شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۲ حرفم که تمام می شود، ناراحتی چهره ام
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۵۳
گردنش را به چپ و راست می گرداند تا خستگی از تنش بیرون برود. درمورد سفرش می پرسم. صاف می نشیند. قند در استکان می اندازد و می گوید: «خوب بود خدا رو شکر. شما چه خبر؟ خسته نباشی خانوم!» آهی از سینه می کشم و می گویم: «ممنون آقا. می دونی امروز توی کرمان چه اتفاقی افتاده؟» چشم به دهان من می دوزد و می پرسد: «چی شده خانوم؟» گفته های غلام، را برایش مو به مو تعریف می کنم. سری به نشانه ی تأسف تکان می دهد. با ناراحتی می گوید: «با این جنایت وحشیانه شون، امروز عرش خدا رو به لرزه درآوردن. گور خودشون رو کَندن بی صفت ها. مردم محاله ساکت بشینن. اتفاقا من خودم از بم که برمی گشتم، تا اینجا با چند نفر بحث و دعوای انقلابی داشتم.» برای چند دقیقه در خودم غرق می شوم. حاجی صدایم می زند: «فاطمه! فاطمه جان!» به خودم برمی گردم: «جانم؟ چیزی گفتی؟» -کجا سیر می کنی خانومم؟ لباسات رو بپوش بریم ببینیم چی به سر مسجد جامع اومده. -چشم، الان میرم آماد میشم. سوار ماشین می شویم و به راه می افتیم. حاجی ساکت است و ابروهایش در هم گره خورده. چشمانش به سرخی می زند. می دانم، جسمش خسته است و با شنیدن این خبر روحش خسته تر شده. به مسجد که می رسیم، ماشین را گوشه ای پارک می کند. در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. از درِ مسجد وارد نشده، نگاهمان به کفش ها، لباس ها و سنگ و چوب ها می افتد. هنوز بوی سوختن لاستیک در هوا پراکنده است.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۳ گردنش را به چپ و راست می گرداند تا خس
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۵۴
روی پشت بام مسجد، موتورها مثل یک تپه روی سر هم آوار شده اند. لکه های قرمز خون، روی دیوارهای سفید، چشم هایم را غرق اشک می کند. داخل شبستان را نگاه می کنیم. سوخته ها و صفحه های ورق ورق شده قرآن ها، روی زمین پخش است. لبه ی چادرم را که روی زمین می کشد، بالا می گیرم. سرم را بین دو دست می گیرم. قطره های اشک بی اجازه روی صورتم سُر می خورند. چه جنایت وحشیانه ای! دلم می خواهد این تنها یک کابوس باشد، اما نیست. روزهای بعد، شعار «مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، خلق مسلمان را، شاه به آتش کشید.» شعار همه ی انقلابی ها در سراسر ایران می شود و چهره ضددین شاه را بیشتر از قبل آشکار می کند. بالاخره انقلاب به پیروزی می رسد. وقتی این خبر را از رادیو می شنوم، اشک در چشمانم جمع می شود. بغض گلویم مانع از آن است تا کلمه ای را بر زبان آورم. بچه ها از خوش حالی بالا و پایین می پرند. این پیروزی شیرین در زمستان، فضای خانه ام را بهاری می کند. مانند گذشته همه دور هم جمع می شویم و روح و جسممان را به دریای بزرگ انقلاب پیوند می زنیم. فکر می کردم با پیروزی انقلاب، مأموریت های حاجی کم می شود، اما با اوج گیری آن بیشتر از قبل هم شده است. خیلی وقت است که دسته جمعی به سفر نرفته ایم. حاجی باید برای مأموریت به شهرری برود؛ همین که پیشنهاد می دهد تا اگر دوست دارم، با بچه ها همراهش شوم، بی چون و چرا می پذیرم. شاید دیگر فرصتی طلایی مثل این پیش نیاید. محل اسکان ما حسینیه ی شهرک جماران است.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۴ روی پشت بام مسجد، موتورها مثل یک تپه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۵۵
