eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
223 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨ 💎💎 + خوب.،،، من به شما نگاه می کنم. برای ۱۰ ثانیه یا کمی بیشتر. بعد به شما می گویم که پس از این مدت کوتاه چه کلمه ای به مغزتان رسیده. ایراد گیرانه گفتم: - این که همان ذهن خوانی می شود! + نه. فرق دارد. - چه فرقی دارد؟ لاله ی گوشش را نوازش کرد: +به زودی خواهید فهمید. فعلاً، اگر ممکن است چند لحظه سکوت کنید تا یک کلمه در ذهن شما نقش ببندد. ساکت ماندم. حدود ۱۰ ثانیه به صورتم خیره شد. پس از آن کلمه «انار» در ذهنم نقش بست. مهندس گفت: «انار» آن واژه انار است. -با هیجان کودکانه ای گفتم: -خدای من! درست است. حسین به مهندس گفت: - حالا نوبت من است. +پس آماده شوید. مهندس به او زل زد. لحظاتی گذشت. آنگاه گفت: اسب. کلمه ای که به ذهنتان رسید اسب است. حسین، تایید کرد: همین بود. مهندس نگاهش را به من دوخت و: +حالا،یک توضیح اساسی: من انار و اسب را به ذهن شما دو نفر القاء کردم. در حقیقت، خودتان این دو لغت را انتخاب نکردید. متوجه حرفم شدید؟ آنچه شاهدش بودید قدرت القاء بود، نه قدرت ذهن خوانی. بدیهی است که ذهن خوانی با القاء فرق دارد. در مورد اول، شما چیزی را به ذهن می آورید و من میگویم که آن چیز چیست. در مورد دوم من کلمه ای را در ذهن شما فرو می کنم. البته شما چون از حقیقت، اطلاع ندارید فکر می‌کنید که خودتان آن را در نظر گرفته اید. حسین کف دست هایش را به هم بمالید و: - بیایید یک بار دیگر امتحان کنیم. مهندس با این سوال به سوی او چرخید: +القاء کردن کلمه یا خواندن ذهن؟ -القاء کلمه. +فکر نمی‌کنم این بار بتوانم موفق شوم. -چرا ؟ +چون شما از جریان باخبر شدید. یعنی دانستید که من کلمه ای را به ذهنتان القاء خواهم کرد. در نتیجه، می‌کوشید مقاومت کنید. مقاومت شما باعث می شود که از عهده اش بر نیایم. حسین اطمینان داد: مقاومت نمی کنم. +بسیار خوب. مانند دفعه قبل، چند ثانیه ای به حسین نگریست و سپس: + لغتی که به ذهنتان آمد باران بود. حسین، با لبخندی به پهنای صورتش حرف او را تصدیق کرد؛ و پرسید: -قدرت دیگری که به دست آوردید چیست؟ به غیر از ذهن خوانی و قدرت القاء. +می توانم خیلی سریع حاصل ضرب یا تقسیم، جمع یا تفریق اعداد را به شما بگویم. - بدون استفاده از قلم و کاغذ! + مسلم است. بدون استفاده از قلم و کاغذ و فقط در عرض چند لحظه. حسین سوال کرد: حتی می توانید به سرعت، حاصل ضرب دو عدد پنج رقمی را به من بگویید؟ + تعداد رقم ها مهم نیست. ۵ رقم، ۶ رقم، ۸ رقم یا بیشتر از آن. می توانم سریع، جواب بدهم. حسین، قلم و کاغذی از جیبش بیرون آورد. دور از چشم مهندس، دو عدد چهار رقمی را روی کاغذ نوشت. بعد آن دو را در هم ضرب کرد. پس از به دست آوردن جواب، به مهندس گفت: - چهار هزار و هشتصد و هفتاد و شش، ضرب در،،، ضرب در هفت هزار و دویست و شصت. 📚 جمال صادقی به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید: ✨🌴✨ http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار #قسمت_پانزدهم چرا؟! - از کجا معلوم حلال باشه؟!
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار حاج آقا گفت: «بله، این ژله هم از افتضاحات این زمونه ست.» صدای خنده همه بلند شد. از خجالت سرخ شدم. پیش خودم گفتم: «عجب اشتباهی کردم ژله درست کردم! آبرویم رفت! حتما چیز بدی بوده و علما نمی خورن!» طولی نکشید که حرفش را پس گرفت و گفت: «ببخشید! زبونم درست نچرخید؛ منظورم اختراعات بود، نه افتضاحات!» نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد. بعد از رفتن میهمان ها مشغول شستن ظرف ها شدم. آخر شب دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. پاهایم ورم کرده بود، خسته بودم. چشمانم را به سختی باز نگه داشتم. زیر دلم خیلی درد می کرد. باد بزن دست گرفتم و کمی خودم را باد زدم. چند دقیقه بعد درد امانم را برید؛ فهمیدم موقع زایمان است. چراغ اتاق برادرم خاموش بود. مادرم شب را سر کار مانده بود. رجب فوری رفت دنبال زن دایی. چندین مرتبه از حال رفتم و به هوش آمدم. نفهمیدم چطور به بیمارستان رسیدیم. درد نفسم را بریده بود. چیزی نمانده بود کمرم از وسط نصف شود. بازوی پرستار را محکم فشار دادم و جیغ کشیدم. پرستار با عصبانیت دستم را پس زد و گفت: «چی کار می کنی؟! تو رو تربیت نکردن؟!» انگار آب یخ روی سرم ریختند! به زحمت از تخت پایین آمدم. خیلی بهم برخورد. گفتم: «من درد دارم. دست خودم نیست! بازوت رو محکم فشار دادم، از جا که نکندم!» چادر سر کردم و از اتاق رفتم بیرون، دنبال درِ خروجی بیمارستان می گشتم. رجب و زن دایی افتادند دنبالم که: «کجا میری؟!» فریاد زدم: «منو ببرید خونه!» پا در یک کفش کرده بودم و داد می زدم. با لجبازیِ من به خانه برگشتیم. رجب دنبال قابله رفت. اشهدم را خواندم. گفتم خورشید فردا را نمی بینم! از هوش رفتم؛ اما تقدیر چیز دیگری برایم نوشته بود. ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ ✨ 📙 📎|ڪانال‌ رسمی شہید‌مهدے‌ زاهدلویے‌|° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔@shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: من شوهرش هستم #قسمت_پانزدهم ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: ایمان علی سکوت عمیقی کرد … - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد … - اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد … - ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد … شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در … - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری …در رو محکم بهم کوبید و رفت …پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت … یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند … بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید … ادامه دارد... ✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند سیدعلی حسینی) 📎|ڪانال‌ رسمی |° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━