eitaa logo
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
243 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
29 فایل
💠کانال رسمی طلبه بسیجی #شهید مدافع امنیت #مهدی #زاهدلویی💠 با مدیریت خانواده محترم شهید ولادت: ۳۰ دیماه ۱۳۸۱ شهادت: ۱۰ مهر ماه ۱۴۰۱ ✨مزار شهید: قم، خیابان امامزاده ابراهیم (ع) آستان امامزادگان شاه ابراهیم و محمد(ع) خادم: @zahedlooee_khadem313
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۲ پسرانم مجید، حمیدرضا، سعید و حتی مسعو
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° آفتاب از پنجره به داخل اتاقم سرک کشیده که با سروصدای بچه ها از خواب بیدار می شوم. در رخت خوابم می نشینم. سرم را که می چرخانم، کنارم یک کلبه ی کارتنی زیبا که بالا و پایین آن با پنبه پوشانده شده را می بینم. کاردستی را خوب برانداز می کنم. نگاهم به نوشته ی زیر کلبه می افتد. دست خط مجیدم را خوب می شناسم. نوشته است: «مادر! روزت مبارک.» مگر امروز روز مادر است؟ چرا خودم یادم نبود؟ از شوق فراوان اشک روی گونه هایم می ریزد. اولین هدیه ی روز مادر، از طرف مجیدم است؛ کلبه ای برفی! حمیدرضا کلاس دوم است. موهای فرشته را شانه می زنم. تازه محسن را در گهواره خوابانده ام. لای در ِخانه را باز گذاشته ام تا مجید و حمیدرضا از مدرسه بیایند. صدای بستن در را که می شنوم، خیالم از آمدنشان راحت می شود. موهای فرشته را با تل صورتی که روی آن شکوفه های سفید است نگه می دارم. مجید از در وارد می شود و پشت سرش حمیدرضا؛ نگاهم به کبودی زیر چشمش می افتد؛ عین یک بادمجان دور تا دور چشمش سیاه و کبود شده. با دست محکم به صورتم می زنم و با نگرانی می پرسم: «چشمت چی شده؟! تو مدرسه با کی دعوات شده؟! تو که اهل جنگ و دعوا نبودی رضا! کی چشم و چالت رو سیاه کرده؟» حمیدرضا با بی حوصلگی کیفش را گوشه ی اتاق می اندازد. از جا بلند می شوم، دوزانو مقابلش می نشینم. حمیدرضا به دیوار تکیه داده. دستم را زیر چانه اش می برم و سرش را بلند می کنم. در چشم های پُرسانم چرخی می زند. با هاله ای از اشک که در چشم هایش جمع شده. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۳ آفتاب از پنجره به داخل اتاقم سرک کشید
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° می گوید: «مامان! من با کسی دعوا نکردم به خدا. روی میز کلاس نشسته بودم، دوستم مهران با جواد دعواشون شد؛ یهو خانوم معلم با عصبانیت سیم کلفت بافته شده ی روی میز رو برداشت و پرت کرد. سیم به چشم من خورد و این جوری کبود شد.» لبش را برمی چیند. چانه اش می لرزد و بلورهای اشک از روی چشمانش سُر می خورند و پایین می آیند. او را به آغوش می کشم. با انگشتانم موهای لخت و مشکی اش را نوازش می کنم و می گویم: «من مطمئنم پسرم هیچ وقت با کسی زد و خورد نمی کنه. خوب میشی مامان. یه مرد که گریه نمی کنه.» پسرم را از بغلم جدا می کنم. با انگشتانم اشک هایش را به آرامی از روی صورتش پاک می کنم. چادر سر می کنم و دست حمیدرضا را می گیرم و راه می افتم؛ مقصدم اداره آموزش و پرورش است. می روم به اتاق رئیس. تمام ماجرا را بدون کلمه ای کم و زیاد برای او شرح می دهم. آقای شجاعی با نگاهی از سر تأسف می گوید: «از اتفاق پیش اومده واقعا متأسفم. فردا حتما میام مدرسه ی پسرتون و به این موضوع رسیدگی می کنم. خدا رو شکر که آسیب جدی به چشمش وارد نشده.» شب، ورم و کبودی زیر چشم حمیدرضا بیشتر می شود. یک تکه یخ را داخل کیسه ی پلاستیکی می گذارم و به آرامی زیر چشمش قرار می دهم. حمیدرضا از درد به خود می پیچید. سعی دارم با نوازش هایم آرامش کنم. با درد، او را کنار خود می خوابانم. آفتاب بالا زده که حمیدرضا از خواب بیدار می شود. به چشم هایش زل می زنم؛ خدا را شکر ورم زیر چشمش کمتر شده. صبحانه اش را که می دهم، لباس می پوشیم و با هم به مدرسه می رویم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۴ می گوید: «مامان! من با کسی دعوا نکردم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° از در سالن که وارد می شویم، نگاهم به مدیر مدرسه و آقای شجاعی می افتد. از اینکه به قول خودش عمل کرده و به مدرسه آمده خوش حال می شوم. با هم مشغول صحبت کردن هستند که سلام می کنم. آقای مدیر وقتی کبودی زیر چشم حمیدرضا را می بیند، در کمال شرمساری سرش را چند بار به چپ و راست تکان می دهد. با پسرم روی صندلی می نشینم. آقای شجاعی هم روبه روی ما می نشیند و از حال حمیدرضا می پرسد. بعد سینه ای صاف می کند و می گوید: «من امروز اینجام تا به درخواست دیروزتون رسیدگی کنم. الانم هر کاری که شما بگید انجام میدم. اگه بخواید، این معلم رو از مدرسه اخراج می کنیم. اگه هم شما بزرگواری کنید و ازش بگذرید، می فرستیمش سر کلاس. هرچی شما بگید.» با گلایه از رفتار خانم معلم، بحثمان بالا می گیرد. یک دفعه کسی در می زند و با قدم های