چند دقیقه ای مانده به اذان صبح به مقصد می رسیم. نسیم خنکی می وزد. هوا تاریک و روشن است. از ماشین پیاده می شویم. روسری ام را مرتب می کنم. فرشته خواب آلود و چشم هایش نیمه باز است؛ با کلی غُر و نِق از ماشین پیاده می شود و چشمانش را می مالد. دستش را می گیرم. به سمت ورودی خانم ها می رویم. به جز لامپ های روشن داخل کوچه، روشنایی دیگری وجود ندارد. با احتیاط وارد اسکان خانم ها می شویم؛ اکثرشان خواب هستند. چادرم را کمی جلو می کشم. کفش های خودم و فرشته را درمی آورم. لحظه ای دست فرشته را رها می کنم. به پرده ی سبز ضخیمی که از در ورودی تا آخر اسکان خانم ها کشیده شده تکیه می دهد. چند ثانیه نگذشته، صدای مهیبی را در نزدیکی خودم می شنوم. تازه متوجه می شوم که ظروف شهرک جماران پشت این پرده روی هم تلنبار و چیده شده است. ظرف ها یکی یکی روی زمین پخش وپلا می شوند. همه نیم خیز شده و ترسیده به طرف ما می چرخند. خواب از سر خانم ها می پرد. یکی کلید لامپ را می زند؛ نور کم و زرد رنگی فضا را روشن می کند. فرشته با ترس، گوشه ی چادرم را محکم می چسبد. بعد هم پایم را می گیرد. خانم ها که می فهمند افتادن ظرف ها کار فرشته است، لب به شِکوه باز می کنند: «وا خانوم! چرا حواستون نیست؟ چه خبرتونه؟ هنوز نیومده ببین چه سروصدایی راه انداختید.» دیگری که سرش را از روی بالش کمی فاصله داده، می گوید: «آخه دختر جون، مگه اونجا جای تکیه دادنه؟ خب حداقل یه لامپ روشن کنید.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۵ چند دقیقه ای مانده به اذان صبح به مقص
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۵۶
در صف نماز می ایستیم. نماز صبح که تمام می شود، بلندگوی حسینیه اعلام می کند: «عزیزان نمازگزار! توجه داشته باشید. ان شاءالله امام فردا با مشتاقانشون دیدار دارن.» صدای سوت تیزی از بلندگو می آید و بعد قطع می شود. چه خبر مسرت بخشی! دستم را دور شانه های فرشته می اندازم و او را به سینه ام می چسبانم. روی سرش را می بوسم. فرشته لبخند شیرینی کنج لبش نقش بسته که معصومیت کودکی ام را برای من زنده می کند. چشم می گردانم، نگاه های آدم های دور و برم، خاص تر به ما جلب شده است. سجاده ام را جمع می کنم. چند خانم دورم حلقه می زنند و می نشینند. یکی از سر کنجکاوی چشم هایش را ریز می کند و می پرسد: «ما دیگه خیلی کنجکاو شدیم تا بفهمیم شما کی هستید. الان چند روزه اینجاییم، ولی هیچ خبری از دیدار امام با مردم نبود. چطور حالا که شما اومدید، باید به دیدنشون بریم؟» در حالی که با آرامش خاطر تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) را زیرلب می گویم، لبخند محوی می زنم: «خب، الحمدلله که فعلا این دیدار، هم قسمت ما شده و هم قسمت شما. فقط خواست خداست؛ من کسی نیستم.» جمعیت زیادی به انتظار دیدار جمع شده اند. برای دیدن امام لحظه شماری می کنم. دوست دارم هرچه زودتر چهره ی مبارک و عرفانی ایشان را از نزدیک ببینم. موقع ورود امام به سکوی سخنرانی، فرشته که خیلی نزدیک به سکو ایستاده، با دیدن پاهای امام، اشک روی صورتش سرازیر می شود. با داد و فریاد می گوید: «مامان! من پاهای آقا رو دیدم. مامان! من پاهاشون رو دیدم.» مثل ابر بهار می گرید و از دیدن امام ذوق زده شده. انتظار چنین برخوردی را از او ندارم.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۶ در صف نماز می ایستیم. نماز صبح که تم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۵۷
