eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
224 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
32 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دی ماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨ 💎💎 +.،،، او هوم خلاصه، دیدم در قبرستان هستم. روبروی قبر رضا که در فاصله کمی از حریم امامزاده قرار داشت ایستاده بودم. داشتم به سنگ قبرش نگاه میکردم. لاشه گنجشکی روی سنگ قبر افتاده بود. دفعتاً،،، دفعتاً متوجه شدم که خاله‌ام دارد به سوی قبر می‌آید. دانستم که او در اصل، برای خرید دارو از خانه بیرون آمده؛ مقابل قبرستان که رسیده به خودش گفته: خوب است بروم و فاتحه ای برای رضا بخوانم. خاله ام، علاقه زیادی به رضا داشت.،،، به هر حال، وقتی که خاله نزدیک قبر رسید، گنجشک مرده را دید. خم شد، گوشه‌ای از بال پرنده را گرفت، لاشه اش را از روی سنگ برداشت و به طرف یک درخت سرو پرتاب کرد. بعد، کنار قبر چمباتمه زد؛نوک انگشتان دست راستش را برای خواندن فاتحه، روی قبر گذاشت؛ آهی کشید و مشغول خواندن فاتحه شد. نکته قابل توجه؛ در مدتی که فاتحه می‌خواند، شعاع‌های نور از نوک انگشتانش بیرون می‌آمد و وارد قبر می شد. بدیهی است که او شعاع های نور را نمی دید. فقط من میدیدم. بعد از خواندن فاتحه، دست هایش را به سمت آسمان بالا برد تا برای رضا، دعا کند. در حین دعا، باز هم نور از سر انگشت هایش خارج می شد. طبیعتاً این بار، به جای اینکه نور در زمین فرو رود به آسمان می رفت. عاقبت، خاله ام کف دست هایش را روی صورتش کشید، برخاست و به سوی دروازه قبرستان به راه افتاد. به محض رفتنش خواستم داخل قبر رضا را ببینم. به خودم گفتم: چرا او خواسته که داخل قبر برادرش را ببیند؟! مگر چه چیز جالبی در آن گودال کوچک و ترسناک و نفرت انگیز وجود داشته؟! مهندس، نگاه تندی به من انداخت و گفت: +آن گودال اصلاً کوچک و ترسناک و نفرت انگیز نبود... بلافاصله، لبهای خطاکارش را به هم دوخت و در خودش گره خورد. هر دو در سکوتی سنگین به یکدیگر خیره شدیم. من، با حیرت، و او با ندامت و اضطراب. من از اینکه او توانست فکرم را بخواند جا خورده بودم؛ او از اینکه غفلتاً، قدرت روحی اش را برملا کرد پریشان بود. بعد از آن خاموشی ممتد به او گفتم: - پس شما می توانید افکار دیگران را بخوانید! حسین(دوست و همکارم که باهم برای مصاحبه می‌رفتیم) شگفت‌زده، از من سوال کرد: - درست شنیدم؟! مهندس افکار دیگران را می خواند؟! واقعاً؟! جواب دادم: - بله. کاملا صدای درونم را شنید. ناخودآگاه، خودش را لو داد. مهندس، جویده جویده گفت: + من،،، من فقط حدس زدم که،،، خیلی خوب. حق ندارم دروغ بگویم. اقرار می کنم: نه همیشه، بعضی وقت ها می توانم ضمیر دیگران را بخوانم. - قطعاً قبل از تجربه مرگ قادر به چنین کاری نبودید.بودید؟ +نه. و صدای افسرده اش،حالتی خواهشگرانه به خود گرفت: + اجازه،،، اجازه بدهید از این موضوع بگذریم. اگر من اجازه میدادم، حسین نمیداد. او با حرارت به مهندس گفت: - نباید روی این موضوع، سرپوش گذاشت. ابداً. ما قبلاً با کسانی که، بعد از تجربه مرگ، دارای قدرت خاصی شده‌اند دیدار کرده ایم. همه، در مورد توانمندی های خود حرف زده‌اند. شما هم حرف بزنید. محض خاطر خدا مهندس، کمک کنید تا در این باره بیشتر بدانیم. ضروری است، و بسیار ضروری است که خوانندگان کتاب، دقیقاً در جریان قرار بگیرند... مدتی طولانی به مهندس آویزان شد و کوشید که خواسته اش را بر او تحمیل کند. سرانجام، جملات تحریک کننده حسین، موثر واقع شد. مهندس، خسته از مقاومت و با اکراه گفت: + خیلی خوب. در این مورد با شما همکاری می کنم.،،، و دو چیز باعث می شود که به همکاری رضایت بدهم: یکی اینکه بتوانید کتابی جامع تر عرضه کنید. دوم اینکه میدانم هرگز، هرگز، هرگز، اسمم را به هیچ کس نمی گویید. 📚 جمال صادقی به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید: ✨🌴✨ http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار #قسمت_سیزدهم سید خانم همسایه دیوار به دیوار خان
