eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست •در جوابم اینچنین گفت و گریست •لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند •عشق در دست حسین بن علیست ●السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام با عرض سلام و احترام. فرا رسیدن ماه محرم، ماه عزای سرور و سالار شهیدان را خدمت تک تک عاشقان آقا تسلیت عرض می‌کنیم.. 🥀🖤 ان شاءالله زیر سایه آقا بتوانیم‌ بیرق عزای امام‌ حسین را برافراشته نگه داریم.
هدایت شده از یاکریم اهل بیت
«تربیت اولاد را پیش شما کوچک کردند. تربیت اولاد بالاترین چیزی است که در همه‌‌ی جوامع از همه‌ی شغل‌ها بالاتر است. هیچ شغلی به شرافت مادری نیست و این‌ها منحط (پست) کردند این را. این خیانت بزرگی است که به ما کردند و به ملت ما کردند. مادرها را منصرف کردند از بچه‌داری... بچه‌داری را یک چیز منحطی حساب کردند؛ در صورتی که از دامن همین مادرها مالک اشتر پیدا می‌شود، از دامن همین مادرها حسین بن علی پیدا می‌شود...» 📖 صحیفه امام خمینی؛ ج۷، ص۴۴۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت_شهر_عشق نویسنده: مهدی خدامیان آرائی نگاهی دیگر به واقعه عاشورا بریده کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت شهر عشق، کتابی است که نگاهی نو به حماسه کربلا دارد. برای خواندن آن حتی نیاز نیست حسین (ع) را بشناسی و با عاشورا آشنا باشی. کتاب تو را به فراسوی تاریخ می خواند و تو را به سفری که از مدينه آغاز می شود و تا شام ادامه دارد؛ می برد. در این کتاب خواننده یکی از شخصیت های داستان است و با آن هم ذات پنداری می کند. در لحظه لحظه این کتاب ، می توان حقیقت را یافت. آن قدر نثر روان و دلنشینی دارد که کمتر کتاب مذهبی این گونه است. هفت شهر عشق، به قلم دکتر مهدی خدامیان آرانی در سال ۱۳۸۸ نگاشته شده و انتشارات بهار دل ها آن را منتشر کرده است. دکتر خدامیان، بیش از ۷۰ اثر به زبان فارسی دارد که مجموعه اندیشه سبز شیعه را تشکیل می دهند. نویسنده: مهدی خدامیان آرائی نگاهی دیگر به واقعه عاشورا بریده کتاب
♦️برخی ھم گفتند وقتی حضرت واردشریعه شد متوجه شد با وجود این که اسبشان تشنھ است اما اسب به احترام و ادب صاحبش، لب به آب نزده است. ♦️و چه روایت غریبی است...........مرکب از سوارش کسب معرفت می کند، اگر سوار صاحب فضیلتی چون ابوالفضایل باشد.این جا بود که حضرت دستی در آب زد که یعنی من نوشیدم ای اسب! تو راحت باش!تو بنوش! این حیوان تربیت شده بوده است، در ھر دوداستان،این رفتار دیده می شود و این توجه شایسته ای است. ♦️اینجا حضرت عباس خودشان مامور به مواسات و متابعت بوده اند، اما حیوان را مکلف نمی دانستند که او ھم به زحمت بیفتد؛ھر چند این مرکب ھم به معرفت سوارش متنعم شده است. چه پیام لطیفی است که حضرت نسبت به یک حیوان این گونه رفتاری دارند تا حیوان بھ خاطر ایشان به زحمت نیفتد.