صورتش را می بوسم و می گویم: «باشه دختر خوبم. یه کم آروم باش! اگه امام بفهمن تو ان قدر دوستشون داری، خیلی خوش حال میشن.» اشک هایش را از روی صورتش پاک می کنم و به او لبخند می زنم. مجید علاقه مند به خواندن کتاب است. اکثر اوقات بیکاری اش کتابی در دست دارد. برای همین، تصمیم می گیرد به کمک پدرش در پارکینگ خانه مان یک مغازه ی جمع وجور کتاب فروشی راه بیندازد. حاجی و مجید تمام کار قفسه بندی کتاب فروشی را با هم انجام می دهند. کتاب های دینی، مذهبی و اعتقادی در قفسه ها چیده می شود، از جمله؛ کتاب های شهید مطهری، شهید مفتح و البته نوارهای امام. از آنجایی که کتاب فروشی در مسیر مدرسه ی دخترانه و پسرانه است، دانش آموزان علاقه مند به کتاب، با شوق می آیند کتاب می خرند و می روند. مجید در کنار کتاب فروشی، درس هم می خواند و در کمیته ی مسجد امام حسن عسکری (علیه السلام) هم عضو است؛ عضوی فعال. شب ها تا صبح با بچه های مسجد برای گشت زنی به همه جا می رود. حاجی همه جوره هوای مجید و پسرها را دارد برای مجید و حمیدرضا موتور، و برای سعید و مسعود دوچرخه می خرد تا رفت و آمدشان به خانه راحت تر باشد. برادرم حمیدرضا و پسرم مجید انگاری دوقلوی به هم چسبیده اند؛ هر جایی که می روند با هم هستند. مرتب با موتور مجید، به اینجا و آنجا سرکشی می کنند. هیچ وقت سر از کارهایشان درنمی آورم. از حرص رو به حمیدرضا می پرسم: «حمید! هیچ معلومه شما دوتا کجا میرید؟» می خندد و با شیطنت جواب می دهد: «شما نگران نباش خواهر من، جاهای خوبی میریم. کار ما مردونه ست.» باز هم جواب سربالا می شنوم.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۷ صورتش را می بوسم و می گویم: «باشه دخت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۵۸
در با صدای بدی بسته می شود. هول می کنم و به حیاط می روم. قیافه دایی و خواهرزاده، درهم وبرهم است و چند زخم کوچکِ صورتشان هم تازه؛ لباس هایشان هم خاکی و گلی. چشم می چرخانم، موتور را نمی بینم. مطمئن هستم رفتنی با موتور بودند. هراسان می پرسم: «چی شده؟! چرا این جورید؟ پس موتور کو؟!» مجید تا می خواهد چیزی بگوید، برادرم حمیدرضا جلوتر با ناراحتی جواب می دهد: «فاطمه! می دونی چه کار کردم؟» خیره می شوم به صورتش و تشر می زنم: «چی شده حمید؟! جون به سرم کردید.» با لب ولوچه ی آویزان می گوید: «امروز موتور مجید رو دادم دزد برد.» -دادی؟ یعنی چی؟ -چند نفر بودن، افتاده بودن به جون من و مجید. کتک زدیم، ولی بیشتر خوردیم. نامردا چند نفر بودن؛ حریفشون نبودیم. دیگه به زور مجید رو نگه داشتم و موتور رو دادم به اونا. -به درک! فدای سرتون! خدا رو شکر که خودتون سالمید و چیزیتون نشده. غصه موتور رو نخور مامان جان. می دانم چقدر موتورش را دوست دارد. خدا را شکر می کنم که خودشان آسیبی ندیده اند. پکر و گرفته، دست و صورتی به آب می زنند و برای استراحت به اتاق مجید می روند. بعدازظهر دوباره دوتایی غیبشان می زند. نزدیک های غروب موتور به دست وارد حیاط می شوند. روی پله ها می ایستم و با تعجب می پرسم: «یکی دیگه خریدید یا همونه؟!» حمیدرضا خندان جواب می دهد: «مال حلال پیدا میشه خواهر، ظاهرا موتور بنزین که تموم می کنه، دزدا تو خیابون، وسط چاله میندازنش. این قارقارک پسرت هم گاو پیشونی سفیده، بچه ها شناختن و ما رو خبر کردن. خلاصه موتور رو پیدا کردیم که یه وقت خدای نکرده، آقا مجید ما از درد دوری، امشب بی خواب نشه.»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۸ در با صدای بدی بسته می شود. هول می کن
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۵۹