آهسته وارد دفتر مدرسه می شود. برخلاف تصورم، خانم معلم قیافه ای مظلوم و محترمی دارد. با صدایی لرزان سلام می کند. نگاه به صورتش می اندازم. با حرص و عصبانیت می گویم: «دست شما درد نکنه با این شیوه تربیت کردنتون! اگه شما توی خونه تون ناراحتی ای دارید، یا هر بحث و دعوایی، نباید تلافی اونو سر بچه ی من درمی آوردید. این چه جور تربیت کردنه؟! اگه خدایی نکرده سیم داخل چشمش می رفت و پسرم رو کور می کرد چی؟! اون وقت کی جواب باباش رو می داد؟» رنگ صورت خانم معلم به یک باره می پرد. از سر خجالت و شرم سرش را پایین می اندازد، انگشتانش را درون هم قفل می کند. با بغض در صدایش می گوید: «من واقعا ازتون عذرخواهی می کنم. به خدا نمی خواستم ین جوری بشه. خودمم بابت این موضوع خیلی ناراحتم. تمام دیشب از عذاب وجدان خواب نرفتم. خواهش می کنم منو ببخشید و نذارید از کار بی کار بشم! تو رو خدا منو ببخشید!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۵ از در سالن که وارد می شویم، نگاهم به
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° با اینکه از دستش شاکی هستم، اما دلم نمی آید بیشتر از این در آن جمع خجالت زده شود. رو به مدیر می گویم: «من ایشون رو بخشیدم. بذارید برن سر کلاسشون.» روز بعد، برای از بین بردن کدورت و ناراحتی، یک جعبه شیرینی می خرم و به مدرسه می برم. خانم معلم با دیدن جعبه ی شیرینی، شرمسار و خجل سرش را پایین می اندازد. بچه ها که بزرگ تر می شوند، مسئولیت نگهداری و تربیت آن ها هم سخت تر می شود. هرکدام شیطنت های خاص خودشان را دارند. چیزی که صبر و تحملم را بالا می برد، حس فداکاری و مهربانی پسرها به هم است. در هر کاری با یکدیگر هم فکری و مشارکت می کنند. شیطنت هایشان هم در حدی نیست که نتوانم کنترلشان کنم. بیشتر بازی پسرها در محیط خانه است. از همان بچگی آن ها را به محیط بیرون از خانه عادت نداده ایم؛ یعنی حاجی دوست ندارد پسرها اهل خیابان گردی، فوتبال و... باشند. تفریح آن ها با پسرهای فامیل است. یکی از خانم های همسایه که به تازگی متوجه شده ما پنج تا پسر داریم، با چشم هایی متعجب می پرسد: «فاطمه خانوم! باورم نمیشه تو این خونه پنج تا پسر باشه! وقتی مرضیه خانوم بهم گفت، داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم. شما با اینا چی کار کردید که اصلا صداشون درنمیاد؟» لبم به خنده باز می شود: «خب حاجی همیشه سعی می کنه بچه ها توی زندگی راحت باشن، اما اجازه هم نمیده با هر کسی دوست بشن و یا هرجایی رفت وآمد کنن. الحمدلله بچه های من اهل زد و خورد نیستن، کاری هم به کوچه و خیابون ندارن. من و حاجی جوری بارشون آوردیم که خدایی نکرده برای کسی ایجاد مزاحمت نکنن. بارها به پسرام گفتم، اگه کسی تو کوچه و خیابون لیچار بارتون کرد یا حرف نامربوطی هم زد، حق ندارید جوابش رو بدید. اگه قراره با اون آدم دوباره روبه رو بشید، از یه طرف دیگه راهتون رو کج می کنید و برمی گردید؛ حتی اگه مسیرتون دور بشه.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۶ با اینکه از دستش شاکی هستم، اما دلم ن
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° خانم همسایه شانه ای بالا می اندازد. خوش حال و راضی می گوید: «ماشاءالله به این تربیت درست و صحیح شما! پسراتون جیکشون درنمیاد. همین همسایه ی کناری ما، پسراش، دیوارای خونه شونم سوراخ کردن؛ بچه که نیستن. خدا بازم پدر و مادر شماها رو بیامرزه. والّا داشتن همچین پسرایی نعمته.» انگشتش را روی میز چوبی می زند و با خنده می گوید: «گوش شیطون کر، بزنم به تخته که یه وقت چشم نخورن. ماشاءالله!» با خنده های او من هم میخندم. حاجی علاقه ندارد پسرها را زیاد از خانه بیرون ببرد. گاهی از اینکه باید بار تربیت و نگهداری پسرها را تنهایی به دوش بکشم کلافه می شوم. برای همین با گلایه می گویم: «حاجی جان! پسرا نیاز به سرگرمی دارن. آخه چقدر طفلیا رو تو خونه نگهشون دارم! حداقل بفرستشون یه جایی کار کنن و یه حرفه ای یاد بگیرن. من خسته شدم بس که تو خونه نگهشون داشتم.» او با لحنی مهربان جوابم را می دهد: «خدا بهت عزت بده که در نبود من بار تربیت بچه ها رو دوش شماست خانوم جان. ازت ممنونم که همه جوره توی زندگی حامی من بودی و هستی. من هرچی زحمت می کشم، فقط به خاطر آینده ی تو و بچه هامونه. می دونم خیلی وقتا خونه نیستم و مأموریتم. به خدا که از روت شرمنده م؛ ولی تو دوست داری خدایی نکرده کسی بخواد به بچه هامون کوچیک ترین توهینی کنه و یا حتی بخواد حرف نامربوطی بهشون بزنه؟ خانوم جان! من دوست ندارم بچه هام رو توی کوچه و خیابون و این جور جاهای شلوغ و درهم بفرستم.» رنجیده نگاهش می کنم. با اوقات تلخی غر می زنم: «پس حداقل اون یکی دو ساعتی که میری تعمیرگاه با خودت ببرشون.» قیافه ای حق به جانب به خود می گیرد: «اونجا که بوی نفت و بنزینه، دیگه بدتر. ببرمشون چی کار؟ یه کم تحمل کن خانوم جان. تو که می تونی همه چیز رو تحمل کنی، اینم روش.» با آنکه از دست او و صحبت هایش خاطرم آزرده می شود، نگاه نجیبش را که مستقیم در چشم هایم می بینم، شرم مثل باران به جانم می ریزد. چشمی می گویم و دیگر بحث را ادامه نمیدهم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۷ خانم همسایه شانه ای بالا می اندازد. خ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° برای اینکه حوصله ی بچه ها در خانه سر نرود، تصمیم می گیرم آن ها را به کارهای هنری تشویق کنم. سعید بیشتر از همه عاشق کارهای هنری است. از مدرسه که به خانه می آید، هرچه چوب و تخته در خانه است، همه را یک جا جمع می کند و با آن ها کاردستی می سازد. حمیدرضا در روخوانی قرآن مهارت بالایی دارد. یک بار به خاطر پیشرفت چشمگیرش، برایش هدیه ای خریدم که کلی از دیدن آن ذوق زده شد. مجید هم عاشق کتاب خواندن و بیشتر مواقع مشغول مطالعه است. هنر دوختن پته را در جلسات هفتگی ختم قرآن جدی دنبال می کنم و خوب یاد می گیرم. چند شال پته به همراه نخ و سوزن ِمخصوص می خرم. وقتی شروع کار پته را برای پسرها شرح می دهم، خیلی زود استقبال می کنند. برخلاف تصورم، این هنر برایشان جذاب و لذت بخش است. اوایل کار، خط دوزی پسرها خراب می شود؛ ولی با صبر و پشتکاری که از خودشان نشان می دهند، بالاخره یاد می گیرند. شال پته را وسط هال پهن میکنم. حمیدرضا و مجید که چم وخم کار را بلد شده اند، یکی شان سر شال و دیگری ته آن می نشیند. سوزن را به دست می گیرند و خط دوزی شال پته را شروع می کنند. مجید همین طور که مشغول دوختن خطوط چاپ شده روی پته است، سوت می زند. حمیدرضا هم که در طرف دیگر پته نشسته، جواب سوت برادرش را می دهد. انگار با این سوت زدن ها کارشان را سریع تر انجام می دهند. بعد هر دو از خنده ریسه می روند. قبل از عید، کارهای نظافت خانه را با بچه ها تقسیم می کنم. هرکدام را مسئول نظافت یک بخش از خانه می گذارم. برای شب عیدمان کلی سبزی می خرم، با پسرها می نشینیم و پاک می کنیم. سبزی های پاک شده را به تنهایی خُرد می کنم. چهار روز به عید مانده، می روم سراغ پختن شیرینی برای خودمان و فامیل. در چند قدح بزرگ مسی، خمیر شیرینی را آماده می کنم و بعد از آن در سینی فر می گذارم. کار تزیین روی شیرینی های پخته شده، به عهده ی بچه هاست. سعید، عاشق پیچیدن شیرینی قطاب است و و خیلی زودتر از مجید و حمیدرضا این کار را یاد می گیرد؛ حتی در آشپزی کردن هم از آن ها جلوتر است. اگر گاهی در خانه نباشم، خودش غذا می پزد؛ آن هم چه غذاهای لذیذ و خوشمزه ای! ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۸ برای اینکه حوصله ی بچه ها در خانه سر
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° دختر عمویم، نرگس، از اصفهان برای دیدن ما به کرمان می آید. یک روز صبح برای خرید سوغاتی راهی بازار می شویم. فکرش را نمی کنم کارمان زمان زیادی ببرد. آن قدر سرگرم خرید می شویم که زمان از دستمان در می رود. وقتی نگاهم به ساعت مغازه می افتد، رنگم می پرد؛ ساعت دو بعدازظهر را نشان می دهد. برای ناهار تدارکی ندیده ام. هول و دستپاچه خرید می کنیم و به خانه برمی گردیم. کلید انداخته و وارد خانه می شویم. سعید در راهرو ایستاده و از شدت هیجان داد می زند: «مامان! به اندازه ی مهمونا چهارده تا ته دیگ سیب زمینی توی پلوپز گذاشتم. نگران ناهار نباش.» قلبم قوّت می گیرد. شنیدن هیچ خبری به این اندازه نمی تواند مرا خوش حال کند. دختر عمویم با من به آشپزخانه می آید. وقتی قابلمه های غذا را روی گاز می بیند، با تعجب و خوش حالی می گوید: «بارک الله به این پسر تربیت کردنت فاطمه جان! ماشاءالله مثل خودت هنرمنده. ببین چی درست کرده. این همه نگران ناهار بودی، بفرما اینم ناهار خوشمزه ی سعید خان پز.» بعد هر سه می زنیم زیر خنده. با حاجی و بچه ها عازم سفر زیارتی مشهد می شویم؛ سفری معنوی و روح بخش! با دیدن گنبد و گلدسته های امام رئوف، گرد و غبار سفر را از روح و جسممان پاک می کنیم. نور امام است که به زائرانش گرما می بخشد و قلب را جلا می دهد. حضور مبارکش را بارها و بارها در صحن و سرایش حس کرده ام؛ از همان دوران خوش کودکی ام؛ انگار همیشه می تابد؛ حتی در تاریکی شب، حتی از پشت ابر. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۳۹ دختر عمویم، نرگس، از اصفهان برای دید