♦️انسان در مسیر انتخاب ھای زندگی اش باید طوری عمل کند که جای «ای کاش»ھا و «اما و اگر»ھا باقی نماند. اباالفضل البعاس در کربلا این کار بزرگ را انجام داده است. ♦️ او وفا کرد و سنگ تمام گذاشت؛ در انتخاب ھایش بھترین حالت را انتخاب کرد و دیگر جایی برای ای کاش نگذاشت و اصلا معنای وفا ھمین است. حضرت عباس کاری کرد که نه تنھا حسرت آن رفتارش را نخورد،بلکه ھمه خوبان عالم، بھ منزلتش غبطه خواھند خورد. ♦️ امام سجاد(ع)می فرمانید:«برای عمویم عباس(ع)در روز قیامت و در پیشگاه خدای تبارک و تعالی، مقام و منزلتی است که ھمه شھیدان در روز قیامت به آن غبطه می خورند و آرزوی چنین مقامی را می کنند.» ♦️حضرت عباس انتخابی کرد که نتیجه آن را در روز قیامت، ھمه شھدا و خصوصا شھدای کربلا که گل سرسبد گل ھاھستند، می بینند. وقتی جایگاه حضرت اباالفضل رانسبت به حضرت سیدالشھدا می بینند، غبطه می خورند................ کاری کن که اگر ده سال بعد بھ انتخاب امروزت اندیشیدی، حسرت نخوری و احساس پشیمانی نکنی.
♦️اباالفضل العباس از قبل خودش را برای تصمیم ھای بزرگ آماده کرده بود.کسی کھ اصلا فلسفه وجودش کربلا بوده است و ازدواجی که به تولد او انجامید،با نیت فرزندی بود که یاور امامش در کربلا باشد. ♦️ حتی طبق برخی نقل ھا درفرازوفرودھای حوادث مختلف این لحظات و انتخاب به عباس یادآوری می شده است. برآیند سی و چھار سال زندگی با این ھویت و ماموریت به چنین انتخاب ھای افتخار آمیزی ختم می شود. ♦️چه مدیریتی بر زمان دارد عباس! از دیروز برای فردا می گیرد و لحضه ھایش را برای اکنون ھزینه نمی کند. «ھرچه رفت از عمر،یاد به نیکی می کنند چھره امروز در آیینه فردا خوش است»
♦️برخی نیز گفته اند:دست در آب برد ببیند چقدر حسین شده است؟ غایت عاشورایی شدن شبیه حسین شدن است. اوج شناخت کربلا در جاذبه حسین گرفتار شدن و با او یکی شدن است. ♦️سلوک در حسین تا به حسین رسیدن وصول به مقام«منا»ست«حسین منی و انا من حسین!» باید ھر شب دید چقدر به حسین نزدیک تر شده ایم، باید در مراقبات شبانه به این پرسش پاسخ داد:چقدر حسین تر شده ایم!؟ ♦️منیت ھا باید در حسین فانی شود،اصلا در آینه ھا باید به جای تصویر خود،اورا دید!آن چنان که تحلیل عرفانی رفتار ابوالفضل در کنار شریعه این گونه گفته اند: دست در آب برد تا ببیند چقدر شده است؟ او دست در آب برد تا او را ببیند، چرا که دیگر از عباس چیزی نمانده است!ھر چه ھست حسین است.
معرفی کتاب سال هاست در روضه سقا به این اتفاق به ظاهر کوتاه اما بلند و ژرف می اندیشیم : در آن لحظه عطش نوش در جان زلال ساقی چه جریان داشت؟ راز عطش ساقی چه بود؟ نوشیدن یا ننوشیدن؟ مسئله این است! دو مطلب مهم در این اثرقابل ذکر است: نخست: مطالعه این لحظه حساس تاریخ، باور همه عباس دوستان را به لحظه لحظه های این شخصیت و فراتر از آن جریان کربلا عمیق ترو دقیق تر خواهد کرد. این جا یک لحظه، محور یک تحقیق و تألیف شده است و اساساً هر لحظه ای که در کربلاست، بوی ابدیت می دهد. دوم: آن که در دل انتخاب عاشورایی حضرت ساقی به انتخاب های خودشان نیز نگاهی بیندازندو بدانند برای انتخاب درست به چه چیزهایی باید توجه داشته باشند و چه لوازمی را ملتزم باشند. عطش_ساقی
🌺کتاب حوض خون؛ روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس با تدوین و نگارش فاطمه‌سادات میرعالی به‌تازگی توسط انتشارات راهیار شده است. 🌺این‌کتاب که حاصل همکاری دفتر تاریخ شفاهی اندیمشک و واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است، خاطرات و روایت‌های ۶۴نفر از بانوان اندیمشکی درباره فعالیت‌شان در بخش رخت‌شویی البسه رزمندگان دفاع مقدس را شامل می‌شود. 🌺 که فاطمه‌سادات میرعالی، زهرا بختور، سمانه نیکدل، سمیه تتر، نسرین تتر، مهناز الفتی‌پور، آمنه لهراسبی و نرگس میردورقی تحقیق و گردآوری آن‌ها را بر عهده داشته‌اند.
