eitaa logo
شهیدانه
1.7هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
5.7هزار ویدیو
14 فایل
🌸🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 *وَلَا تَحسَبَنَّ ٱلَّذِینَ قُتِلُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ أَموَ ٰ⁠تا بَلۡ أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهم یُرزقون به یاد شهدای عزیز هستیم تا شهدا شفیع مان باشند مطالب شهدایی و مذهبی و سیاسی روز خادم‌کانال: @Salam_bar_mahdi_fatemehh
مشاهده در ایتا
دانلود
«راز رضوان» زندگینامه و خاطرات سردار مقاومت اسلامی شهید عماد مُغنیه (حاج رضوان)است که به همت انتشارات شهید ابراهیم هادی به چاپ رسیده است. حاج عماد مغنیه یا همان حاج رضوان، کسی است که پس از یک دهه از شهادت، هنوز ناشناخته است. باید سال‌ها از او صحبت شود. باید اساتید علوم نظامی و اطلاعاتی، افکار او را برای دانشجویان خود تدریس کنند. «عماد مغنیه» به گردن تمام مردم خاورمیانه حق دارد! اگر عماد، با توکل برخدا و توسل به اهل بیت (ع)، حماسه ۳۳ روزه را به خوبی مدیریت نمی‌کرد، چه بسا امروز با خاورمیانه جدید و کشورهایی کوچک و ضعیف روبرو بودیم!
حاج قاسم سلیمانی در مراسم دھمین سالگرد شھادت حاج عماد مغنیھ بھ بیان ابعاد مختلف شخصیت حاج عماد پرداخت و گفت: من برای اولین بار میخواھم پیرامون دوست عزیزی صحبت کنم کھ دوره مھمی از زندگی ام را با او گذراندم، کھ شخصیت او تا کنون در بین جوانان مجاھد اسلامی اعم از شیعھ و سنی و مسیحی و کسانی کھ در راه حق فعالیت می کنند ناشناختھ است. این کنگره و کنگره ھای دیگر نمی توانند این کار را بکنند و کمک ھمھ ھنرمندان اھل قلم را می طلبد و واجب است کمک کنند تا بیشتر شناختھ شود. امروز سالروزه شھادت اسطوره زمانھ است، حقیقتا من نمی شناسم در مجموعھکسانی کھ شھید شدند و یا در معرض شھادت اند اسطوره ای مثل مغنیھ باشد، کسی کھ شھادتش بھت بزرگی در عالم اسلام بھ وجود آورد. من بعد از ارتحال امام(ره)در بین شخصیت ھای غیر روحانی ندیدم شخصیتی مثل عماد کھ اندوھی با شھادتش در عالم اسلامی بھ وجود آورد......
«احمد» منتظر بود تا تعداد بیشتری ازآن ھا وارد ساختمان شوند. پس از این کھ «احمد» اطمینان حاصل می کند کھ اکثر قریب بھ اتفاق صھیونیست ھا برای فرار از باران لھ ساختمان پناه بردند، ماشین خودرا روشن می کند و با آخرین سرعت خود را بھ طبقھ اول ساختمان فرماندھان ارتش رژیم صھونیستی واقع در جنوب لبنان می کوبد......... تنھا طی چند ثانیھ تمامی ساختمان بھ تلی از خاکستر تبدیل شد. بر اثر این عملیات استشھادی١۵٠ صھیونیست بھ ھلاکت رسیدند کھ اجساد ده نفر از آن ھا ھرگز پیدا نشد؟" مقامات رژیم صھیونیستی در میان حیرت بھ تحلیل ھای مختلف نظامی در این خصوص پرداختند و در نھایت، این روز بھ عنوان بزرگ ترین روز اندوه در سرزمین ھای اشغالی نام گذاری شد. بھ این ترتیب اولین و بزرگ عملیات استشھادی مقاومت اسلامی علیه رژیم صھیونیستی انجام شد. حزب الله شھید «احمد قیصر» را «امیرالاستشھادیون»(امیر شھادت طلبان) لقب داد و روز شھادت او روز«شھید» نام نھادند.بعد از آن بود کھ روند عملیات استشھادی شدت گرفت و ترس ووحشت در میان نظامیان صھیونیست بیشتر شد.شاید تا آن زمان چنین امری سابقھ نداشت کھ یک نفر در مقابل دشمن قرار گیرد و خود را فدا کرده و دشمنش را نیز نابود کند. یکی از نیروھای حزب الله می گفت: جوانان لبنانی، عملیات استشھادی را از شھید حسین فھمیده بھ عنوان «رھبر» یاد کرد.جوانان لبنانی نیز شھید فھمیده را الگوی خود قرار دادند.
