشده و فراموش نخواهد شد ...
🦋 داستان خیلی خوب شروع میشود؛ با یک لید خوب و طوفانی که نمایی خلاصه و موجز از سیر روایت داستان است. تیپ ها و شخصیت ها سرجای خودشان هستند و مثل بعضی رمان ها احساس نمیکنیم باید جایشان با هم عوض شود، جاهایی که نیاز است تیپ تبدیل به شخصیت شود یا جاهایی که همان تیپ کافیست و نیازی به شخصیت نبوده است.
🦋وقت بودن داستان دوئل دو مرد است: مردی که با روستای داستان ما و مردمش بیگانه است و مردی که در آن روستا نفس کشیده و بزرگ شدهاست؛ مردی که با لباس قانون پا به روستا میگذارد و مردی که بعد از سالها زندان به وطنش باز میگردد تا زندگی جدیدی را شروع کند.
🦋همین دو خط توضیح راجعبه کتاب میتواند آن را در زمرۀ رمانهای مردانه قراردهد، ولی واقعیتش این است که پسزمینه داستان تا حدودی زنانهست.
🦋خیلی کارها و تصمیمات «جانمحمد» و «کاظمی» به خاطر همسر و خانوادهشان است. به همین خاطر فضای رمان، آنقدرها هم زمخت و خشن نیست که زنان نتوانند با آن ارتباط بگیرند و خواندنش خستهشان کند.
#به_وقت_بودن
#رمان
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌾شبی در عالم خواب یکی از دوستان شهیدم بنام سعید که در عملیات بیت المقدس شهید شده بود را دیدم 😌که به من گفت: « کارهایت را انجام بده که یک هفته دیگر شهید میشوی✌️.»
گفتم: از کجا میدانی و کی گفته؟
دوستم گفت: به من گفتند که بهت بگویم دعایت مستجاب شده.»
🌾از خواب بیدار شدم و نماز خواندم. با خودم گفتم: خدایا منو شهید کن ولی نه الان.☺️جبهه ها به رزمنده نیاز داره و اگر شهید بشویم، سنگر من خالی میشه😇.
🌾بعد با خنده گفتم:
خدایا، چرا وقتی گفتم زیارت کربلا و زیارت امام زمان(عج) را نصیبم کن، قبول نکردی، اما انگشت روی کشته شدن ما گذاشتی😅
🌾بعد به خدا گفتم: خدایا حالا اگر میخواهی شهیدم کنی باشه، اما فعلا شهیدم نکنی بهتره.....
🌾بعد انفجار، نارنجک و ترکشهایی بر بدنم نشست. اما سبک شدم و بالا رفتم....و با دوستان شهیدم به آسمان رفتم و تا ورودی بهشت همراه آنان بودم. مشغول لذت بردن از این شرایط بودم که ندایی به من گفت، باید برگردی.....😨
🌾 با ناراحتی گفتم: اجازه بدهید بیایم، من دیگر نمیخواهم به دنیا باز گردم.😭
اما گفتند: تو خودت خواستی شهید نشوی😢، برگرد تا وقتت برسد......😭
#بازگشت
#تجربه_پس_از_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🌾حالا مایِلی یک نمونه از لذتهایی را که تو نمیتوانی احساس کنی و من همیشه با آن در ارتباطم بدانی؟! پس بیا با هم برویم.
🌾پس از گفتن این جمله دست مرا گرفت و با سرعت عجیبی به آسمانها برد. سپس مرا در آسمان چهارم به باغی که از نظر وسعت فوق العاده عجیب بود وارد کرد.
🌾من از همان لحظه ورود به این باغ، نشاط مست کننده ای پیدا کردم. واقعا نمیدانم برای شما چگونه توصیف کنم! اگر در اینحال به من می گفتند حاضری پادشاهی ابدی کل زمین را با یک ساعت این نشاط و لذت معامله کنی؟ قطعا پاسخ منفی میدادم.
🌾زیرا من در آنجا به وصل محبوبمان، یعنی خدای متعال رسیده بودم و اگر شما اهل عشق باشید، در آغوش مهر و محبت او افتاده باشید، شاید یک سر سوزن از اقیانوس بینهایت آنچه را که من میگویم را بفهمید.