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ فصل سوم ⭕️ شمشیر ذوالفقار انگار من خودم دنبال رجب راه افتادم که مرا بگیرد! خودم را با کارهای خانه سرگرم می کردم. خیاطی را از مادرم یاد گرفته بودم. اگر پارچه ی مناسبی دستم می رسید، برای بچه لباس می دوختم. رجب روزی دو تومان حقوق می گرفت. با همین پولِ کم مدارا می کردم و چشم روی خیلی از خوراکی هایی که هوس می کردم، می بستم. یک روز بعدازظهر مریم کلی میوه ی تازه شست و کنار پنجره اتاقش گذاشت. تا غروب چشم از انگور و سیب های داخل سبد برنداشتم. محمدحسین که از سر کار برگشت، با هم نشستند کنار پنجره و مشغول خوردن میوه ها شدند. پاک فراموششان شده بود یک زن باردار در این خانه زندگی می کند و شاید ویار داشته باشد! می ترسیدم به رجب بگویم هوس میوه کردم. نمی خواستم با جیب خالی شرمنده ی من شود. سکوت کردم و داغ آن میوه های خوش رنگ و لعاب را به دلم گذاشتم. نشستم کنار لباس هایی که دوخته بودم و با بچه ی تو شکمم حرف زدم: «امیرم! هوس میوه کردی؟! برات می خرم عزیزدلم! خوبشم می خرم! الان یه کم دست بابات تنگه.» برایش حرف می زدم و اشک های صورتم را پاک می کردم. همین که رجب دست به کمربند نمی بُرد، راضی بودم و خدا را شکر می کردم. یکی از شب های تابستان رجب با پاکتی بزرگ که به دست داشت به خانه برگشت. پاکت را باز کرد و گذاشت جلوی من و گفت: «بخور زهرا. خودت و اون بچه باید جون بگیرید.» کمی به جلو خم شدم و داخل پاکت را نگاه کردم؛ پسته بود. از ظاهرش معلوم بود مرغوب و گران قیمت است. درشت و یک دست، دهان باز کرده بودند تا با آدم حرف بزنند! - اینا خیلی گرونه رجب! پولش رو از کجا آوردی؟! - چی کار به پولش داری؟! تو فقط بخور. امشب بعد از مهمونی هتل، صاحب مراسم اینا رو بین کارگرا تقسیم کرد. کمی عقب رفتم و گفتم: «پس نمی خورم!» ادامه دارد... 🥀 روایت زندگی بانو زهرا همایونی؛ مادر شهیدان✨ ✨ 📙 📎|ڪانال‌ رسمی شہید‌مهدے‌ زاهدلویے‌|° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔@shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: زینت علی #قسمت_دوازدهم مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️بدون تو هرگز: عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش … چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …حالش که بهتر شد با خنده گفت … عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت … - چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی … یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ …از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم …- اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ … - نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگر کارهای من شد … بعد از 3 سال … پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه … ادامه دارد... ✨داستان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند سیدعلی حسینی) 📎|ڪانال‌ رسمی |° ━─━────༺🇮🇷༻────━─━ 🆔 @shahid_zahedlooee ━─━────༺🇮🇷༻────━─━