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° چشم های عسلی درشت، بینی کشیده، پوست روشن و موهای لخت، مسعود شش ساله را نسبت به سایر برادرهایش زیباتر نشان می دهد. هر بار که حرم می رویم، با شادی خاصی می دود بین کبوترهای حرم امام رضا (علیه السلام). دانه های روی زمین را با انگشتان کوچکش جمع می کند و بعد به سمت کبوترها می پاشد. سرش را به سمت من و پدرش می چرخاند. جیغ می کشد، می خندد و خوش حالی می کند. از حظی که می برد، کیف می کنم. خوش به حال کبوترهای امام رضا (علیه السلام)! چقدر به آن ها حسودی می کنم! هروقت بخواهند روی ضریح، گلدسته ها، صحن و رواق های حرم می نشینند و کمی بعد پرواز می کنند؛ آزاد و رها! پس از ده روز، سفر خاطره انگیزمان به پایان می رسد. همیشه خداحافظی برایم سخت و جان کاه است؛ از این کلمه بیزارم. غم در صورتم موج می زند. بغض فروخورده ای مرا همراهی می کند و یک باره می ترکد. اشک دانه دانه از چشمم فرو می ریزد. خداحافظی نمی کنم. دست روی سینه می گذارم و از در حرم بیرون می آیم. باید سوار اتوبوس شویم. حاجی ساک های لباس را به راننده می دهد تا در صندوق بغل اتوبوس بگذارد. پرده ی ماشین را کمی عقب می دهم تا نور آفتاب درون اتوبوس بخزد؛ می خواهم مناظر اطراف را با دقت بیشتری از نظر بگذرانم؛ یا شاید حرم و گلدسته های بلندش را. حاجی که روی صندلی می نشیند، فرشته را از روی پای او می گیرم و صورتش را زیر چادرم می برم تا آفتاب اذیتش نکند. راننده روی صندلی می نشیند و راه می افتد. در آینه ی روبه رویش نگاه می کند. با صدایی بلند می گوید: «بر محمد و آل محمد صلوات.» همه ی مسافران صلوات می فرستند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر شهیدان والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۰ چشم های عسلی درشت، بینی کشیده، پوست
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° چند ساعتی است که اتوبوس در حال حرکت است. چند مسافر تخمه ی آبگردان را چِغ چِغ می شکنند. دستم زیر سر فرشته خواب رفته و تیر می کشد. کمی نرمشش می دهم. اتوبوس می ایستد. شاگرد راننده از همه می خواهد پیاده شویم و چند دقیقه ای استراحت کنیم. با خوش حالی از روی صندلی بلند می شوم. هوای تازه ی بیرون از اتوبوس، شش هایم را نوازشی جانانه می دهد. علاوه بر اتوبوس ما، چند اتوبوس هم رنگ هم به ترتیب کنار یکدیگر توقف می کنند؛ بعضی از آن ها به کرمان می روند و برخی دیگر به سمت مشهد. چند دقیقه ای که استراحت می کنیم، دوباره شاگرد راننده، با همان صدای بلند از همه ی مسافران می خواهد تا سوار ماشین شوند. از پله های اتوبوس به آرامی بالا می روم و کنار حاجی می نشینم. کمی بعد سرم را به عقب می چرخانم تا خیالم از بودن پسرها راحت شود. مجید، حمیدرضا، سعید و مسعود... مسعود نیست! از روی صندلی که بلند می شوم، حاجی می گوید: «کجا عزیزم؟» پاسخش را می دهم و می گویم: «الان میام.» از روی صندلی بلند می شوم تا دقیق تر نگاه کنم. از پسرها سراغ برادرشان را می گیرم. آن ها که تازه متوجه ی غیبت او می شوند، تمام اتوبوس را می گردند؛ حتی زیر صندلی ها را. مسعود نیست که نیست! بند دلم پاره می‌شود. از راننده می خواهم تا چند دقیقه ای صبر کند. بیرون از ماشین را هم می گردیم؛ هرکجا را که می شود. شده یک قطره آب و به زمین فرو رفته است. اضطرابی سرسام آور به وجودم می افتد. سعی می کنم جلوی بارش چشم هایم را بگیرم. کُفری می شوم و صدایم درمی آید. با عصبانیت رو به پسرها می گویم: «مگه من مسعود رو به شماها نسپرده بودم؟! خجالت نمی کشید که نتونستید از یه الف بچه مواظبت کنید؟! آخه حواستون کجا بود؟! حالا کجا باید دنبالش بگردم؟!» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۱ چند ساعتی است که اتوبوس در حال حرکت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° فکری خوره ذهنم می شود: «نکنه دزدیدنش؟!» مجید سرش را کمی بلند می کند و می گوید: «به خدا مامان ما حواسمون بهش بود. ما که گناهی نداریم. خودتون دیدید، اتوبوسا همه شبیه هم بودن. موقع سوار شدن، اشتباهی رفتیم سوار یه اتوبوس دیگه؛ تا فهمیدیم، از درِ جلو پیاده شدیم. شاید مسعود توی همون اتوبوس جا مونده.» دل شوره ی عجیبی به دلم چنگ می زند. وحشت می کنم. دلم هُری فرو می ریزد. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دهم تا جلوی اشک هایم را بگیرم. گیج و سردرگم می پرسم: «یعنی مسعود الان توی اون ماشینه که داشت می رفت مشهد؟ شایدم نباشه. نکنه دزدیده باشنش؟» هزار فکر و خیال در سرم می چرخد. روی زمین می نشینم. سرم را پایین می اندازم. دانه های اشک روی صورتم می غلتد. اشک ریزان و زیرلب، امام رضا (علیه السلام) را به جوادش قسم می دهم تا بلایی سر پسرم نیامده باشد. حاجی خسته و بی قرار کنارم می آید. سعی می کند با حرف هایش آرامم کند؛ اما مگر آرام می شوم؟! می گوید: «فاطمه جان! خودت رو ناراحت نکن. بچه ست. حتما توی یکی از همین اتوبوسا، سرش به بازی گرم شده. تمام اتوبوسای این اطراف رو گشتم. به یکی از پاسگاه های بین راهی هم اطلاع دادم تا اگر پسر بچه ای با خصوصیات مسعود دیدن، نگهش دارن. بلند شو چادرت خاکی شده.» از نگاهش فرار می کنم. زبانم باز نمی شود که بخواهم حرفی بزنم؛ فقط اشک یاری ام می کند. حاجی از کنارم بلند می شود. نفسش را از بینی داخل می کشد و با ذکر لااله الّا الله آهسته بیرون می دهد. دقایق به کندی می گذرد. زمان می ایستد. حاجی با قیافه ای درهم، دیگر منتظر پیدا شدن پسرمان نمی ماند. با مادرشوهرم سوار یک ماشین می شوند و سمت مشهد به راه می افتند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۲ فکری خوره ذهنم می شود: «نکنه دزدیدنش؟