🌺در عوض شھر را بمب و موشک می زد و صدای آژیر خطر مدام درگوشمان می پیچید. اقوام ما اراک و ھمدان بودند. اصلا دلم راضی نمی شد. اندیمشک را ول کنم و بروم آنجا. 🌺شوھرم عضو بسیج بود. شب ھاتوی مساجد و خیابان ھا پست می داد. خودم ھم نمی توانستم بروم جبهه. پتو می شستم. زمستان ھا خرما و تابستان ھا آب لیمو و شکر می خریدیم و می فرستادیم برای رزمنده ھا. ھمین کارھا باعث می شد ته دلم راضی باشم و مطمن بشوم خداوند بچه ھایم را از خطر بمب وموشک حفظ می کند. 🌺رادیو و تلویزیون مدام از پیروزی ھای رزمنده ھا خبر می دادند. نذر کردم اگر خرمشھر آزاد شود گوسفندی قربانی کنم. گوسفند را ھم خریدم و توی حیاط بستم. چند روز بعد، تلویزیون اعلام کرد:«خرمشھرآزاد شد.» در لحظه قاسم آن را ذبح کرد.
🌺چند روز خیلی بھش اصرار کردم:«دا، من رو با خودت ببر.» گفت:«نمی شه. اونجا جای بچه نیست» ھمین جمله باعث شد بیشتر کنجکاو بشوم که مگر چطور جایی است که نمی شود بچه ھا بروند. 🌺صبح از خواب بیدار شدم، دیدم مادر خانه نیست. می دانستم باز رفته رخت شویی. رفتم خانه دوستم، بھش گفتم:«بیا با ھم بریم رخت شویی.» گفت:«مگه می دونی کجاست» گفتم:«آره.آخره راه آھنه.» رفتیم سمت راه آھن. 🌺 وارد باغی شدیم. کنار قبرستان بود. ریل را ھم دیدیم. ولی بیمارستانی نبود. دوستم گفت:«بیا برگردیم. الان گم میشیم.» ناامید برگشتم. غروب به مادرم گفتم:پس بیمارستان کجاست؟ با دوستم اومدم، ولی پیداش نکردم.» خیلی عصبی شد گفت:«بچه جون، چرا این کار کردی؟» گفت:«بمونی خونه بلایی سرخودت می آری. از فردا خودم می برمت.» از خوشحالی، شب خواب نداشتم.