بعد از اسارت احمد متوسلیان، «عماد» کھ از شرایط میدانی در لبنان، بھتر از بقیھ با اطلاع بود، بسیار تلاش کرد تا ھمان فرصتی کھ «احمد» و سھ عزیز دیگر، دست«فالانژھا» بودند، با یک عملیات بتواند آنھا را آزاد کند، اما بھ او اجازه داده نشد؟" دیپلماسی مذاکره در خصوص آزاد سازی«متوسلیان» بھ کار گرفتھ شد و اجازه عملیات ندادند. نتیجھ این شد کھ امروز سی و چند سال از اسارت «احمد» می گذرد و ھیچ خبری از او و ھمراھانش نیست. نمونھ مشابھ چنین اتفاقی در بلبعک افتاد. دو تن از فرماندھان عزیز ما راھمان گروه اسارت گرفتند. آقایی بھ نام «ھاشمی» ویکی از دوستان ایشان،کھ ھمین آقای «ھاشمی» بعدھا در عملیات «والفجرمقدماتی» بھ شھادت رسید. حدود ۴٨ساعت بعد از اسارت این دو عزیز توسط «فالانژھا» عملیاتی توسط نیروھای «عماد» انجام شد. طی آن عملیات، چند تن از فرماندھان فالانژ دستگیر شدند و دوازده ساعت بعد،عملیات تبادل انجام و آن دو نفر آزاد شدند. درباره اسارت «متوسلیان» ھم «حاج عماد» اصرار داشت کھ وقت از دست می رود و این فرصت طلایی خیلی کوتاه است. او خودش لبنانی بود بھ مناطق لبنان اشراف داشت و با گروه ھا آشنا بود. می دانست اگر فورا از گروه مقابل گروگان گرفتھ شود، با دست پر می توان وارد مذاکره شد. می گفت:در مذاکره جای التماس کردن برای رسیدن بھ خواستھ ات نیست. برای گرفتن امتیازی کھ می خواھی باید دستت پر باشد. اما این اجازه بھ آن ھا داده نشد.
گروھی از عناصر مقاومت،یک موضع در خط مقدم مقامت حزب الله لبنان را در زمان اشغالگری صھیونیست ھا بازدید می کردند. یکی از این افراد می خواست کھ در موقیت مذکور،در کنار عناصر میدانی بماند. برای این کار لازم بود موافقت مسول مافوق در آن قرار گاه جلب کند. مسول محور موافقت کرد. وقت غذا خوردن کھ شد یکی از نیروھای پایگاه از ھمان مھمان،خواست تا غذا حاضر کند. بھ نوعی می خواست سختی کار بھ او نشان دھد. فرد مھمان بھ سرعت این کار انجام داد. بعد از خوردن غذا یکی دیگر از نیروھا بھ شوخی بھ او گفت سیر شدی؟ مھمان پاسخ داد:الحمدالله درجواب گفت پس حالا ظرف ھا را ھم بشور. وی باخوشحالی قبول کرد و بھ آشپزخانھ رفت و ظرف ھا را ھم شست. چند روز بعد مسول آن مرکز و عناصر آن مجموعھ متوجھ شدند،مھمان مطیع امرشان، ھمان عماد یا حاج رضوان مقاومت است. آنھا نمی دانستند کھ میزبان فرمانده کل نیروھای نظامی حزب الله بودند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌾امام حسن عسکری(ع) بودند و چند نفر از دوستانشان! جوانی مهمان جمعشان شد. آقا به او اشاره کردند و رو به دوستانشان فرمودند: -این آقازاده پسر خانمی یمنی است. مادرشان از جدّم علی نشانه اي خواستند که به واسطه آن بتوانند ائمه بعد از پیامبر را بشناسند. 🌾امیرالمومنین(ع) به او سنگی دادند که تنها ما ائمه می توانیم بر روي آن سنگ اسم خودمان را هک کنیم؛ نه هیچ کس دیگري. مادرشان امام زین العابدین(ع) را هم زیارت کردند در حالی که پیر بودند، از ایشان خواستند تا دعا کند جوان شوند. به دعاي خیر امام زین العابدین(ع) جوان شدند و زندگی کردند تا امامت جدم رضا(ع)را هم دیدند. حالا هم سنگ پیش فرزندانش است! 🌾همه متحیر و دقیق شده بودند به کلام امام(ع). آقا رو به جوان فرمودند: -سنگ رابده. جوان سنگ را در دستان امام گذاشت. یک طرف سنگ صاف بود. امام(ع) انگشترشان را روي سطح صاف زدند، حک شد: الحسن بن علی. واضح و زیبا! (عج) معرفی_کتاب