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° چشمانم بی وقفه می بارند. می لرزم. هرکدام از مسافرهای اتوبوس چیزی می گویند. یکی می گوید: «شاید با ماشینای مشهد رفته.» دیگری می گوید: «نه، لابد رفته سمت کرمون.» رئیس پاسگاه به تمام اتوبوس ها اطلاع داده تا اگر مسعود را پیدا کردند، فوری به آن ها خبر دهند. حس می کنم چیزی تا دیوانگی ام نمانده. یکریز به پسرها غُر می زنم؛ اما هق هق گریه، توفان شِکوه ام را می بُرد. اتوبوس راه می افتد. در راه هستیم که خبر می رسد پسربچه ای با خصوصیات ظاهری مسعود در یکی از ماشین هایی که به طرف مشهد می رود پیدا شده. انگار دنیا را به من می دهند. در خیالم بوسه بارانش می کنم و می گویم: «کجا بودی پسر گلم؟ الهی قربون چشمات بشم!» چشمانم سرخ شده و پلک هایم باد کرده. آرام و بی صدا مشغول ذکر می شوم. به نزدیکی های شهر راور می رسیم؛ اتوبوس می ایستد. منتظر می مانیم تا اتوبوسی که مسعود در آن است هم از راه برسد. دل توی دلم نیست؛ عن قریب است که پس بیفتم. از ماشین پیاده می شوم. قلبم خودش را محکم به سینه ام می زند. لحظه های انتظار، از سخت ترین لحظات است. چشم از جاده برنمی دارم. ظلمات است؛ مثلِ این ثانیه های من. تاریکی شب را نور چراغ ماشین ها می شکند. نگاهم به اتوبوسی می افتد که از روبه رو می آید و چراغ می دهد. همین که می رسد، توقف می کند. کمی بعد راننده دست در دست مسعود، از ماشین پیاده می شود. نمی فهمم چطور خودم را به آن ها می رسانم. روی زمین می نشینم، هم قد مسعودم می شوم. او را در آغوش می گیرم و به سینه فشار می دهم. می خواهم در خودم حلّش کنم تا دیگر لحظه ای از من جدا نشود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۳ چشمانم بی وقفه می بارند. می لرزم. هرک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° صورت خیس از اشکم را روی گونه هایش می گذارم: «نگفتی مامان بدون تو می میره؟ دلش تنگ میشه؟» دلم می خواست در همان لحظه سجده ی شکر به جا آورم. کمی از خودم جدایش می کنم و به سر تا پایش نگاه می اندازم. او که از دیدنم ذوق زده شده، با انگشتان کوچکش گونه هایم را چند نیشگون آهسته می گیرد. شاید دقّ دلی اش را این گونه خالی می کند. کارش بیشتر شبیه یک نوازش است تا تنبیه. در بین گریه، خنده ام می گیرد. تمام خستگی از تنم بیرون می رود. لبم را روی لبش می گذارم و عمیق می بوسم. حسابی از راننده به خاطر لطف و محبت بی دریغش تشکر می کنم؛ از خدا برای آن راننده ای هم که مسعود را به اتوبوس کرمانی سپرده خیر و خوبی می خواهم. سوار ماشین می شویم و سمت کرمان راه می افتیم. روز بعد، حاجی و مادرشوهرم از مشهد برمی گردند. حاجی کارگرهای شرکت نفت را برای یک دوره ی شش ماهه آموزشی به تهران می برد. چند روزی از اقامتش می گذرد. گوشی تلفن را برمی دارم، شماره ای که حاجی با آن تماس گرفته بود را می گیرم. چند بوق می خورد. آن طرف خط، خانمی جواب می دهد: «بله، بفرمایید.» -سلام خانوم، من همسر آقای انجم شعاع هستم. تشریف دارن؟ سینه ای صاف می کند و می گوید: «ایشون الان نیستن خانوم، رفتن مسجد برای نماز. بعدا تماس بگیرید.» تشکر می کنم و گوشی تلفن را می گذارم. دفعه ی دوم، سوم و... هم که تماس می گیرم، باز همان خانم جواب می دهد. دلم به شور می افتد. این دوری ها به خودی خود رنج آور و تلخ است، حال در بی خبری اش بیشتر. چرا هر بار که تماس می گیرم، جواب سر بالا باید بشنوم؟! این دیگر چه وضعی است؟! مگر حاجی غیر از مسجد جای دیگری ندارد؟! اصلا او که می داند من تماس گرفته ام، چرا زنگ نمی زند؟! آتش به جانم می افتد. هیچ وقت تا این اندازه دل تنگ و بی خبر نبوده ام. فکرم در گردابی می چرخد. به آشپزخانه می روم و به جان ظرف ها می افتم؛ می خواهم فکرش را نکنم. لابد سرش آن قدر شلوغ هست که فرصت زنگ زدن و احوالپرسی از من را ندارد. بعضی فکرها بدموقع سراغ آدم می آیند. یک انتظار تمام نشدنی در وجودم غلیان دارد و کلافه ام می کند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۴ صورت خیس از اشکم را روی گونه هایش می
