eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟خسته از سرکار می آمد، دیر هم می آمد، صبح زود هم باید می رفت؛ اما بازهم می نشست کنار بچه های کوچیکش بازی می کرد. می خنداندشان و تا آن ها رضایت نمی دادند و نمی خوابیدند عبدالمهدی بیدار می ماند. 🌟حتی اگر تا اذان صبح طول می کشید. می گفت: -بچه ها که من را خیلی نمی بینید بگذار باب دلشان باشد این لحظات کوتاه! وقتی شهید شد سه نازدانه قد و نیم قد داشت که دیگر بابا عبدالمهدی نداشتند! 🌟برای این بچه ها زیاد مایه گذاشت. بعد از به دنیا آمدنشان اولین صدایی که شنیدند صوت قرآن پدرشان بود. لالایی آن ها نوای قرآن و دعای پدر و مادر بود. آغوش گرم عبدالمهدی که پر از نور مجاهدت بود، میدان بازیشان بود...... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌟عبدالمهدی خوب قرآن می خواند، خوب قصه های پر مفهوم تعریف می کرد، خوب سرود تمرین می کرد...... خلاصه اینکه خوب می توانست هم بچه ها را دور خودش جمع نگه دارد، هم جمع را مفید اداره کند. 🌟کم کم مُحرّم می شد می شد، نوحه هم می خواند و بچه ها با نوای او دست بر سینه می کوبیدند و همراهی می کردند. در مدرسه هم درسش را چنان یاد می گرفت که بتواند یاد دیگران هم بدهد. گاهی خانه بچه ها می رفت و ریاضی یادشان می داد، اما این ها خیلی مهم نبود چون کار عادی عبدالمهدی بود. 🌟خارق العاده تر از آن این بود که خانه یکی از همین بچه ها رفت و ریاضی یادش می داد، مادر بچه برایش نوشابه کوکاکولا آورد تا لبی تر کند اما؛ عبدالمهدی نخورد! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌟روز خرید، در بازار عبدالمهدی گفته بود هرچه عروس دوست دارد بگیرد. هرچه می‌ خواهد. بانو خودش زیر بار خرید گران و کلان نرفته بود. به ذائقۀ خانواده‌ ها نگاه نکرده بود. به اندازۀ نیاز اندک و ارزان خریده بود. 🌟 نیازش نگاه خدا بود دنبال زندگی‌ شان، نه طلا و پارچه و چرم گران وسط خرت و پرت‌ های خانه‌ شان! به همین راحتی هم عقد کردند و هم عروسی. آخر شب عبدالمهدی رفت تا عروسش را بیاورد. دست عروس سفید پوشش را که گرفت، چادر عروسش را که روی صورتش کشید، آرام آرام کنار گوشش زمزمه کرد: 🌟_ آخر شب آمده‌ام دنبالت که چشم نامحرمی به خانمم نیفتد… آدم باید یک جایی دلش را تحویل عشق بدهد و پله پله برود بالا تا خدا! خانه اجاره‌ ای، وسایل مورد نیاز، شروع زندگی شیرین و .... بعد هم سکونت در ۲ اتاق خانۀ عموی عبدالمهدی. عروس و داماد زندگی را زیر سایه‌ی خدا و نگاه خدا شروع کرده بودند. پس نه اصرافی بود، نه تلخی ای، نه توقعی، نه حسادتی، نخ حسرتی.... راحت بودند و خوشحال، کمکِ هم بودند و می ساختند با تمام کم و زیادها!! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🌟دل وقتی که زیاد بی‌محبتی ببیند، می‌گیرد. این را همه قبول دارند. دل، فرماندۀ عاطفی جسم و روح است، تنها که بشود، اذیت می‌شود. همین هم می‌شود که انسان‌ها دنبال کسی می‌گردند که بشود محرم دلشان و پناه عاطفی‌شان! 🌟همین آدم را در به در می‌کند، می‌کشاند تا ناکجا آباد! سر مزار عبدالمهدی اما آبادی دل‌هاست؛ کفایت می‌کند دقایقی در گلزار شهدای کرمان توقف کنی، از جمعیت متفاوتی که سر مزار او می‌نشینند و با او گرم گفت‌و‌گو می‌شوند، مبهوت می‌شوی. کوچک و بزرگ، پیر و جوان… جوان جوان جوان… 🌟عبدالمهدی کتاب پنجم مجموعه از او ،نوشته نرجس شکوریان فرد است که در انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. 