به او لبخند می زنم: «چرا بیخودی جوش زدی برادر من؟ فوقش دوباره حاجی یکی دیگه برای مجید می خرید؛ اینکه غصه خوردن نداشت. بازم فدای سر جفتتون.» مجید با دستمال مشغول تمیز کردن موتور می شود. چند هفته بعد دوباره یک روز بدون موتور می آیند و باز ترس به دلم می اندازند. حمیدرضا زودتر می گوید: «اصلا نترس خواهر من. مجید موتور رو فروخت و با پولش یه دستگاه ویدئو خرید، داد به پایگاه مسجد که بچه ها برای کارهای فرهنگی ازش استفاده کنن.» نفس آسوده ای بیرون می دهم. هیچ وقت دست و بال حاجی را برای کمک به فقرا نبستم. گاهی هرچه دارد را انفاق می کند. غریب و خودی هم برایش فرقی ندارند. فقیر نواز است؛ من هم هیچ گاه اعتراضی ندارم. هرگز ندیده ام کسی از او تقاضای چیزی کند و دست رد به سینه اش بزند. کار دوختن هلال بادام پته را دست گرفته ام. حاجی جوراب های نویی را که برایش خریده ام پا می کند. کفش هایش را نپوشیده صدای زنگ خانه به گوش می رسد. به سمت در می رود. بلند می شوم و پرده را کمی کنار می دهم. مردی با لباس های کهنه و پاره پوره جلوی در ظاهر می شود. حاجی بعد از صحبت با او، جوراب هایش را از پا درمی آورد و به آن مرد می دهد. یک هفته بعد، صدای در می آید. در را باز می کنم؛ همان مرد فقیر است. چادرم را تنگ روی صورتم می گیرم. با لهجه ی شیرین کرمانی می گوید: «سلام خانوم. آقای خدا اَشناس کجایه؟» منظورش خداشناس است. می گویم: «فعلا حاج آقا خونه نیستن.» چیزی به او می دهم. برق خوش حالی در چشم هایش دیده می شود. می گوید: «خدا عوضتون بده. خداحافظ.»
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۹ به او لبخند می زنم: «چرا بیخودی جوش ز
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۶۰
مجید صدایم می زند: «مامان، یه دقیقه میای؟» به حیاط می روم و می گویم: «جانم مامان؟» مقدار زیادی لوازم تحریر را از مغازه برمی دارد. -با من میای یه جایی بریم؟ -کجا عزیزم؟ -بریم خودت متوجه میشی. -صبر کن لباس بپوشم، بیام. راه می افتیم. از کوچه ی خودمان می گذریم. هنوز وارد کوچه ی بعدی نشده، به من می گوید: «مامان! شما همین ج ا سر کوچه منتظر باش. جلوتر نیا، زود برمی گردم.» -باشه عزیزم. از دور نگاهش می کنم. لوازم تحریرها را پشت درِ خانه ای قدیمی می گذارد. کلون در را چند بار به هم می کوبد. بعد به سرعت می دود سمت من. نفس نفس زنان کنارم می آید و با عجله می گوید: «بریم مامان تا ما رو ندیدن.» مچ دستم را می گیرد و مرا با خود می کشاند. می پرسم: «خب چرا صبر نکردی کسی بیاد در رو باز کنه؟! لااقل زنگشون رو می زدی که متوجه بشن.» با تعجب می گوید: «چیو متوجه بشن مامان؟ من از اول قصدم این بود کسی نفهمه اونی که لوازم تحریرها رو آورده منم.» دستم را دور کمرش می گیرم. سرش را به سینه ام می فشارم و می گویم: «ای ناقلا! تو هم داری میشی عین بابات؛ خیّر و بخشنده! الهی قربون پسر خوش قلبم بشم! خب چرا منو با خودت آوردی؟» با نجابت درون چشم هایش می گوید: «چون شما بهم قوّت قلب میدی مامان. راستش این خونه ی یکی از شهداییه که پنج شیش تا بچه مدرسه ای داره و الان به این لوازم تحریرا نیاز دارن مامان. گفتم تو این شرایط یه کمک کوچیکی کرده باشم بهشون.» پیشانی اش را می بوسم. به پهنای یک آسمان لبم به خنده از هم باز می شود.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۰ مجید صدایم می زند: «مامان، یه دقیقه م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۶۱