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° ظرف ها را آب می کشم. تلفن خانه زنگ می خورد. فرشته به سمت تلفن می دود و گوشی را جواب می دهد. از لحن حرف زدن و لوس شدن های پشت تلفنش، می فهمم آن طرف خط چه کسی است. از دستش غمگین و عصبی هستم. کارد بزنند، خونم درنمی آید . فرشته که لبخند روی لب هایش پهن شده، با همان گردن کج صدایم می زند: «مامان! بیا باباست.» از آشپزخانه بیرون می آیم. دست های خیسم را به دامن می کشم. کم مانده از شوق پر دربیاورم. صدایم را در نقاب بی تفاوتی پنهان می کنم. گوشی را می گیرم. با صدایی لرزان و عصبی سلام می کنم و می گویم: «چه عجب آقا تماس گرفتن! خوبه یادت اومد زن و بچه ای هم داری. هیچ معلومه کجایی حاجی؟ شما این چند روز منو خوب دق دادی. نمیگی من دلم هزار راه میره؟ هرچی ام زنگ می زنم، گوشی رو مرتب یه خانومی جواب میده. اصلا این خانوم کیه؟ اونجا چی کار داره؟ با چه نازی هم میگه جنابعالی مسجد تشریف دارید؛ والّا! مردم تهرون میرن برای گردش و تفریح، شما اونجا هم دست از عبادت برنمی داری؟! چه خبره این همه مسجد؟ خوبه والّا!» محبتش را پشت گوشی چند پاره می کند تا حساس نشوم: «منو ببخش خانوم جان، خب ما توی خونه ی این بنده خدا اسکان داریم؛ دردا بلات بشم من! از شانس شما هر بار زنگ می زنی، من مسجدم.» سیم تلفن را دور انگشتانم می پیچم. صدایم را کمی بالا می برم. اعتراض می کنم و می گویم: «خب نمی تونستی حداقل یه زنگ بزنی؟ من که از دل شوره مردم و زنده شدم. نکنه اونجا رفتی ما رو فراموش کردی؟ حاجی فیلت یاد هندوستون نکنه ها! همه ش مسجد، مسجد.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۵ ظرف ها را آب می کشم. تلفن خانه زنگ می
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° صدای خنده هایش بلند می شود. لحن مهربانی به صدایش می دهد: «حالا ان قدر من رو سین جیم نکن خانوم جان. عوض این همه صبرت، خدا یک در دنیا و صد در آخرت بهت میده. والله، بالله، از دار این دنیا من فقط یه زن دارم، اونم فاطمه خانومه. رو سر و چشم ما جا داری عزیزم! عبادت منم به درد خودم می خوره. آخه خانوم جان! من مگه جز مسجد جای دیگه ای هم بلدم؟ خدا نکنه بخوام شما رو از خودم برنجونم! اون وقت حساب و کتابم با کرام الکاتبینه.» چهره ام به تبسمی از هم باز می شود. دلم برای همسرم غنج می رود. شادی عمیقی در دلم می نشیند. دلداری دادن هایش آرامم می کند. تا سر حد جان دوستش دارم. اصلا این اخلاق خوب و پسندیده ی حاجی است؛ اگر از چیزی ناراحت باشم، تا دلیلش را نفهمد، دست از سرم برنمی دارد و آرام نمی گیرد. مدتی است کم کم متوجه زمزمه هایی از گوشه و کنار خانه می شوم. چند روزی رفت وآمدهای حاجی و مجید، مشکوک شده است. آن ها را زیر نظر می گیرم. باید بفهمم در این خانه چه می گذرد. دیروقت است هنوز نیامدند. سر سجاده نشسته ام. دانه های سرخ و درشت تسبیح را یکی یکی رد می کنم؛ زیرلب ذکر می گویم. صدای بسته شدن در را می شنوم. چادرم را جلو می کشم و بلند می شوم. پشت پنجره می ایستم. نگاه حاجی که به من می افتد، ابرو درهم می کشم. پیشانی ام چین می افتد. حاجی این پا و آن پا می کند. کفش های مجید، روی سنگ های حیاط لخ لخ می کند. از کنار پنجره عقب می آیم. روی تخت می نشینم. زانوهایم را بغل می کنم. چشم هایم از خستگی و بی خوابی گود افتاده. چند شبی است که برنامه ی آمدنشان، حدود همین ساعت هاست. چادرم را دور انگشت شست می پیچم و باز می کنم. نگاه به نگاه حاجی می دوزم. نفسش را با صدا بیرون می دهد. مغزم در حال انفجار است. جمله ها مثل پُتک بر سرم کوبیده می شوند. تا کی قرار است هر شب دیروقت به خانه بیایند؟ تا کی می توانند کارشان را از من مخفی نگه دارند؟ ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۶ صدای خنده هایش بلند می شود. لحن مهربا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° لیوان بغل تخت را برمی دارم. یک قُلپ آب می خورم. حاجی زیرچشمی نگاهم می کند. روی لبه ی تخت می نشیند. دستم را در دست می گیرد و می گوید: «چرا سگرمه هات رفته تو هم؟» لبخند می زند و ادامه می دهد: «نکنه آسمون به زمین اومده و من خبر ندارم؟!» زیرلب ببخشیدی می گویم و دستم را رها می کنم. -چی شده خانوم جان؟ از دست من ناراحتی؟ -نباید ناراحت باشم؟ الان ساعت چنده؟ با اشاره از او می خواهم به ساعت نگاه کند. نگاهش را مستقیم به چشم هایم می دوزد و می گوید: «حق با شماست عزیزم. می دونم چند شبی هست که با مجید دیر میام خونه؛ اما تا نفهمیدی موضوع از چه قراره، زود قضاوت نکن.» رو ترش می کنم و طلبکارانه می گویم: «من کِی شما رو قضاوت کردم آقا؟!» پایم را روی تخت صاف می کنم؛ درد می ریزد روی زانوهایم. دستش را روی پاهایم می کشد و می گوید: «هنوز زانو درد داری؟ چرا نمیری یه دکتر خوب عزیزم؟» نگاهم را از روی زمین می گیرم و می گویم: «خوب میشم؛ نیازی به دکتر و دوا ندارم.» -راستش خانوم جان، فعلا اوضاع کشور قاراش میش شده. آقای خمینی دست تنها که نمی تونه کاری بکنه. باید همه ی مردم دست به دست هم بدن. یکی از دوستای مجید مخفیانه نوارای اعلامیه ی آقای خمینی رو میاره، ما هم به صحبتاش گوش میدیم، گاهی هم تکثیر و توزیع می کنیم. دلیل دیر اومدنای چند وقت ما هم همینه. شاید انقلاب بشه، ما هم باید سهم داشته باشیم یا نه؟» چه فکرها که نکرده بودم! خجالت می کشم که به صورتش نگاه کنم؛ اما او به رویم نمی آورد. سر در سینه اش فرو می برم و او دستانش را دورم حلقه می کند و لبخند می زند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۷ لیوان بغل تخت را برمی دارم. یک قُلپ آ