🌟این کتاب که در حوزه ادبیات پایدرای و دفاع مقدس جای دارد به قصهٔ شهید عبدالمهدی مغفوری می‌پردازد. 🌟 مجموعه از او پنج جلد دارد که هر جلد حاوی خاطرات شیرینی از شهدا است. و این کتاب راوی زندگی شهیدی از تبار حاج قاسم است که..... ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید که هرچه به جنبه‌های خصوصی‌تر زندگی ایشان نزدیک شوید تجلی ایمان را بیشتر می‌بینید. 🌹 ۷ تیر، سالروز شهادت شهید بهشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دحو الارض، روزِ دعا برای ظهور امام عصر 🔵 در فرازی از دعای روز دحوالارض این چنین به درگاه خداوند متعال عرضه می‌داریم: 🔹اَللَّهُمَّ دَاحِيَ الْكَعْبَةِ وَ... اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَيْهِ وَ عَلَى جَمِيعِ آبَائِهِ وَ اجْعَلْنَا مِنْ صَحْبِهِ وَ أُسْرَتِهِ‏ وَ ابْعَثْنَا فِي كَرَّتِهِ حَتَّى نَكُونَ فِي زَمَانِهِ مِنْ أَعْوَانِهِ‏ اللَّهُمَّ أَدْرِكْ بِنَا قِيَامَهُ وَ أَشْهِدْنَا أَيَّامَهُ وَ صَلِّ عَلَيْهِ وَ ارْدُدْ إِلَيْنَا سَلاَمَهُ‏ وَ السَّلاَمُ عَلَيْهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ‏ 🔸خدایا بر او و بر آباء طاهرينش درود فرست و ما را از اصحاب و سپاهیانش قرار ده و در رجعتش ما را برانگيز تا اینكه در زمان دولتش، از ياوران او باشيم؛ خدایا درک ظهورش را روزیمان کن و در روزگارش ما را حاضر فرما و درود بر او فرست و سلام او را هم به ما برسان؛ که سلام و رحمت و برکت خدا بر او باد. 🔺 ۲۵ ذیقعده دحوالارض روز دعا برای فرج
☔«سر تکان دادم و دست انداختم دور گردنش. چه‌قدر خوش‌حال بودم که برگشته بود و دیگر اَخمو نبود. پرسیدم: «چی را می‌خواستی به من بگویی؟» ☔با خوش‌حالی گفت: « پس نامه‌ام را پیدا کردی! » با چشم‌هایم آره گفتم و دوباره پرسیدم: « چی را می‌خواستی بگویی؟ » کلاهش را کمی جابه‌جا کرد و گفت: «خیلی فکر خوبی کردی که خودت را پوشاندی. » گفتم: « فکر خدا است؛ نه فکر من، ولی...» چندبار تکرار کرد: « فکر خدا... فکر خدا... اوووه! » و یک‌دفعه از جا پرید، انگار چیزی فهمیده باشد. ☔اگر حرفم را قطع نمی‌کرد، به او می‌گفتم که موهای من آبی نیست؛ که این‌ها را فقط به‌خاطر خدا می‌پوشانم، چون خیلی دوسش دارم و می‌خواهم به حرفش گوش کنم؛ ولی همان موقع سوار پرنده شد و رفت. لینالونا را می‌گویم.» ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
☔اگر دوست داری دختر کوچیکت غیرمستقیم با مفهوم حجاب آشنا بشه و براش جذاب باشه، کتاب « لینالونا » رو پیشنهاد می‌کنم. ☔توی این کتاب در قالب یک داستان جذاب، ارزش و مفهوم حجاب توضیح داده شده. این کتاب مناسب سنین آغاز دبستانه و می‌تونه یه هدیه خوب برای کودک باشه. داستان لینالونا درباره‌ی ماجرای دوستی یک دختر خردسال با آدم کوچولویی به اسم لینالوناست. ☔ این داستان فانتزی به زبانی کودکانه از مسئله‌ی حجاب می‌گوید. دوستی دخترک و لینالونا و صحبت‌های آن‌ دو درباره‌ی حجاب با قلمی روان و زیبا این امکان را به مخاطب کم سن و سال خود می‌دهد تا بدون استفاده از کلمات قلمبه‌سلمبه با ارزش حجاب آشنا شود. ☔خانم ژوبرت مخاطب خود را خوب می شناسد. ميداند از کجا و چه چیزی حرف بزند تا کودک را جذب روایت کند.