هوا حسابی خنک شده است. حاجی و پیرمردی که تا به حال او را ندیده ام، وارد خانه می شوند: «یا الله، یا الله، حاج خانوم مهمون داریم.» چادرم را روی سر می اندازم. توی حیاط می روم و می گویم: «جانم حاجی؟» وارد اتاق می شود و پشت سر او پیرمردی قد خمیده با ریش و مویی کاملا سفید می آید داخل. سلام می کنم و خوشامدی می گویم. حاجی با اشاره مرا به آشپزخانه می برد. -این آقا امشب مهمون ماست فاطمه جان. یه دست لحاف و تشک تمیز بذار و یه شام خوشمزه هم براش درست کن. -چشم، شما نگران هیچی نباش. از دوستا و همکارای شهرستانه؟ -چشمت پرنور خانوم جان. نه. با چشم های گرد و متعجب می پرسم: «پس کیه؟!» شانه ای بالا می اندازد: «نمی دونم. توی خیابون باهاش آشنا شدم. بنده خدا اینجا غریبه و داره دربه در دنبال پسرش می گرده. امشب آوردمش خونه که حداقل از سوز سرما در امان باشه و یه جای گرم و نرم بخوابه. بیچاره هیچکی رو اینجا نداره.» ابرویم را بالا می دهم و می پرسم: «آخه مرد! چطور تو خونه به یه آدم ندیده و نشناخته جا بدیم؟!» -خانوم جان! مهمون حبیب خداست. این بنده ی خدا یه امشب به ما پناه آورده، نگران نباش. زحمت شام هم افتاد گردن شما.» شام را که می خوریم، یک دست تشک و لحاف تمیز توی یکی از اتاق ها پهن می کنم. پیرمرد وقتی وارد اتاق می شود، رنگ به رخسار ندارد. چیزی نمی گویم و با یک شب به خیر بیرون می روم. هنوز چادر را از سر بر نداشته ام که حاجی با عجله وارد اتاق می شود. -فاطمه جان! یه جوشونده ای چیزی درست کن بیا؛ حاج آقا تب و لرز کرده.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۱ هوا حسابی خنک شده است. حاجی و پیرمردی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۶۲
با نگرانی و دلهره می گویم: «چرا تب و لرز؟» -نمی دونم خانوم. حتما به خاطر هوای سرده، یا یه چیزی خورده و ناپرهیزی کرده. کمی گیاه بومادران و زنجبیل توی قوری می ریزم و یک دمنوش ضدتب برایش می جوشانم. داخل سینی می گذارم و می برم. از در اتاق که وارد می شوم، پیرمرد بیچاره به خود می لرزد. دانه های عرق از پیشانی اش بیرون می ریزد. نبضش تند می زند. تنفسش کوتاه و دهانش خشک شده است. تا حاجی به او دمنوش بدهد، دستمالی را به آب سرد آغشته می کنم و از حاجی می خواهم روی پیشانی اش بگذارد. تا خود صبح مواظب پیرمرد هستیم که تبش بالا نرود. ترس برم می دارد. اگر امشب در خانه ی ما برای او اتفاقی بیفتد چه؟! جواب زن و بچه اش را چه بدهیم؟ اصلا چرا باید همسرم کسی را نشناخته به خانه بیاورد و این جور مرا نگران و مضطرب کند؟ پیرمرد که نگرانی را در چشم هایم می بیند، با صدایی مهربان و گرفته و لهجه ای غلیظ می گوید: «نترس دخترم، من بیدی نیستم که بخوام با این بادا بلرزم. هِش طورَم نمیشه. بیرون هوا خیلی سرد بود. گُردِ پهلوهام یخ کِردن بابا جان. میبا به گرم بگیرمشون. حلال کن.» لبخند محوی می زنم و می گویم: «ان شاءالله که خوب میشید.» صبحِ فردا حال پیرمرد خیلی بهتر می شود. خدا را شکر می کنم و سفره صبحانه را برای او و حاجی می چینم. بعد از کلی عذرخواهی و تشکر، خداحافظی میکند و میرود دنبال پسرش.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۲ با نگرانی و دلهره می گویم: «چرا تب و
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۶۳