🌺خیلی دوست داشتم شھید بشوم، اما نشدم. صدّام تانک و توپ و موشک داشت و ما ھم عشق به انقلاب و رھبر. برای ھمین باشوق کار می کردیم و از دشمن نمی ترسیدم. آن موقع سه تابچه داشتم. توی جنگ باردار ھم شدم. 🌺صدّام لعنتی ھم مدام بمب و موشک می زد. ھیچ وقت از شھر بیرون نرفتم. در خانه ام به روی رزمنده و رھگذرها باز بود. دل خوش بودم به میزبانی بچه ھا و شستن لباس ھای زخمی ھا. بعد از مدتی، پسرم محمد ھم رفت جبهه. 🌺محمد بھ خاطر شستن لباس رزمنده ھا ازم تشکر می کرد و مدام دستم را می بوسید و می گفت:« این دست در خدمت شھداست، بوسیدنش عاقبت به خیرم می کنھ.» روز آخر سال۶۶ توی منطقه غرب شھید شد. پیکرش ماند توی منطقه. 🌺 وقتی کوله اش را برایم آوردند پیراھنی داخلش بود. دیگر امیدی بھ بازگشت پسرم نبود. پیراھنش را دفن کردیم تا یادبودی ازش داشته باشم. دیگر جایمان عوض شد. سنگ مزارش را می بوسیدم. مدیونش بودم، او من را مادر شھید کرده بود.
🌺خانم ھای رخت شوی از جان مایه می گذاشتند. برای ھرکاری می شد به کمکشان اتکا کرد. 🌺یکی از راننده ھای آمبولانس تصادف کرده بود. اعزامی از تھران بود. ماشینش به دوسه گوسفند توی جاده خورده بود. باید جریمھ می داد. جرقه ای به ذھنم آمد که با خانم ھای رخت شوی برایش کمک جمع کنیم. بھشان گفتم:«ھمچین قضیه ای شده. می تونید کمک کنید؟» 🌺خانم ھای اسلامی، زارع، دریکوند، ھارونی، ننه ابراھیم، ننه عیدی و این ھا بودند. کمتر از یک ھفته ھمه پول گذاشتند روی ھم و جریمه آن بنده خدا را دادند.
🦋مردی در تبعید ابدی روایت زندگى بزرگمردى است که چون دیگر ستارگان پرفروغ راه دانش، نه تنها توسط مردمان هم عصرش فهمیده نشد، بلکه رنج ها کشید از بهر شناساندن پایه هاى دین، اندیشیدن بى بدعت و تفکر نقادانه و آزاد. 🦋محمد صدراى شیرازى، پسر یکى از با نفوذ ترین مردان شیراز بود؛ ابراهیم صدر شیرازى که از مقربان دربار صفوى بود. 🦋ابراهیم تمام امکانات را براى تک فرزند دیر از راه رسیده‌ى خود فراهم نمود اما، ترس مشفقانه و وظایف پدرانه اش همیشه او را بر آن مى داشت تا به حکم عقل از بُروز اندیشه هاى خوفناک او در چنان زمانه ى با شکوهى که دین چلچراغِ کاخ شاهان صفوى به حساب مى آمد، جلوگیرى کند.
🦋ملّا، رو به ستارگان دراز کشیده است، نگران چرخ، و از خویشتن خویش می پرسد: آیا می بایست بپذیرم یا رد کنم؟ آیا حق نبود که جای داشتن در چنان نقطه ی اوجی را در امر خداشناسی،انکار کنم؟ آیا نمی بایست نعره برآورم که ای شیخ بزرگ؟! برو این دام بر مرغ دگر نه عنقا را بلنداست آشیانه؟ آیا داماد مرشد کامل شدن و لقب « میرداماد » گرفتن، چیزی بر تو افزود که حال، لقب گرفت صدرالمتالّھین،چیزی بر من ناچیز بیفزاید؟ ای شیخ؟! چرا مرا به فریبگاه نام کشاندی؟ چرا به لمس افتخارات این جھانی وادارم کردی؟ 🦋مرا ای شیخ در نھایت جوانی، چرا وام تفاخر دادی تا شاید به ورطه ی خودباوری بیندازی؟ وچرا به اندیشدن در باب خویش، لقب خویش، جامه خویش، و حضور خویش دچار کردی؟ من ای امیر استرابادی؟! 🦋به قدر تمام تاریخ حیات آدمی مرارت کشیدم تا دل از مکنت و ثروت پدری کندم و آن ھمھ باغ و خانه و زمین و حَشم رابه پس پشت اندیشھ افکندم........حال، چرا باید که در آنی خود را اسیر عناوین احساس کنم؟