اول پرسش گری در کودک ایجاد می کند و دغدغه ای برایش می سازدتا کنجکاو شود و بعد پیگیر داستان شود و ببیند قضیه از چه قرار است. آن وقت با خواندن ادامه داستان آن نکته ظریف و متعالی به کودک نمایانده می شود. ☔او مهارت خاصی در توصیف اِلِمانهای دینی به زبان کودکانه، جذاب و روان دارد. لینالونا کتاب خوبی در زمینه تبیین مفاهیم دینی برای کودکان است که نویسنده با هنرمندی و درکی زیرکانه توانسته این مسئله را در دنیای کودکانه بیان کند. ☔نویسنده با تصویرهای زیبا و رویایی کتاب که با رنگ‌هایی متنوع و چشم‌نواز کشیده شده‌اند، بر جذابیت متن افزوده است. دفتر نشر فرهنگ اسلامی، ناشر این کتاب آن را برای گروه سنی ب منتشر کرده است. ✅ پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی @maghar98
☔توی سرزمین ما وسط جنگل کاج، همه مو قرمزند؛ این شد که هرکی من را با موهای آبی ام می یدی میگفت: چه دختر قشنگی! ☔کوچکتر که بودم خیلی خوشم می اومد ولی بعد خسته شدم و با خودم گفتم چرا همه فقط قشنگی مرا می بینند؟! ☔ چرا هیچکس نمی گوید: " چه دختر مهربانی" یا " چه دختر زرنگی!" من که خیلی سعی میکنم خوب باشم، درست کار کنم و فکرهای جالبی داشته باشم. ☔☔☔می دانی؟ دلم می‌خواهد به خاطر خوبی ام دوست داشته باشند نه به خاطر قشنگی آن!! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
☔توی سرزمین ما وسط جنگل کاج، همه مو قرمزند؛ این شد که هرکی من را با موهای آبی ام می دید میگفت: چه دختر قشنگی! ☔کوچکتر که بودم خیلی خوشم می اومد ولی بعد خسته شدم و با خودم گفتم چرا همه فقط قشنگی مرا می بینند؟! ☔ چرا هیچکس نمی گوید: " چه دختر مهربانی" یا " چه دختر زرنگی!" من که خیلی سعی میکنم خوب باشم، درست کار کنم و فکرهای جالبی داشته باشم. ☔☔☔می دانی؟ دلم می‌خواهد به خاطر خوبی ام دوست داشته باشند نه به خاطر قشنگی آن!! ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباسے فاخر به تن ڪرده ای... از جنس حیاء با،بوی زهرای اطهر... این نه یڪ لباس ساده بلڪه بندبند را فرشته ها بافته اند..♥️ چادرسیاه تو در محشر رو سفیدت میڪند😍 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 اسمـے گره‌گشا تر از اسم جـواد نیسٺ پایان هرچہ خواستم از او نـداد نیسٺ بیـن تمام صحن و سراها طلوع صبح جایے بہ باصفائے باب‌ المـراد نیسٺ 🥀 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🍃این رمان در سال 2009 عنوان پرفروش ترین کتاب فرانسه را از آن خود کرد و تاکنون به 26 زبان دنیا ترجمه شده است. مؤلف در این کتاب به فلسطین از زاویۀ جدیدی نگریسته است و به نظر می رسد ابوالهوی با نگارش این رمان درصدد است به مخاطب نشان دهد که فلسطین فقط مکانی برای جنگ نیست و انسان هایی که در آن به زندگی خود ادامه می دهند دغدغه های انسانی متفاوتی دارند. نسخۀ اصلی این رمان نخستین بار در سال 2006 در ایالات متحده منتشر شده است. 🍃سوزان ابوالهوی نویسنده ای فلسطینی است که جنگ را تجربه کرده و در رمان «زخم داوود» نیز موضوعات انسانی و اجتماعی را در لابه لای حوادث جنگ روایت می کند. 🍃نویسنده در این کتاب زندگی چهار نسل از یک خانواده را برای مخاطب توصیف و تشریح می نماید و در عین این که موضوع مقاومت مردم فلسطین را موضوع اصلی رمانش قرار داده از عشق، ایمان و غرور می نویسد. 