✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎#زندگی_دوباره💎
#قسمت_سیزدهم
-پدر و مادرتون کنار یکدیگر نشسته بودند؟
+مادرم نزدیک سماور، روی تشکچه مخصوص خودش بود. پدرم در گوشه سمت راست اتاق. او در حالی که به حرفهای مادرم گوش میداد، داشت پیچ های رادیو را می بست. موقعی که...
رشته کلامش را گسیختم:
-پیچ های رادیو؟
+ رادیو خراب شده بود.دل و روده اش بیرون ریخته بود و پس از تعمیر مشغول بستن پیچ هایش بود. با یک پیچ گوشتی چهارسو و دسته زرد. پدرم در تعمیر وسایل صوتی، مهارت داشت.
- خوب، مادرتان با او حرف میزد. چه میگفت؟
+ماجرایی را که در جلسه قرائت قرآن پیش آمده بود، جزء به جزء تعریف میکرد. مادرم، پای ثابت جلسات قرائت بود.می توانم بگویم حداقل، نیمی از قرآن را از حفظ می خواند.
با نوک انگشت، دو ضربه آرام به لبه میز زدم:
-چه ماجرایی در جلسه اتفاق افتاده بود؟
+وسط جلسه، یکی از خانمها، سکته کرده بود. سکته مغزی. این چیزی بود که مادرم داشت به پدرم می گفت. در میان صحبت او، پدرم دور و برش را نگاه کرد، لب هایش را به هم فشار داد و چند بار روی قالی دست کشید. دانستم پیچ کوچکی را گم کرده و دارد دنبالش می گردد.
مادرم از او پرسید: دنبال چه میگردی؟
پدر جواب داد: یکی از پیچها.
من داشتم آن پیچ را میدیدم. بی اختیار، دستم را به سوی پیچ دراز کردم و گفتم: «اینجاست.» تا گفتم، پدر، نگاهش را بهسمت پیچ چرخاند. انگار، صدایم را شنیده باشد، یا متوجه اشاره دستم شده باشد.
او لبخند زنان به مادرم گفت: دیدمش.
و پیچ را برداشت. همان وقت زنگ تلفن به صدا درآمد. میدانستم که چه کسی دارد زنگ میزند. کاملاً می دانستم.
-چه کسی زنگ میزد؟
+یکی از کارگرهای ساختمان.
- همان ساختمانی که ازش سقوط کرده بودید؟
+بله. آن کارگر، مردی میانسال به اسم اسماعیل بود. او میخواست جریان را به پدر و مادرم اطلاع دهد. دیگر،،، دیگر دوست نداشتم آنجا باشم.نمیخواستم والدینم را حین شنیدن خبر ببینم.
از تماشای این صحنه متنفر بودم. چند سال قبلش، برادر کوچکم رضا، بر اثر تصادف فوت کرده بود. من، در خانه پدرم بودم؛ وقتی دوستش تلفن کرد و خبر را داد.
آن روز دیدم که چطور مادرم ویران شد و چطور کمر پدرم تا خورد. صدایش در بغضی فزاینده شکست و در خاطره تلخش فرو رفت.
کمی به او مهلت دادم و آن وقت:
- خوب، نخواستید والدین تان را موقع شنیدن خبر ببینید.
+ بله. ضمنا به یاد رضا افتاده بودم. دلم برایش تنگ شده بود. به طرزی بیسابقه، دوست داشتم در قبرستان باشم. کنار آرامگاهش.
همان وقت، صدای روحانی گفت: «من داری به قبرستان بروی؟ مانعی نیست. برو.»
پرسیدم:
چطوری بروم؟ گفت:« فقط کافیست که تصمیم بگیری.»،،، و همین که تصمیم گرفتم، دیدم در قبرستان هستم.،،،
لطفاً این توضیح کوتاه را بشنوید:
قبرستان شهر ما در اطراف مرقد یک امامزاده واقع شده مرقدی با یک گنبد بزرگ.
- مثل خیلی از مکان های مقدس.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار #قسمت_دوازدهم وحشت زده چشمانم را محکم بستم و
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
فصل سوم
⭕️ شمشیر ذوالفقار
#قسمت_سیزدهم
سید خانم همسایه دیوار به دیوار خانه ی مادرم بود. دست و صورتم را شستم. برگ درختان از سوز سرمای پاییز زرد شده بود؛ اما من از درون گُر گرفته بودم. با جوراب رفتم داخل آب و لب حوض نشستم. مریم دستم را گرفت، گفت: «چقدر تنت داغه! حالت خوبه؟! سرما نخوری؟!» گفتم: «خوبم. سید خانوم چی کار داشت؟» بلند شد و به طرف لباس ها ی داخل تشت رفت و گفت: «خواب دیده یه آقایی با اسب سفید اومده طرف تو و یه بچه گذاشته بغلت. بعدش گفته: این پسر شماست دخترم، اسمشم امیره. زهرا! نکنه خبریه؟!» رفتم توی فکر. یاد خواب دیشبم و حرف زن دایی افتادم، گفتم: «خیر باشه ان شاءالله! نمی دونم، شاید.» صبح زود همراه رجب رفتم دکتر و بارداری ام را تأیید کرد. خواب سید خانم را برای رجب تعریف کردم؛ خیلی خوش حال شد. برادر تنی نداشت و تنها بزرگ شده بود؛ برای همین هم عاشق پسر بود. خدا می داند بعد از شنیدن این خواب ها در خیال خودش چه نقشه هایی برای پسرش کشید! مادرم مثل پروانه دورم می چرخید و مراقبم بود. رجب هم مهربان تر شده بود، کمتر کتکم می زد. مریم خبر بارداری ام را به گوش محمدحسین رساند؛ اما انگار نه انگار! تبریک که نگفت هیچ، اذیت و آزارش هم بیشتر شد. یک روز از سر کار برگشت خانه، کنار حوض لباس های رجب را می شستم، چرخی دور من زد و پایش را گذاشت روی لباس ها. خم شد و گفت: «بالاخره زهر خودم رو می ریزم!» کمک حالم که نبود هیچ، مدام نیش می زد و زحمتم را بیشتر میکرد.
ادامه دارد...
🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
📎|ڪانال رسمی شہیدمهدے زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔@shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: زینت علی #قسمت_دوازدهم مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️بدون تو هرگز: تو عین طهارتی
#قسمت_سیزدهم
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد …همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
- چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار …
- چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد …
- تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
ادامه دارد...
✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند #شهید سیدعلی حسینی)
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے_زاهدلویے|°
━─━────༺🇮🇷༻────━─━
🆔 @shahid_zahedlooee
━─━────༺🇮🇷༻────━─━