🌾از سادات بود و فامیل امام حسن(ع) ! ولی خب کاري که نباید می کرد از او سر می زد؛ شراب می خورد. راه افتاد و شهر ها را یکی یکی طی کرد، تا رسید به قم! 🌾به امید آن که سرپناهی دارد، راه خانه وکیل امام را در پی گرفت. وکیل امام می دانست او اهل حرام است، در را باز کرد، امّا راهش نداد. دلیل گفت و در را بست. چند وقت بعد وکیل راهی سامرا شد و مهمان خانه امام. یعنی با خیال راحت درب خانه امام را کوبید و خواست وارد شود، امام اذن ندادند. متحیّر شد، اشک هایش راه گرفت. امام فرمودند: -فلانی را که به خانه ات راه ندادي، از سادات بود، باید احترامش می کردي! وکیل برگشت قم، رفت سراغ سید.........خوار.قصّه را تعریف کرد. 🌾سید که شنید منقلب شد، چنان که اشک بر پهناي صورتش نشست و عزم کرد! برخاست رفت همراه دل شکسته اش شیشه هاي شراب را هم شکاند. توبه نصوح کرد! (عج) معرفی_کتاب
🌾نوجوانی شده بود خوش فهم! روزي دید که مادرش می خواهد تنور را روشن کند، اما چوب ها بزرگ بود و آتش نمی گرفت. مادر چند چوب کوچک گذاشت کنار چوب هاي بزرگ، اول کوچک ها آتش گرفت بعد بزرگترها! 🌾حال حسن(ع) منقلب شد وآرام از خانه بیرون آمد. ایستاد کنار کوچه خلوت و اشک روي صورتش جاري شد! مردي از بزرگان شهر از آن جا رد می شد،حال او را که دید رفت مقابلش و گفت: 🌾-چرا گریه می کنی؟ وسایل بازي می خواهی، خودم برایت می خرم! حسن(ع) چشمان پر از اشکش را دوخت به صورت مرد و گفت: -خدا ما را آفرید که بازي کنیم؟ -پس گریه چرا؟ چشمانش را به زمین دوخت و قصه چوب ها را گفت و اضافه کرد: -با خودم فکر کردم نکند ما از هیزم هاي ریز جهنم باشیم! (عج) معرفی_کتاب
🌾بازار شکّ و شبهه داغ بود. خلفاي عباسی و یهودي هم تا میتوانستند می دمیدند به این تنور. هر روز یک فرقه، یک شبهه، یک امام و اگر شیعه ی امام بود! دل و ذهنش را این بادها نمی برد. 🌾تا این که یک روز با یک دوگانه پرست روبه رو شد و بحث شان طولانی شد. کم آورد مقابل حرف ها و استدلال هایش و با خودش گفت: -بدهم نمی گوید. روز بعد در کوچه می رفت که امام را دید. آقا انگشت اشاره اش را بالا آوردند و گرفتند مقابل او، با تاکید فرمودند: 🌾-یکی، فقط یکی، خدا یکی است! و رفتند. او ماند و کلامی که تمام تردیدها را سوزاند. نگاهشان، کلامشان، اشاره شان او را موحّد کرد. آقا رفتند و او انگار تمام بدنش بی حس شد. آن قدري که بی هوش شد. (عج) معرفی_کتاب
🌾در این کتاب داستان های کوتاهی از زندگی امام حسن عسگری (ع) را می خوانیم، که دربرگیرنده جنبه های مختلف زندگی ایشان اعم از سیاسی علمی و… است. 🌾 در پایان هر داستان نیز یکی از مسائل روز جامعه که با موضوع داستان در ارتباط است، آورده شده که در تاثیرگذاری آن نقش مهمی دارد. 