🍃شخصیت اصلی کتاب دختری به نام «امل» است که در خانواده ای فلسطینی متولد می شود و کودکی او مصادف می شود با حملات وحشیانه ارتش صهیونیستی و اجبار فلسطینیان به زندگی در اردوگاه های آوارگان. 🍃 او در ادامه مسیر زندگیش والدین خود را از دست می دهد ولی به خاطر استعداد خوبش می تواند فرصتی برای ادامه تحصیل در آمریکا پیدا کند و سال ها بعد، دوباره به اردوگاه های آوارگان فلسطینی بازگردد تا بتواند به مردم کشورش کمک کند. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🍃صدای زُمُختی با عربی دست و پا شکسته ای داد زد:«ایییییسسسسسست» سرمو چرخوندم. سه تا سرباز مثل کفتار بالای سرم ایستاده بودن. خورشید هنوز زیبا و درخشان می تابید و نورش نمی ذاشت درست ببینم. 🍃سوال های سرباز تمومی نداشت. بارها بارها کارت عبورمو چک کردن. سرباز اولی، برگه مچاله ای رو که بهش تحویل داده بودم، با حوصله صاف کرد و خیلی مودبانه بهم برگردوند. -بروخونه! 🍃بهشون اعتماد نداشتم. با پاهایی که از ترس و ضعف می لرزیدن، آروم آروم راه افتادم و همین که ازشون دور شدم، با بیشترین سرعتی که می تونستم دویدم. داشتم می دویدم که یه چیزی سوت کشید و از بغل گوشم رد شد، تو فاصله خیلی نزدیک به سرم. 🍃بعد، توی یه لحظه، شکمم سوخت و درد گرفت. نفس نفس می زدم، زانوهام سست شده بود و دیگه نمی تونستم راه برم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🍃اما دیوید خیلی بیشتر به أمل فکر می کرد. به تنها چیزی که از خانواده ندیده اش به جامانده بود. بالاخره، خود موشه همه چیز را به او گفت. دم مرگ اعتراف کرد. اعترافی که باعث آرامش موشه شد و دیوید را برآشفت. 🍃فهمیدن اینکه او میوه عشق مردی عرب بوده، اولین غذایش را از سینه زنی عرب خورده و اولین کسانی که او را دوست داشته اند، عرب ها بوده اند، او را به همه کس و همه چیز بدبین کرد. 🍃فهمیدن اصل و نسب و ریشه اش، هر عشقی را در نظر دیوید بی ارزش کرد و هر اعتقادی که او را از درون ساخته بود، به چالش کشید. بین عرب یا اسرائیلی بودن، مسلمان یا یهودی بودن. 🍃_اولین باری که دیدمت، توی پتوی سفید تمیز به سینه مادرت چسبیده بودی. اون زن عرب برای ما غذا آورد و من نگاهش رو دیدم. خیلی کوتاه. پیش از اینکه صورتش رو برگردونه، از ما متنفر بود. از همه مون بیزار بود. ما از راه رسیده بودیم و صاحب زندگی ش شده بودیم، صاحب سرنوشتش. اون از ما متنفر بود و هردومون، اینو خوب می دونستیم. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🍃قطره عرق ازپیشانی سرباز می لغزد و نزدیک چانه اش می نشیند. به سختی پلک می زند و نگاه خیره زن آزارش می دهد. او قبلا هم کشته است، اما هیچ وقت مستقیم به چشم های قربانی اش نگاه نکرده. 🍃أمل این را می داند و روح پریشان سرباز را بین جنازه هایی که اطرافشان را پر کرده است، حس می کند. -عجیبه......عجیبه که از مرگ نمی ترسد. عجیب است که امل از مرگ نمی ترسد. 🍃شاید از پلک زدن های سرباز می داند که او شلیک نخواهد کرد. امل چشم هایش را بست و دوباره متولد شد .فلز سرد هنوز روی پیشانی اش بود. توفان خاطرات، او را به گذشته کشید "به گذشته های دور، به خانه ای که هرگز ندیده بود. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🍃توی قسمت دیگه خیابون اصلی، بالای تپه زباله ها، بدن پنج تا زن میان سال و چند تا بچه رو پیدا کردیم. یکی از زن ها با لباس پاره پاره به پشت افتاده بود، شکمشو پاره کرده بودن و بچه تو شکمشو از جسد مثله شده اش بیرون کشیده بودن. 🍃سربریده یه دختر بچه کوچولو از پشت زن پیدا بود. دخترک، موهای سیاه فرفری داشت و با اخم به ما زل زده بود.چشمای زن کاملا باز بود و صورت سیاهش، از وحشت خشک شده بود. 🍃عکاسی، تصویر اون صحنه شرم آور تاریکو به همه جای دنیا فرستاده بود. من عکسو توی اخبار عربی می بینم و فورا دشداشه آبی رنگ و رو رفته زن رو تشخیص می دم.....لباسِ محبوبِ فاطمه. 🍃لباسی که بعد از تقربیاً بیست سال پوشیدن، رنگ و رو رفته شده بود و سر بریده اون دختر کوچولو با موهای سیاه فرفری سر برادرزاده منه.....فلسطین. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
امیر حسین یعقوبیان: . شعر روضه امام باقر علیه السلام - حاج سیدمهدی میرداماد: امشب از آسمان چشمانت دسته دسته ستاره می چینم در غزل گریه‌ ی زلالت آه سرخی چارپاره می بینم . ساحت مستجاب سجّاده ! بندگی را تو یادمان دادی دل ما شد اسیر چشمانت دلمان را به آسمان دادی . آیه آیه پیام عاشورا در احادیث روشنت گل کرد امتداد قیام عاشورا در تب اشک و شیونت گل کرد . دم به دم در فرات چشمانت ماتم کربلا مجسم بود چشم تو لحظه ای نمی آسود همه‌ ی عمر تو محرّم بود . در غروب غریب دلتنگی ناگهان حال تو مشوش شد جان من ! روی زین زهرآلود پیکرت سوخت غرق آتش شد . گرچه از شعله های کینه شان پیکر تو سه روز می سوزد ولی از داغ های روز دهم جگر تو هنوز می سوزد . دیده بودی سه روز در گودال پیکر آسمان رها مانده سر سالار قافله بر نی کاروان بی امان رها مانده . چه کشیدی در آن غروبی که نیزه ها ازدحام می کردند سنگ ها بر لبی ترک خورده بوسه بوسه سلام می کردند . دل تو روی نیزه ها می رفت دست هایت اسیر سلسله بود قاتلت زهر کینه ها ، نه نه ! قاتلت خنده های حرمله بود . جان سپردی همان غروبی که عشق بر روی نیزه معنا شد دل تو در هجوم مرکب ها بین گودال ارباً اربا شد .👇✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
آخرین فرصت است؛ برای شوره‌زار باران نخورده‌ی خشکی، که از تشنگی، ترک خورده است ... - عرفه؛ آخرین فرصت است! برای جبرانِ همه‌ی شکستگی‌ها! چرا آخرین فرصت؟ چطور، یک روز و جبران همه‌ی شکستگی‌ها؟ 🗓نهم ذی‌حجه را روز می‌گویند این روز از روزهای مهم برای مسلمانان و از جمله شیعیان است اگر چه عید نامیده نشده اما همچون عید خوانده شده است. از سوی دیگر از آنجا که امام حسین علیه‌السلام حرکت خود را به سوی کربلا پس از مراسم حج آغاز کرد این روز برای شیعیان از اهمیت بسزایی برخوردار است «دعای امام حسین در روز عرفه» از مهم‌ترین اعمال این روز است که پس از نماز ظهر و عصر خوانده می‌شود. ↩️ درباره نامگذاری این روز به عرفه در برخی روایات آمده است: جبرائیل علیه‌السلام هنگامی که مناسک را به ابراهیم می‌آموخت چون به عرفه رسید به او گفت «عرفت؟» فهمیدی؟ و او پاسخ داد «آری» لذا به این نام خوانده شد. و نیز گفته‌اند سبب آن این است که مردم از این جایگاه به گناه خود اعتراف می‌کنند و بعضی آنرا جهت تحمل صبر و رنجی می‌دانند که برای رسیدن به آن باید متحمل شد. چرا که یکی از معانی «عرف» صبر و شکیبایی و تحمل است. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🕋پسرم دستم را گرفت، گفت که برویم سوار ماشین بشویم.‌ گفتم: " من رو روستا نبرید. من بی بابات برگشتم، خجالت می کشم." گفت: " تو که بابا رو نکشتی!" بازوهایم توی دست هایش بود و می کشیندم طرف ماشین.‌ می گویم می‌کشیدنم چون‌ پاهایم راه نمی رفتند. 🕋می‌دانستم‌حاج‌غلام علی شوهرم را نکشته ام.‌ اما روی برگشتن بدون او، زنده ماندن بدون او را نداشتم. از فرودگاه مشهد، تا نیشابور و روستای ما قدر دو سال طول کشید . چقدر فکر و خیال بافتم. چقدر فکر کردم همه ی اینها خواب و خیال بوده است. به حاجی فکر کردم. به آن لحظه که تشنه زیر نور آفتاب بوده.🌅 # فاجعه_منا ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
شهیدانه
🕋محمد رضا بهبودی فر دقیق ترین آدمی است که توی زندگی ام دیده ام. توی صوتهایی که از مجید مردانی گرفته بودم، یکجا می گوید: " من ساعت هفت و هشت دقیقه رَمی اَم را انجام دادم." حساب ساعت و دقیقه و باقی کارهایش در همین اندازه باریک و ظریف است؛ شغل او اینطور ایجاب می‌کند یا شخصیت خودش از ابتدا اینگونه بوده، نمی دانم. 🕋مصاحبه با او از این جهت که عضوی از گروه تفحص شهدا بوده اهمیت دارد. اما مهمتر از آن، کسی است که شهید غضنفر رکن آبادی را از بین مجروحان حادثه ی منا پیدا کرده. آخرین نفری که او را دیده. از پله های زیرگذر که آمدم پایین، پلیس خیابان204 را با یک دیوار انسانیت بسته بود. یک گروه پنجاه نفره از خدمه های بنگالی که لباس زرد به تن داشتند، برانکارد توی دستشان بود. پلیس آنها را راه داد داخل اما مرا راه نداد. 🕋کنار خیابان یک تابلوی بزرگ بود که رویش نقشه منا را کشیده بود. از پشت پایه اش راه بود، فاصله سی، چهل سانتی متری که زائرها از آنجا خارج می شدند. از آن پشت رد شدم و رفتم توی 204 . تا آتشنشانی وسط خیابان رفتم.... 🕋زائرها حال شان زار و نزار بود. کارت شناسایی شان را نگاه کردم. از هر دو نفر، یک‌نفر ایرانی بود‌... تنها کاری که بنگالی ها می کردند، این بود که زخمی ها را بردارند، بگذارند روی برانکارد و بیارند عقب و رها کنند کنار دستگاه آتش نشانی. اما کسی نبود آنجا برای مصدومین کاری کند، حتی آب هم‌نبود که بهِشان بدهند. 🕋قبل از هر چیزی به ما فوقم زنگ زدم و خبر دادم شایعه حقیقت دارد. بعد دوربین گوشی ام را روشن کردم و از چهره و کارت شناسایی ها عکس گرفتم.‌ قبلاً توی سازمان دوره مستند سازی دیده بودم، می دانستم این اجساد به زودی گم‌می شود. ....داشتم از چهره و کارت های شناسایی شهدا عکس می گرفتم که....... # خیابان_204 ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
🕋موج که می گویند، مثل بادی که می افتد توی گندم زار.‌ وقتی باد گندم ها را روی شانه ی هم و روی زمین می خواباند، درست همان شکل و فرم را داشت. 🕋شروع کردیم به داد و هوار به هر زبانی که می شد و می دانستیم. "قِف" و "stop" هیچ تأثیری نداشت. هیچ کس به هیچ چیز جز نجات خودش فکر نمی کرد. تقلّا برای یک نفس بیشتر. تقلّا برای زندگی این موج را درست می کرد. 🕋آن دو مینویی که به وجود آمده بود به یک اشاره احتیاج داشت. یک هل کوچک، یک موج بزرگ درست می کرد و هیچ چیز نمی توانست آن دو مینو را متوقف کند؛ مگر یک جای خالی. یک نفر که می افتاد زیر پا حرکت زنجیره ای متوقف می شد. ✅پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@