🌾بعلاوه محبوب شما شاید یک کمال در او باشد که مورد علاقه شما واقع گردد، ولی محبوب من خدایی بود که هیچ نقص نداشت، دارای کمال بینهایت بود و بسیار دوست داشتنی بود، پس باز هم این مقال با آنچه من در آنجا فهمیدم قابل مقایسه نیست.....
🌾به هر حال وقتی آقای شوشتری دید که من نزدیک است از شوق بمیرم و نمیتوانم آن لذت را تحمل کنم . فورا مرا از آن باغ بیرون آورد، درحالی که باز به خاطر جدا شدن از آن وصل نزدیک بود از دست بروم.
🌾به دست و پای او افتادم و اشک ریزان از او خواستم که مرا دوباره به آن باغ وارد کند.که متاسفانه دستی به سر و صورت من کشید و مرا به بدنم وارد کرد. از آن به بعد گاهی که در حال عبادت به یاد آن وصل و آن توجه می افتم، غرق در نشاط میشوم و از خداوند متعال تمنای نجات از زندان دنیا و رسیدن به آن وصل و نشاط را میکنم.
#بازگشت
#تجربه_پس_از_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌾یکباره متوجه خط سیاه و طولانی روی زمین شدم.....گفتم: این خط چیه؟
گفت: گفت پایت را این طرف خط بگذاری برزخ شما شروع میشود.
با خودم گفتم: چه جالب.
🌾 از دور متوجه باغی بزرگ و سرسبز در دور دستها و آن سوی خط شدم. هر چه دقت می کردم، بیشتر از قبل طراوت و سرسبزی اش را حس میکردم. هر چی بیشتر دقیق میشدم، نعمت های بیشتری را می دیدم.
🌾دیگر دل توی دلم نبود. هر کس هم بجای من بود بسوی آن بهشت زیبا میدوید. اصلاً جای ماندن نبود. به جوان همراه خود گفتم: من نمیخوام به دنیا برگردم. من رفتم. بعد پایم را آنسوی خط گذاشتم و دویدم.. تمام فکر و ذهن من آنجا بود.
🌾هنوز چند قدمی بسمت بهشت نرفته بودم که ناخودآگاه برگشتم! انگار نمی توانستم بروم!؟
دیدم کنار یک پیرمرد بسیار ضعیف قرار گرفتم. به من گفتند: شما تنها نمی توانی بروی. این پیرمرد همراه شماست.
گفتم اینکه نمی تواند راه برود ، الان میمیره.
🌾لبخندی به من زد و گفت: این پیرمرد اعمال صالح توست که از تو جدا نخواهد شد. .....
زدم توی سرم. پس کی بود میگفت: دلت پاک باشه؟!!!.... نماز چیه؟!.... ثواب چیه؟!...
#بازگشت
#تجربه_پس_از_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌾سپس او به من گفت: بیا با هم در عالم برزخ گردش کنیم تا مطالب مهمی دستگیرت شود. هر دوی ما مثل کبوتری پرواز کردیم.
🌾اول به دریای بزرگی رسیدیم، در میان آن دریا کشتی هایی از نقره در حرکت بودند. من و او سوار یکی از آن کشتی ها شدیم تا به جزیره بزرگ و با عظمتی رسیدیم. خیمه های زیبایی آنجا بود. او به من گفت و میدانی این خیمه ها مال کیست ؟! اینها متعلق به اهل بیت (ع) هست، آنها در اینجا هر کدام خیمه مستقلی دارند.
🌾در آن شب ما موفق شدیم که خاندان عصمت و طهارت (ع) را در آن خیمه ها ملاقات کنیم. و دهها مطلب علمی و عرفانی را از آنها یاد بگیریم.
🌾در این محل و جزیره هر کسی راه پیدا نمی کرد.
در آن جزیره که وسعتش بیشتر از آسمان و زمین بود، همه گونه وسایل استراحت مهیا بود......
#بازگشت
#تجربه_پس_از_مرگ
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌾 تجربیات پس از مرگ مانند فانوسی در مسیر تاریک دنیا قرار میگیرد و حداقل میتواند در تکمیل معنویات ما مؤثر باشد.