🌾این کتاب در قالب ۳۹ داستانک، با قطع پالتویی، توسط انتشارات عهد مانا به چاپ رسیده است. قابل ذکر است که شکوریان فرد کتاب های دیگری در همین سبک منتشر کرده. از جمله: پدر، مادر، امیر من، امام رئوف و امام من؛ که هر کدام چندین بار تجدید چاپ شده اند. (عج) معرفی_کتاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ێٵ زهࢪٵ(سݪٵݦ ٵݪݪہ عݪێہٵ): وصیت شهدا درباره حجاب ✨شهـــید_بهشتی: زن در اسلام، زنده؛ سازنده؛ و رزمنده است؛ بہ شرطی کہ لباس رزمش، لباس عفتش باشد. ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄ با چادرهای سیاه فریاد برمی آوریم لبیک یا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽• گنبد خضراتو برم💚 میلاد پیامبر اکرم‌بر همه مسلمین‌مبارک باشد. 'ص'🎊 (ع) 📲 @maghar98
وقتی چشم باز کرد دستهای مهربان پیامبر بر روی صورتش بود که نوازشش میکرد؛ مسیر طولانی آمده ای. چگونه آمدی این همه راه را؟ ما که با تو بودیم، اما تو طاقت نیاوردی و آمدی به دیار ما. اگر رؤیای رسیدن به شما نبود، هرگز تحمل این رنج را نداشتم. ... اما نمیدانم چه شد که شعله ای در وجودم زبانه کشید و کشید مرا در بیابان بی نهایت به حیرتی زیبا گرفتار کرد. دل شیر میخواهد که این راه را بپیماید و عشق شما این جسارت را به من بخشید. قدم در راه نهادم. نمی دانستم که روزی در حجاز چون تو را خواهم یافت. گمان میکردم که گمشده ای دارم و در پی یافتن، راه پیمودم و نهرها دیدم و از دیارها گذشتم . بر ناقوس ها کوفتم و شبها و روزها چشم بر هر چه بود باز کردم و تماشا کردم و تماشا کردم تا گم شده ام را بیابم، اما وقتی که با شما روبرو شدم، تازه دریافتم که گم شده ای بیش نبوده ام که گمان میکرد گم شده ای دارد . من شما را نیافتم، این شما بودید که مرا دریافتید...... روزبه به خاطر آورد که این چهره آشنا را دیده است. این همان است که در رؤیای ام ظهور داشت، این همان است که سرگردانم کرد. عاشق و شیفته ام ساخت. مرا خواند و من آمدم. من آمدم. اما با رؤیای او که در بیداری دیده بودم. (ص) متی ترانا و نراک (عج) بریده_کتاب
روزبه همراه یارانش نزد پیامبر رفت تا شرایط آزادی اش را بگویند، شرایطی سخت و دست نیافتنی: چهار صد نخل که خرما دهند، نیمی زرد و نیمی سرخ همه را به شگفتی آورده بود. دستور پیامبر بود: چهارصد نخل حاضر کنند..... _پیامبر چه تصمیمی دارد؟ این پرسش همه بود. به نخلستان بنی قریظه رسیدند. ابن اشهل شنید که پیامبر بسوی آنها میاید. خلیسه را آگاه کرد. هر دو ناباورانه پیش آمدند و یهود بنی قریظه نیز همراه آنان بودند. پیامبر در کنار نخلستان ایستاد؛ این نهال ها را در کجا باید کاشت. _نهال نخواستیم، گفتیم نخل بارور. _خلیسه تو زمین را نشان بده. و او با شگفتی پیش افتاد و پیامبر و جماعتی را که آمده بودند، بسوی زمینهایی بایر در کنار نخلستان های بنی قریظه راهنمایی کرد. پیامبر آستین بالا زد و یک نهال را برداشت تا در زمین بایر بکارد. اصحاب پیش آمدند تا کمک کنند یا خود آنرا بکارند. اما پیامبر آنها را پس راند. _خودم یک به یک نهال ها را خواهم کاشت. و آب هم خواهم داد. علی پیش بیا! کندن زمین با توست. در آن گرمای روز همه تماشا کردند، علی زمین را کند و آماده کرد؛ و پیامبر یک یک نهالها را کاشت و مشتی آب به ریشه هر نهال ریخت. مشرکان مدینه و یهودیان بنی قریظه آرام شروع کردند به پچ پچ کردن و گروهی نیز با تمسخر لبخند می زدند...... کاشتن نهال ها به پایان رسید. مردی از انصار فریاد زد نهال ها جوانه میزنند. و همه چشم به نهال ها دوختند. ابن اشهل دید که چگونه نهالی کوچک بالید و بالا آمد و جوانه های کوچک و سبز بر تنه و شاخه های کوچکش رویید ، واهمه کرد..... روزبه شادمان شد. رسول به سجده افتاد