خستگی برای حاجی معنا و مفهومی ندارد. از سخت ترین و پرکارترین مأموریت ها هم که به خانه برمی گردد، کار بنّایی را دست می گیرد. اگر بفهمد یکی از خواهرها و برادرهایش کمک می خواهند، لحظه ای درنگ نمی کند و به کمکشان می رود. جواب محبت را با محبت می دهد. همسایه ها که نذری می آورند، داخل ظرفشان چند تکه نبات یا هر چیز دیگری می گذارد و بعد پس می دهد. مردم برای هر قلم کالای ضروری زندگی باید کوپن به دست ساعت ها در صف های طولانی باشند. شرکت نفت به حاجی ده حواله ی نفت سفید داده. او هر ده حواله را خریده و به خانه آورده. حلب های نفت کنار دیوار، منظره ی حیاط را به هم زده. به هر زحمتی که هست، همه را یکی یکی از پله های نردبان بالا می برم و در گلخانه می گذارم و روی آن ها را با پارچه به خوبی می پوشانم. ساعت نُه شب حاجی از سر کار برمی گردد. بعد از شام، گرمِ صحبت می شویم. با آب وتاب فراوان، کار امروزم را تعریف می کنم: «خیلی خوب شد که حواله های نفت سفید رو آوردی خونه. من گفتم حالا که مردم نفت ندارن و ما داریم، بذارمشون توی گلخونه. روشون رو هم پوشوندم و برای روز مبادا نگهشون داشتم. نمی دونی با چه زحمتی از پله های نردبون بالا بردمشون. پا و کمر برام نمونده. از درد، پاهام....» هنوز صحبت هایم تمام نشده، چهره ی حاجی از عصبانیت برافروخته می شود. من که حرف بدی نزدم؟ نکند کارم اشتباه بوده؟! بدون اینکه کلمه ای با من حرف بزند، از جا بلند می شود. پا توی حیاط می گذارد و بی معطلی از پله های نردبان بالا می رود. نگاهم به حلب های نفت می افتد که از پله ها پایین می آورد. گیج و درمانده نگاهش می کنم. زبانم در دهان نمی چرخد تا بخواهم سؤالی بپرسم. هیچ وقت تا این اندازه او را ناراحت و عصبی ندیده ام. درِ صندوق عقب ماشین را باز می کند، حلب ها را داخل آن می چیند؛ بدون اینکه حتی یک حلب را برای خودمان نگه دارد. مجید درِ خانه را باز می کند و حاجی از خانه بیرون می رود.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۳ خستگی برای حاجی معنا و مفهومی ندارد.
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•°
#قسمت۶۴
این رفتارش مرا در دنیایی از فکر و خیال می اندازد. توقع چنین برخوردی را از او ندارم. به اتاقم میروم. فکر و خیال دیوانه ام می کند. از نور چراغ های ماشین که به پرده ی اتاق می تابد، متوجه می شوم که آمده. وارد که می شود، سرش را زیر می اندازد. صدایم می زند: «فاطمه! چرا نخوابیدی؟» می گویم: «به جای تشکر کردنت باید از دستم ناراحت بشی؟ منو بگو با چه حالی حلب ها رو بالا بردم. کمرم از درد بیداد می کنه.» جلوتر می آید. خوب به چشم هایم خیره می شود. سنگینی نگاهش را حس می کنم. می گوید: «تو خودت قضاوت کن خانوم جان. به نظرت تو این اوضاع که مردم به خاطر یه حلب نفت باید ساعت ها روی پا وایستن، اونم چی؟ تو این صف های شلوغ! بعضیاشون هم خانوم هستن که یا بچه بغلشونه یا دست یه بچه تو دستشون، خدا رو خوش میاد ما بخوایم نفت رو برای خودمون، و مثلا روز مبادا ذخیره کنیم؟!» حاجی با مهربانی و منطق حرف می زند. مردی نیست که بخواهد کج خلقی کند. در جواب سؤال های من حرف هایی می زند که دهانم بسته می شود. روح بزرگش قابل ستایش است. صدایش می زنم. -حاجی! -جانم خانوم! -حق با شماست. ببخش که یه عمل نسنجیده انجام دادم و باعث ناراحتیت شدم. -خدا ببخشه خانوم جان! شما که نیتت بد نبود. قسمت شد همه ی حلب ها رو به دست نیازمندش برسونم، الحمدلله. لب هایم به خنده باز می شود. در دل شب از حاجی یاد می گیرم به جای اینکه بخواهم تنها به فکر زندگی خودم باشم، باید دغدغه ی کمک به نیازمندان را هم داشته باشم.
ادامه دارد...
✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر #شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود #انجم_شعاع✨
📎|ڪانال رسمی #شہید_مهدے #زاهدلویے|°
🆔 @shahid_zahedlooee