🌾از مهمترین پیامهای تجربه کنندگان نزدیک به مرگ این است که زندگی ما و جهان، بر اساس حساب و کتاب خلق شده و دارای معنا و هدف است و با مرگ پایان نمی یابد.
🌾خواندن کتاب سه دقیقه در قیامت و کتاب بازگشت خیلی به انسان تلنگرهای زیبایی میدهد. و حجتی میشود بر قلبهای سلیم بر تأیید دنیای واپسین.
🌾در کتاب بازگشت تجربه های افراد مختلف از زمانهای گذشته تا کنون را درباره دنیای واپسین مرگ میتوانید تجربه کنید.
#بازگشت
#تجربه_پس_از_مرگ
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
❣سلام_امام_زمانم ❣
🔅دست ما نیست به چشم توگرفتار شدیم
🔅همه اش کار خودت بود خریدار شدیم
🔅خواب دیدیم که تو آمده ای اماحیف‼️
🔅صبح شد با جگر سوخته بیدار شدیم 😭
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان(عج)
#منتظر
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌺آقای درخشان بعد از دقایقی ⏱خودش را به ما رساند از یاسین تشکر🙏 کردم و مزاحم آقای درخشان شدم به صورت تیتروار گزارشی 📃را از سفرم به ایشان دادم.
🌺او وقتی اسم طلاق احناف را شنید بیاد قضیه افتاد و با افسوس😔😓 می گفت: « در همین منطقه سرباز یکی از اهالی روستای جنگل🌲 روزی از سر عصبانیت چند بار به همسرش گفت از منزل من برو بیرون👉. وقتی عصبانیتش😡 فروکش کرد و به خود آمد، تازه متوجه😳 شد که گفتن چنین جمله ای حتی بدون اینکه قصد طلاق داشته باشد طلاق حساب می شود 😱
🌺😰هر چه به این مولوی و آن مولوی التماس کرد تا راه حلی برای زندگی به فنا رفته اش پیدا کنند، پاسخی جز جدایی دریافت نکرد😢.
🌺در نهایت به اجبار از همسر محبوبش جدا شد و زندگی با همسر و چهار فرزندش👨👩👧👦 از هم پاشید.
🌺 این قضیه به قدری برایش سنگین آمد که دیگر طاقت زندگی نیاورد🤦♂ و بعد از ۴۰ روز با اسلحه خودکشی🔫 کرد همسرش هم بعد از یکماه از این غصه دق 😭😰کرد و مرد.
#نیمه_پنهان _مکران
#بریده_کتاب
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی
@maghar98
🌺نیمه پنهان مکران" سفرنامه ای است در سواحل شمالی دریای عمان و در میان خانه ها و شهرهای جنوب شرقی ایران، سیستان و بلوچستان.
🌺سفرنامه ای برای شناخت اعتقادات مردمان آن دیار که به خون گرمی و محبت شهره اند.
🌺نویسنده در این اثر با نثری روان، به گفتگوی میان مذاهب شیعه و اهل سنت پرداخته و در صفحات این کتاب با عالمان اهل سنت در موضوعات مختلف اعتقادی سخن گفته و شنیده است. مؤلف نشان داده است که حفظ وحدت، نه فقط در خانه نشستن است و می توان با رعایت احترام متقابل و بر اساس قرآن و روایات مورد قبول طرفین، از عقاید خود دفاع کرد و نظرات مخالفان را به چالشی جدی کشید.
🌺جایی که خرافات، زندگی برخی مردمان آن دیار را به مرز نابودی کشیده و نیاز به معارف اهل بیت، چون آبی گوارا در کویر تشنگی، بیداد می کند.
🌺نویسنده در میان این گفتگوهای مفید، آثار تاریخی و دیدنی سیستان و بلوچستان را به مخاطبان خود معرفی کرده است؛ کتاب، در واقع سفری است از دل تاریخ به فرهنگ معاصر مردمان سیستان و بلوچستان.
#نیمه_پنهان_مکران
#سفرنامه
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌺در این لحظه در اتاق به صدا درآمد امین بیرون رفت و با سینی چای☕ به اتاق برگشت، او ابتدا به دو مهمان تعارف کرد.
