eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
245 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
29 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دیماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨ 💎💎 حسین، بی صبرانه گفت: - مهندس، دوست دارم شخصاً قدرت ذهن خوانی شما را امتحان کنم. امکانش هست؟ + اشکالی ندارد. آزمایش کنید. - خیلی ممنونم.،،، حالا، من چشم هایم را می بندم و به چیزی فکر می کنم. شما سعی کنید ضمیر مرا بخوانید. پلک هایش را بست و حدود ۱۰ ثانیه در تاریکی فرو رفت. وقتی چشم های خود را باز کرد از مهندس پرسید: -بگوییدمن در چه فکری بودم؟ +دو جمله، در ذهنتان گذشت. جمله اول با «ای کاش» شروع شد. حسین با دهان باز به او نگاه کرد: - ادامه بدهید. + در ذهنتان گذشت که: ای کاش، فاطمه می‌توانست از نزدیک شاهد ماجرا باشد. او عاشق اینجور چیزهاست.،،، اسم همسرتان فاطمه است. مگر نه؟ حسین، آشکارا لرزید. از او پرسیدم: - همین بود؟همین جملات را در ذهن داشتی؟ با سر، جواب مثبت داد. اندیشیدم: اگر این قضیه را برای نسرین تعریف کنم، باور می کند. ولی اگر به برادرم بگویم محال است که بپذیرد. و به یاد این ماجرا افتادم: با حسین از بلوچستان برگشته بودیم. برادرم به خانه آمد. ضمن صحبت، به او گفتم که در سفر، با مردی عارف مواجه شده‌ایم. عارفی که از قدرت خارق العاده برخوردار بوده. پرسید: چه قدرتی داشت؟ برایش شرح دادم. باور نکرد. گفتم حسین شاهد بود. میتوانی از او بپرسی. گفت: حسین! به روباه گفتند شاهدت کیست، جواب داد: دمم مهندس به سمتم چرخید: معلوم است که برادرتان خیلی شما را قبول دارد! -....... ..... +می خواهید بگویم به چه کسانی فکر کردید؟ نسرین،،،برادرتان،،، مردی عارف در شرق کشور. بیشتر توضیح بدهم؟ - به حد کافی برملا کردید. مچ دستش را مالید و گفت: + یادآوری می کنم که من فقط بعضی از وقت ها می توانم ذهن افراد را بخوانم. ضمناً، توجه داشته باشید که خواندن ذهن اشخاص، کار خیلی خاصی نیست. غیر از من، آدم‌های دیگری هستند که قادرند این کار را بکنند. به علاوه، گاهی قدرت ذهن‌خوانی، یک قدرت شیطانی است. یعنی قدرتی است که شیطان به یک آدم گمراه عطا می‌کند. بنابراین، فکر نکنید کسی که ضمایر دیگران را می خواند لزوماً آدم خوبی است. با صدای جستجوگر پرسیدم: - به جز ذهن خوانی، قدرت خارق‌العاده‌ای دیگری دارید؟ پاسخ داد: + من به برکت تجربه مرگ، ازسه قابلیت برخوردار شدم. البته مدتی پس از آن تجربه، قدرت های دیگری هم به دست آوردم. قدرت هایی که دیگر ندارم. - از آن سه قدرت، یکی را آشکار کردید. دوتای دیگر چیست؟ معذب به نظر رسید. + واقعا لازم است بدانید؟ -مختصر، لیکن محکم پاسخ دادم: - بله. ‌ 📚 جمال صادقی به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید: ✨🌴✨ http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار #قسمت_چهاردهم انگار من خودم دنبال رجب راه افتاد
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار چرا؟! - از کجا معلوم حلال باشه؟! با ناراحتی گفت: «دزدی که نکردم، با رضایت خودش داده. این اداها چیه درمیاری؟!» - من از کجا بدونم با پول حلال خریده؟! اصلا شاید اهل خمس دادن نباشه! من نمی خورم. ببر پسشون بده. عصبانی شد و پاکت را از جلوی من برداشت. سر مسائل به ظاهر کوچک خیلی با هم درگیر می شدیم. همین که مال دزدی نباشد، برای او کافی بود؛ اما من نصیحت های مادرم را آویزه ی گوشم کرده بودم. حرام که جای خود داشت، شبهه ناک هم نمی خوردم! واقعا از لقمه حرام می ترسیدم. جز حلال از گلویم پایین نرفته بود. به خاطر یک ویار زنانه نمی خواستم عاقبت امیرم خراب شود. می دانستم مال شبهه ناک در آینده و نسل تأثیر مستقیم دارد مال دزدی نباشد، برای او کافی بود؛ اما من نصیحت های مادرم را آویزه ی گوشم کرده بودم. حرام که جای خود داشت، شبهه ناک هم نمی خوردم! واقعا از لقمه حرام می ترسیدم. جز حلال از گلویم پایین نرفته بود. به خاطر یک ویار زنانه نمی خواستم عاقبت امیرم خراب شود. می دانستم مال شبهه ناک در آینده و نسل تأثیر مستقیم دارد. فردا صبح زود رجب رفت سر کار و ظهر نشده با کلی خرید برگشت. سابقه نداشت این وقت روز با دست پر به خانه برگردد. گفت: «زهرا! امشب چند تا مهمون عزیز دارم. عموزاده هام از شهرستان اومدن، باید سفره براشون پهن کنم. می تونی غذا درست کنی؟!» آستین بالا زدم و رفتم داخل آشپزخانه. تا شب مشغول پخت وپز بودم. داخل یک ظرف بزرگ پودر ژله ها را حل کردم و گذاشتم گوشه ای تا خودش را بگیرد. همراه میهمانان یک روحانی مُلبّس هم آمده بود که از عموزاده های رجب بود. از جلوی در، سفره و ظرف شام را به دست رجب دادم. فال گوش ایستادم ببینم نظرشان درباره شام چیست؟ ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ ✨ 📙 📎|ڪانال‌ رسمی شہید‌مهدے‌ زاهدلویے‌|° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔@shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: عشق کتاب #قسمت_چهاردهم زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته ب
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … - این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده … - می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ … ادامه دارد... ✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند سیدعلی حسینی) 📎|ڪانال‌ رسمی |° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━