🦋_تا پیمان برادری نبسته ایم، لازم نیست مرا « برادر » بنامی. فقط بگو بدانم آیا درست است که در مجلسی، در مباحثه، استادان بزرگ علم کلام و حکمت را، به شیوه ای خاص، مغلوب منطق خویش کرده ای و ھمگان شان را بر سر خشم آورده ای؟ 🦋- خیر آقا؟؛ بنده چنین کاری نکرده ام و ھرگز نیز نخواهم کرد. من، به شاگردی آمده ام نه جدال و قلدری و جنگ تن به تن و مرافعھ. نه غالب و مغلوبی در میان است نه حاکم و محکومی. 🦋- عجب؟؛ به آنھا ھمین گونه رندانه جواب دادی که ذلیل شان کردی؟ - خدا نخواھد که من،در تمام عمر، کسی را ذلیل کنم. عزت و ذلت، ھر دو در دست خداست نه بندگان خدا. - اگر خداوند اراده کند که مرا به دست تو ذلیل کند، چه می گویی؟ 🦋- قطعا باید گناھی کرده باشم که خداوند به چنین مجازاتی محکومم کرده باشد. پس به درگاه حق التماس خواھم کرد که مرا از این کار، معاف بدارد و رخصت خدمت به دردمندان را به من بدھد.
سلام، غریب‌تر از هر غریب! سلام، مزار بی چراغ، تربت بی زائر، بهشت گمشده! سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده! سلام، سینه شعله ور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده! سلام، امام غریب من! ع🖤🍂 🍂💔
کتاب قصه کربلا نوشته مهدی قزلی برش‌هایی از زندگانی امام حسین (ع) از آغاز تا پرواز است. 🥀واقعه کربلا یکی از اتفاقات فراموش نشدنی تاریخ شیعیان است که با گذشت سده‌ها هنوز هم تازگی دارد و هر شنونده‌ای را در هر نقطه‌ای از کره خاکی تحت تاثیر قرار می‌دهد. 🥀 در کربلا اتفاقات دلخراش زیادی افتاد که هنوز هم عده زیادی از مفسران تاریخ از تحلیل همه‌جانبه‌ آن عاجزند و هر بار فقط گوشه‌هایی از آن واقعه بزرگ را تجزیه و تحلیل می کنند، زیرا اوج فداکاری و ایثار سالار شهیدان، حسین بن علی (ع)، خاندان و یاران وفادارش به اندازه‌ای عظیم و گسترده است که نمی توان در یک یا چند مراسم سخنرانی یا یک یا چند کتاب آن را با همه گستره و ابعادش توضیح داد. 🥀قصه کربلا شامل ده فصل است که تاکنون به صورت مجموعه ده جلدی و کتاب صوتی هم منتشر شده است. فصل اول به زاده شدن و رویدادهای سال‌های نخستین زندگی امام حسین(ع) می‌پردازد و در ادامه به روایت زندگی یاران امام و وقایع عاشورا می‌پردازد. قزلی در این اثر سعی نموده با گزینش وقایع تاثیرگذار از رویداد بزرگ تاریخ شیعه به روایت گوشه هایی از آن واقعه تاریخی بپردازد.
🥀حسین که تنها ماند در آن سرزمین بلا، سمت دشمنان رفت و گفت: کسی هست که دشمنان را از حرم رسول خدا دفع کند؟ خداپرستی هست که از خدا بترسد و به ما کمک کند؟ فریادرسی هست که به امید ثواب خدا یاري مان کند؟ 🥀یک دفعه شنید که صداي زن ها و بچه ها به گریه بلند شد. برگشت سمت خیمه ها. زن ها از شنیدن این فریاد کمک خواهی امام به گریه افتاد بودند. امام آمد به خیمه ها. پسرش علی اصغر را خواست تا خداحافظی کند. تشنگی اش را که دید برش داشت و برد سمت میدان. 🥀گفت: اي مردم برادرم و بچه هایم و یارانم را کشتید. غیر از این بچه که از عطش به خودش می پچید، کسی برایم نمانده. بیایید بگیرید و آبش بدهید. حرمله تیري به سمت علی نشانه گرفت و تیر گلوي پسر کوچک امام را پاره کرد. اما خون را به آسمان پاشید؛ باي ذنبت قتلت.