🌺 آنها در ابتدا در برداشتن چای تردید نشان دادند. امین به شوخی گفت : «نکند ما را مشرک میدانید و چای ما را نمی خورید؟» مولوی با لبخند☺️ گفت: نه اصلاً اینطور نیست. امین گفت پس چای☕ را بخورید تا ثابت شود🤨 بالاخره آنها چای برداشتند.
🌺ملامهدی که همراه مولوی آمده بود گفت شما از کسی که مرده است کمک می خواهید و او را مخاطب خود قرار می دهید اگر کسی زنده باشد و از او کمک بخواهید این اشکالی ندارد🤔
🌺 مانند فرزندان یعقوب علیه السلام که به پدرشان گفتند قالو یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا إنّا کنّا خاطئین ولی شما از حضرت علی علیه السلام که مرده است کمک می خواهید.
🌺 حمید فهمید گفت: «مگر در کتاب فضائل اعمال📚 و دیگر کتابهای تان نیامده که پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در برگشت از جنگ بدر بر سر جنازه مردگان رفت و با آنها صحبت کرد؟
🌺مگر پیامبر به اطرافیانش نفرمود که اینها از شما شنونده ترند؟ یعنی پیامبر صلی الله و علیه و آله کار بیهودهای کرده است؟؟؟».
#نیمه_پنهان_مکران
#محمد_هادی_حیدری_نسب
✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌺کم کم بساط ناهار🥘 که چه عرض کنم عصرانه پهن شد. انواع و اقسام غذاها از گوشت کبابی🍗 تا خورشتی🍲 و برنج🍚 با طبخ های مختلف.
🌺 واقعاً بلوچها در مهمان نوازی بی نظیرند. خانوادهای که تمام دارایی اش چند درخت نخل🌴 و تعدادی بز لاغر🐐 است برای مهمانان ناخوانده ای مثل ما چه ها که نمی کند! 😳
🌺 این چیزی جز محبت صادقانه😍 است؟ سر سفره متحیریم از کدام غذا بخوریم؟؟؟ ظرفیت معده محدود و صاحبخانه هم مرتب غذاهای مختلف تعارف می کرد. هر چه هم میگوییم دست✋ ما میرسد و خودمان برمیداریم بیخیال نمیشود 😩
🌺همهچیز داشت به خوبی جلو میرفت که ناگهان چشم صاحبخانه به گوشت کباب شده ای 🍗که هنوز دست نخورده بود افتاد آن را برداشت و جلوی ما گذاشت و خواست که همه آن را بخوریم🤢 دیگر نمی توانستیم به خوردن ادامه دهیم...
#بریده_کتاب
#نیمه_پنهان_مکران
پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌸واقعیت آن است که همه چیز مطبوع و خوب بود. اما من بدجوری حالم گرفته شده بود. این همه جوان با لباس شخصی؛
🌸بیراه نیست که می گویند از تهران آدم می آورند که استقبال را شلوغش کنند. جای رفیق شفیقم خالی که سرم داد بکشد: «دیدی قطار ـ قطار، اتوبوس ـ اتوبوس بسیجی می آورند برای شعار دادن؛ دیدی یا نه؟» تازه او از هواپیما خبر نداشت! حالم گرفته شده بود ناجور.
🌸 ما از چی دفاع می کردیم؟ از احمد تپل و رفقایش که از تهران می آیند به عنوان مردمِ همیشه در صحنه سیستان؟ چرا بی خودی رگِ گردنی می شویم. انگار آب سردی رویم ریخته بودند.
🌸 حاضر بودم همان جا از هواپیما بپرم پایین. کاش در عقب، مثل آنتولزف جعفریان باز می شد و می افتادیم در آسمان هندوکش....
🌸 نمی دانم شاید هم لازم باشد. قوه توجیه، بخواهی نخواهی، این جور موارد به کار می افتد؛ نیرو باید بیاورند، استقبال باید پرشکوه باشد. خاصه در چنین شرایطی. بالاخره «کار ملک است این و تدبیر و تأمل بایدش...». اما مگر توجیه می تواند حال آدم را جا بیاورد.
#داستان_سیستان
#رهبر
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌸داستان سیستان دارای نگاهی است که پیچش های یک ذهن صمیمی، نقاد و طبیعی را بازتاب می دهد؛ ذهنی که به انقلاب، نظام و رهبر، نه طبق قالب های بی جان، رسمی، کلیشه ای و بی روح، بلکه با حساسیّت، باور، و پیش داوری های شتابزده ای، محصول کمال طلبی می نگرد.