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° وقتی متوجه اهمیت کار حاجی و مجید می شوم، با بقیه ی بچه ها در فعالیت های آن ها سهیم می شوم. نوارهایی را که مجید می آورد، نیمه شب و در تاریکی مطلق گوش می دهیم. شنیدن صدای آقای خمینی از نوارها، شور و حالی در خانه ی ما به راه می اندازد. پسرها شیفته ی او و سخنانش می شوند. تمام فکر و ذهن حاجی روی جریان انقلاب می چرخد. هم و غم او در این روزهای سرنوشت ساز چیزهایی غیر از خانواده اش شده؛ آقای خمینی، اسلام و سرنوشت کشورمان ایران. زندگی ما دارد رنگ دیگری به خود می گیرد. هر صبح پسرها که حالا سنشان از شانزده تا سیزده سال است، همراه پدرشان در راهپیمایی های سراسر کرمان شرکت می کنند. جوّ خانه حسابی انقلابی شده. محسن را در کالسکه می گذارم. فرشته هم انگشت های سفید و زیبایش را دور دستم گره می زند. دست در دست هم و هم قدم با حاجی و پسرها می رویم راهپیمایی. اراده ها محکم است. نگاه های خشمگین نظامیان شاه و یا حتی اسلحه گرفتن هایشان به سمت مردم هم باعث نمی شود پا پس بکشیم. شکستن پیشانی حمیدرضا با سنگ در یکی از همین راهپیمایی ها هم تردیدی در دل ما ایجاد نمی کند. حاجی همه چیزش را وقف انقلاب کرده. او برای تشویق جوانان به راهپیمایی، یک دوربین عکاسی، یک اسکناس پنجاه تومانی و حتی ماشین خودش را داده دست انقلابی ها. سعی داریم در تمام مجالس مذهبی که به نوعی سیاسی هم هستند و مخفیانه اداره می شوند شرکت کنیم. یکی از مجالس مذهبی سیاسی، سخنرانی های حاج آقا کامیاب در مسجد قائم کرمان است. حاج آقا هر عصر سوره ای از قرآن را برای افراد حاضر در آن جلسه تفسیر می کند. نیروهای شاهنشاهی همیشه دور تا دور مسجد را در محاصره ی خود دارند. آخر تفسیر سوره ی حمد، یک دفعه نگاهم به دست دختر بچه ای دوازده ساله می افتد. یک مشت پوستر را به هوا پرت می کند. بعد از آن شعار مرگ بر شاه سر می دهد. افراد حاضر در مسجد، همه یک صدا شعار را تکرار می کنند. این اولین شعار مرگ بر شاه، از مسجد قائم کرمان است. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۸ وقتی متوجه اهمیت کار حاجی و مجید می ش
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° کلاس های درس استاد راستگو در مسجد جامع کرمان دایر می شود. حاجی، فرشته و مسعود را در این کلاس ها ثبت نام می کند؛ آن هم در زمانی که فعالیت های مسجد به شدت تحت نظارت ساواک است. به این همه شجاعت حاجی افتخار می کنم. آقای راستگو برای بچه ها داستان های مذهبی و قرآنی می گوید؛ در واقع با گفتن این داستان ها ذهن و فکرشان را به سمت انقلاب می کشاند تا متوجه ظلم و ستم رژیم باشند. فعالیت های جدی و انقلابی مجید، در سن پانزده سالگی و با پخش اعلامیه، نوارهای آقای خمینی، راهپیمایی، نوشتن شعارهای ضدرژیم روی دیوارها و... شروع می شود. در حرکت انقلاب، او سردمدار و رهبر برادرهایش است؛ به آن ها و تنها خواهرش، سفارش می کند که اگر در طول مسیر مدرسه تعداد زیادی کاغذ را روی هم تلنبار شده دیدند، همه را جمع کنند و برای او بیاورند. فرشته نفس نفس زنان وارد خانه می شود. در را محکم پشت سرش می بندد. حواس مرا از ذهنم بیرون می کشد و دوباره جمع این روزهایم می کند. فرشته برای دقایقی به در تکیه می دهد و کیفش را از روی دوشش پایین می آورد. نفسش که بالا می آید، سلام می کند. جوابش را با مهربانی می دهم. کیف را به سینه می چسباند. با زحمت خودش را کنار برادرش مجید که با موتورش وَر می رود، می کشاند. ابروهایم بی اختیار می پرند بالا. کیفش را به سینه می چسباند. با زحمت خودش را کنار برادرش مجید که با موتورش وَر می رود، می کشاند. ابروهایم بی اختیار می پرند بالا. کیفش را روی زمین می گذارد و آهسته در گوش برادرش چیزی می گوید. مجید انگشتان کوچک او را در دست می گیرد، لبخندی می نشاند روی لب هایش، بعد هم گونه ی خواهرش را می بوسد. فرشته سری دور تا دور حیاط می چرخاند و زیپ کیف را به آرامی تا آخر می کشد. انگار چیز مهمی میخواهد از آن بیرون بیاورد. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۴۹ کلاس های درس استاد راستگو در مسجد جام