🥀زینب و ام کلثوم کمکش کردند و با هر ترفندي بچه ها را از او جدا کردند. حسین سوار ذوالجناح شد ولی این بار اسب نمی رفت. نگاه کرد دید دخترش پاي اسب را چسبیده. گفت:تا پایین نیاي ولش نمی کنم پدر. 🥀حسین ناچار پیاده شد. دخترك گفت:باید بشینی. حسین ناچار نشست. دخترك هم نشست روي زانو پدرش. گفت: یادت هست خبر شهادت مسلم را که آوردند، دخترهایش را نشاندي روي زانویت و نوازش شان کردي؟ 🥀حالا اگر بروي و برنگردي کی می خواهد مرا بشاند روي زانو و نوازشم کند. خودت این کار را بکن پدر، قبل از رفتن. هیچ دستی لطف دست هاي تو را ندارد. 🥀هق هق گریه امان حسین را برید و بی امانی حسین، تاب بقیه را طاق کرد. همه اهل حسین گریه می کردند. حسین دستی به سر دخترش کشید و گفت: دخترکم قلب من را آتش نزن. حسین بلند شد و رفت. طولی نکشید که دخترش یتیم شد.
🥀زینب که از حسین راجع به پاي مردي یارانش و اطمینان برادر از نیت هاي شان پرسیده بود، نافع پسر هلال پشت خیمه شنیده بود. 🥀 حسین داشت توضیح می داد که از ابتداي خلقت تا حالا و از حالا تا همیشه اصحابی با وفاتر و مهربان تر از یارانش نیست، داشت می گفت این ها سینه هایشان را سپر کرده اند و زیر چشمی به مرگ نگاه می کنند که صداي غلغله اي در پشت در خیمه ، خلوت شان را به هم زد. 🥀حسین بیرون رفت و دوباره برگشت پیش خواهرش. گفت: ان ها یارانم هستند و بزرگشان حبیب پسر مظاهر. آمده اند با تو بیعت کند و بگویند تا جان دارند براي حمایت از حرم رسول خدا می ایستند............چه جوابی بدهم. 🥀زینب سرش را پایین انداخت و گفت: بگو زینب دعاتان می کند و براي تان از خدا سعادت می خواهد و هم نشینی با رسول خدا.خیال زینب راحت شد انگار، زینبی که خاطرات بدي از عهدشکنی بعضی یاران پدر و مادر . برادر بزرگش به یاد داشت.
🥀یاران حسین که یکی یکی پیشانی بر خاك گذاشتند و پا بر افلاك، نوبت بنی هاشم شد و علی پسر بزرگ حسین جلو آمد. حسین گفت:علی جلویم راه برو. می خواهم تماشایت کنم. 🥀علی راه می رفت و حسین بغض کرده بود. حسین آتش فشانی شده بود که بیرون نمی ریخت. علی را بغل زد. حسین بی قرار بود خیلی زیاد. 🥀علی زودتر قصد رفتن کرد. شاید ترسید بابایش حسین جان بدهد. علی اکبر رفت سمت میدان، حسین نگاه نا امیدانه اي به او کرد، کمی دنبالش رفت. دست بلند کرد به آسمان و گفت: خدایا شاهد باش شبیه ترین انسان در صورت و سیرت و سخن به پیامبرت را به میدان می فرستم. 🥀ما هر وقت دل تنگ پیامبر می شدیم، او رانگاه می کردیم. خدایا به برکت آسمان و زمین را از آن ها بگیر. تفقه شان بینداز. خدایا..........