راهبی اهل ریاضت در آنجا بود که شاگردان بسیاری داشت. نامش بحیرا بود. همانگونه که یعقوب پیر مژده داده بود..... روزبه از او درباره پیامبر آخر الزمان پرسید. او هیچ نگفت. اصرار کرد. باز ساکت ماند. شبی او را تنها بر روی پشت بام دید که نشسته است و آسمان را می نگرد، پیش رفت و آرام در کنارش نشست. بحیرا بدون توجه به او گفت: پس از سالها انتظار، او را در حالی دیدم که ابرهای آسمان بر سرش سایه افکنده بودند و نسیمی خنک بر اطرافش می وزید. نوجوانی که فرشتگان نگهبانش بودند و شیاطین بسیاری در پی یافتنش تا نابودش کنند. _ من او را نخواهم دید؟ پیرمرد ساکت شد. پس از مدتی طولانی سرش را بسوی روزبه برگرداند و گفت تو هم او را دیده ای. _ من؟کی؟؟؟؟؟!!!!!!! _تو در رؤیایی که برایم گفتی او را دیده ای و در آینده ای نه چندان دور، او را از نزدیک خواهی دید. وقتی که او بزرگ شده باشد و کلامش در همه جا نقل شود. متی ترانا و نراک (عج)
28.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسم‌الله المنتقم در دشت ایران سرو آزاد است ناجا بر عهد و پیمان خصم بیداد است ناجا از   قله های سربلند آذر آباد تا بیستون  عشق فرهاد است ناجا شهدای مدافع امنیت وطن در شهریور ۱۴۰۱ به امام زمان شان لبیک گفتند و ندای را سردادند تا بر سر دختر ایرانی پایدار بماند‌‌‌‌‌‌‌..... و چون سروی راست قامت باقی بماند. @maghar98
هر شب که از عراق زنگ می‌زد. از کارهای آن روزش برایش می‌گفت: «این جا هم یه خروس بهم دادن تا سر ببرم.» زهره نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد: «اونجا هم دست بردار نیستی؟! ول کن روح‌الله این چه ماموریتیه؟!» فکرش را نمی‌کرد، آن کار، آنجا هم به دردش بخورد. پرت شد به زمانی که روح‌الله عصبانی و دمغ کنار ماشین‌ها، موتورش را خاموش کرد. مسافرتشان دسته جمعی بود. زهره را همراه برادرهایش فرستاد. خودش هم با موتور پشت سرشان تا شهرکرد گاز داده بود. از دور، چشمش به یک گله گوسفند افتاد. نصفشان وسط و کنار جاده دمر بودند. تا نزدیک شد. از وضع و قیافه لاشه‌ها فهمید یک ماشین به گله زده. نصفی را آش و لاش کرده. بعد هم فلنگ را بسته بود. باورش نمی‌شد اینقدر یک نفر بی‌رحم باشد. کلافگی از سر رویش می‌بارید. خواهرزاده زهره حال و وضعش را که دیده بود. نگذاشت روح‌الله پشت فرمان بنشیند: «زبون بسته‌ها جلوی صاحبشون تلف شدن. کاری هم از دستم بر نمی‌اومد.» اینقدر ناراحت بود که دنبال راه چاره می‌گشت. آخرش هم رفت ذبح شرعی را یاد گرفت. در عوض روح‌الله خیلی جدی نظرش را داد: «چاره چیه؟! اگه بلد بودم ذبح شرعی کنم. نصف اون زبون بسته‌ها به جای غذای آدمی زاد، خوراک گرگ و شغال نمی‌شدن.» زهره حرف‌هایش به دلش نچسبید.. به نظرش این کار به روحیه روح‌الله نمی‌خورد. ولی وقتی شنید سر ساختمان یکی از اقوام، روح‌الله یک خروس سر بریده، حسابی کیفش کوک شد.