🌸 در انبوهی از شایعات و واقعیات غرق است واز هر نشانه ای که بوی تقابل با خواسته های آرمانی و صادقانه را می دهد، منزجر است و به محض برخورد با علامتی دال بر تناقض کردار و گفتار، شروع به داوری می کند.
🌸داستان سیستان، شیطنت ها، تخطی ها و زیرآبی رفتن های مرسوم ایرانی نویسنده را نمی پوشاند و صمیمانه از کلک ها و حقه های کوچکی که نویسنده طی سفر، برای دست یابی به مقاصدش به خرج می دهد، پرده بر می دارد.
🌸و بالاخره ارائه اطلاعات، از حقیقت باطنی مناسبات و پدیده هایی که نویسنده بدان باور دارد، با زبان غیر مستقیم دلنشین است؛ چنین است که چهره رهبری و ارتباطشان با مردم و ویژگی های خویشتندارانه زندگی خصوصی و منش و کنش ایشان در سفرها، به طور قانع کننده و باورپذیر ترسیم شده است.
🌸به دوستانی که مایلند سفرهای مقام معظم رهبری را با لحنی صمیمی و نگاهی دیگر مطالعه کنند، خواندن این گزارش سفر پیشنهاد می شود.
#داستان_سیستان
#سفرنامه_رهبر
#معرفی_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🌸مردم دم در ایستاده اند و هیاهو می کنند و می خواهند داخل شوند، اما تیم حفاظت ممانعت می کند. آقا متوجه می شود و استکان چای را نیمه تمام روی سینی می گذارد و اشاره می کند که اهل محل داخل شوند.
🌸مردم مثل سیل می ریزند توی خانه؛ نگرانم که مبادا هجوم ببرند به سمت آقا. بچه های حفاظت به سختی سعی می کنند که آنها یکی یکی نزدیک آقا بروند. هرکدام بعد از سلام و احوالپرسی، سعی می کند نزدیک آقا روی زمین بنشینند. پیرمردی با کلاه بافتنی، کنار دست ما نشسته است و همه چیز را دوباره برای آقا می گوید:
🌸ـ چهار تا پسر هم دارد. شکر الله را باید یادت باشه آقا. جوانکی بود وقتی شما رفتی. حالا عزیز الله هم دیپلم دارد. اما کسی سرکار نمی بردشان. یک فکری نباید کرد؟
آقا می خندد و می گوید: چرا.
🌸چند نفری از اعیان محله با سرو وضع مرتب نزدیک می آیند و خودشان را خیلی به آقا می چسبانند. اما آقا انگار نمی شناسدشان. یک هو آقا آنها را کنار می زند و به پیرمردی در انتهای صف اشاره می کند و با لبخند می گوید: سلام... آی (الف) سلام را پیش از دو مد قاریان می کشد. آقا جلو پایش نیم خیز می شود و پیرمرد خود را روی سینه آقا می اندازد.
🌸ـ حاجی رحمان کجایی؟ حالت چه طور است... عبدالرحمان سجادی!
ـ پیرمرد گریه می کند.
ـ آقا! ما را یادت هست؛ خواب می بینم انگار.
ـ بله! حاجی رحمان! سید نواب کجاست؟
🌸عبدالرحمن پوست دستش انگار رفته است. سرخ است و زخمی. دستش را می کشد روی دست آقا. یکی از محافظ ها به تندی دستش را کنار می زند. محافظ مچ دست پیرمرد را می گیرد تا به محل سرخی پوست دست نزده باشد. اما آقا دوباره خم می شود و دست پیرمرد را در دست می گیرد. از همان محل زخم...؛ او دستش را روی صورت آقا می کشد. با گریه می گوید:
ـ قلبم را هم عمل کرده ام!
ـ آخی.
🌸چه محبتی است میان این دو سر در نمی آوردم؛ آقا همان جور که دست سید را نگه داشته است، نگاهی به ما می کند و می گوید:
ـ مرد خداست این سید عبدالرحمن.
#داستان_سیستان
#سفرنامه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
شهیدانه
🌸من که دیدم اوضاع تا این حد کویت است، به سرم زد که یکی از دوستان جوان ترم را نیز با خود به این سفر بیاورم. پیش تر با هم خیلی از مناطق ایران را گشته بودیم. ده روزی توی منطقه بشاگرد، بدون ردیف بودن «هتلینگ!» عرق ریخته بودیم. حال دور از انصاف بود که در چنین سفری همراه نباشیم. علی دانشجوی سال آخر پزشکی بود. او را به عنوان عکاس معرفی کردم. عکاس حرفه ای برای گرفتن تصویر از کادرهایی که از چشم عکاسان رسمی دور می ماند؛ به راحتی پذیرفتند.
🌸مشکل جای دیگری بود. کل اطلاع علی از هنر عکاسی به اندازه اطلاعات علمی من بود در زمینه تحقیقات نانو تکنولوژی و ارتباطش با ژنتیک پیش رفته...؛
🌸حال من و علی فقط منتظر بودیم که گروه تحقیقی دنبال مان بیایند و از در و همسایه و دوست و آشنا پرس و جو کنند که ما چه جورآدم هایی هستیم. صف چندم نماز جمعه می نشینم؟ در راه پیمایی 22 بهمن دست چپ مان را مشت می کنیم یا دست راست را؟ تند تند حفظ می کردیم که دیش نداریم. ریش داریم. آواز نمی خوانیم. نماز می خوانیم. همسایه هامان فصل انگور در زیر زمین کوزه نمی گیرند، اما روزه می گیرند و از این قبیل سجع های نامتوازی!
🌸تلفنی که با هم حرف می زدیم، منتظر بودیم تا موقع گذاشتن گوشی، صدای گذاشته شدن گوشی سوم را بشنویم. کوچه و خیابان به هر کسی که به ما خیره شده بود، بلند سلام می کردیم، تازه آن هم سلام علیکم و رحمه الله، با رعایت مخارج! خلاصه تمام مشکل مان این بود که تحقیقات مستقیم است یا غیر مستقیم.
🌸عاقبت با علی به این نتیجه مشترک رسیدیم که دم شان گرم، جوری تحقیق می کنند که اصلاً آدم بو نمی برد».
#داستان_سیستان
#سفرنامه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
🌸 «شاید یکی از بهترین صحبتهای رهبر که درهیچ رسانهای منتشر نشد، صحبت در همین جلسه بود. آقا اول صحبت تأکید میکند که «خداوند دلهای ما را به هم نزدیک کرده است، الله الّف بین قلوبنا...»
بعد از تلاش برای این نزدیکی به عنوانِ یک وظیفه میگوید.
🌸آقا در پرده میگوید: «محرم نزدیک است. برای من بسیار مهم است که در این محرم آینده در پاکستان خونِ شیعه و سنی سرِ این تعصباتِ کور ریخته نشود، حتا یک نفر...»
🌸بعد آقا راجع به حکومتِ اسلامی صحبت میکند و تعبیرِ یدخلون فی دینالله افواجا را برای توصیفِ اوایلِ انقلاب به کار میبرد که بسیار جذاب است:
🌸«از همان ابتدای انقلاب، ما نخواستیم فقط پرچمِ شیعه را بلند کنیم، ما پرچم اسلام را بلند کردیم تا همه دورِ هم جمع شوند. امروز کتابهای ضدِ شیعه، تحریفِ تاریخِ شیعه، زیاد چاپ میشود، نه مثلِ قدیمها و آن چاپهای بدِ پاکستانی. در شکلهای نو و جذاب. ما هم میتوانیم جوابشان را بدهیم. توانش را هم داریم. اما این کار را صلاح نمی دانیم، این کار را نمیکنیم. در جوانی که در مسجد بینِ مغرب و عشا منبر میرفتم، کارم این بود که معارفِ عمیقِ اسلامی را منتقل کنم. از همان زمان تأکید داشتم بر وحدت. البته خیلیها مرا متهم میکردند به سنیگری، اما من میگفتم که فرصتِ جواب دادن به اینها را ندارم.»🌸🌸🌸
#داستان_سیستان
#سفرنامه
#بریده_کتاب
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@MAGHAR98