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° با احتیاط دست در کیف فرو می برد، تعداد زیادی کاغذ درمی آورد و دست مجید می دهد. پسرم ذوق زده دستی بر سر خواهرش می کشد و می گوید: «آفرین به خواهر شجاع خودم! می دونی امروز چه کار بزرگی کردی؟!» از جا بلند می شوم و کنار آن ها می روم. لب و لوچه ام را برای فرشته کج می کنم و می گویم: «یه دختر خوب وقتی از مدرسه میاد خونه، اول سلام می کنه، لباسش رو عوض می کنه و بعد هم دستاش رو با آب و صابون می شوره؛ نه اینکه بیاد ورِ دل داداشش بشینه و یکریز درِ گوشش پچ پچ کنه.» نگاه فرشته روی من خشک می شود. مجید با انگشت، وسط ابروهایش را می خاراند. برای اینکه بحث را کوتاه کنم، می گویم: «این همه کاغذ رو از کجا آوردی؟» فرشته با چشم های نگران می گوید: «خود داداش بهم گفت اگه جایی دیدی کاغذ روی هم هست، سریع جمعشون کن و برام بیار؛ منم همین کار رو کردم. اینا رو از مدرسه آوردم مامان.» از حاضر جوابی او خنده ام می گیرد و می گویم: «آفرین دختر شجاع من! اما از این به بعد باید بهم قول بدی که بیشتر احتیاط کنی و مواظب باشی.» فرشته موهای توی صورتش را با دست کنار می زند و می گوید: «چشم مامان.» بعد دست می اندازد دور گردنم و مرا می بوسد. مسعود با سن کم و قد وقواره ی کوتاهش، علاقه ی عجیبی به فعالیت های انقلابی دارد. مدیر مدرسه ی آن ها هم که می داند او سر نترسی دارد و مشتاق انجام دادن چنین کارهایی است، به او اجازه ی رفتن از مدرسه و شرکت در راهپیمایی ها، تشییع جنازه ی شهدا و... را می دهد. حاجی برای مأموریت کاری به شهر بم رفته است. فرشته روی زمین ولو شده و دفتر مشقش را روبه روی صورتش گذاشته؛ کلمات را با مداد مشکی و خط فاصله ها را با مداد قرمز روی کاغذ می نویسد؛ آن هم با چه وسواسی! اشتباهاتش را به سرعت با پاک کن از روی صفحه محو می کند؛ گاهی به آن ها غُری هم می زند. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۰ با احتیاط دست در کیف فرو می برد، تعدا
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° سوزن را که در پارچه فرو میکنم، صدای در می آید. شال پته را روی میز عسلی می گذارم. فرشته نگاهم می کند، بعد از جا بلند می شود و به سمت حیاط می دود. در را باز می کند. برادرم غلام است. با خوش رویی به استقبالش می روم. نگاه به چهره ی درهمش می اندازم. به نظر می آید از چیزی ناراحت باشد؛ اما سعی دارد تا حالت درونی اش را از من مخفی کند. وارد اتاق می شود. می نشیند و به پشتی دستبافت تکیه می دهد. دکمه ی بالای پیراهنش را باز می کند، به گردنش دست می کشد؛ انگار نفسش تنگ شده. صورتش به سرخی می زند. به آشپزخانه می روم و لیوان شربت نسترن خنکی برایش درست می کنم و می آورم. خم می شوم و بفرمایی می گویم. چشم برادرم روی لیوان خشک می شود: «چه زیاد!» می خندم و می گویم: «نوش جونت! بخور یه کم خنک شی. تو این هوا شربت خنک می چسبه.» لیوان را از توی سینی برمی دارد و یک نفس می نوشد. انگاری شربت کمی عطش درونی اش را رفع می کند. می پرسد: «خبری از شهر داری فاطمه؟» شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم: «هیچ خبر. شما چه خبری داری؟ باورت میشه که از بچه های خودم هم بی خبرم داداش؟! هنوز آفتاب بالا نزده، از در خونه میزنن بیرون، دم غروب یا آخرای شب یکی یکی پیداشون میشه و میان. حاجی هم که رفته بم.» آهی می کشد و می گوید: «خوبه که نمی دونی چه خبره. امروز یه عده از خدا بی خبر، لباس زاغه نشینی پوشیدن و با چوب و چماق و آهنای توی دستشون، رفتن در مسجد جامع رو شکستن و مسجد رو به آتیش کشیدن. نامردا، اول هم سراغ موتورای دم در مسجد رفتن و آتیششون زدن. مأمورهای شاه هم از خدا خواسته، سمت مردمی که به شبستون مسجد پناه بردن، گاز اشک آور انداختن و بهشون تیراندازی کردن.» نفسم در سینه حبس و لبخند به سرعت از روی لب هایم محو می شود. به ضرب و زور آب دهانم را قورت می دهم. تحمل این اتفاق وحشیانه، غیرقابل درک است. به صورتم چنگ می کشم. صورتم داغ می شود، سینه ام می سوزد. می گویم: «خدا لعنت کنه این نامردای عوضی رو! مردم بیچاره چه گناهی داشتن؟» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۱ سوزن را که در پارچه فرو میکنم، صدای د
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° حرفم که تمام می شود، ناراحتی چهره ام را می گیرد. برادرم سر تکان می دهد و نفسش را بیرون میدهد. یک ساعت می ماند و بعد هم می رود. هرچه اصرار می کنم تا برای ناهار بماند، قبول نمی کند. می گوید: «باید برم خواهر؛ کار دارم. ما که نخورده شما نیستیم؛ همیشه بهت زحمت دادیم و میدیم.» دم در می رود. خم می شود و پاشنه ی کفشش را با انگشت اشاره بالا می کشد. دست روی دستش می گذارم و می گویم: «کاش حداقل ناهار می خوردی و می رفتی! این طوری خیلی بد شد. هروقت خواستی بیا، قدمت سر چشم. منم از تنهایی در میام.» -ممنون خواهر جون، با شما که تعارف ندارم. ان شاءالله یه وقت دیگه، وقت زیاده. چشمت پرنور. به حاجی سلام برسون. -چشم، حتما. مواظب خودت باش. تا جلوی در خانه همراهش می روم. برادرم دست روی شانه ام می گذارد: «شما بفرما تو. تا همین جا هم زحمت کشیدی اومدی.» چشمی می گویم و می رود. پا قدم برادرم سبک است. چیزی از رفتنش نمی گذرد که حاجی از شهر بم برمی گردد. دلم آشوب است. ذهنم نمی تواند اتفاق امروز مسجد جامع را درست تحلیل کند. دست هایم از مغزم فرمان نمی گیرند. سفره ی ناهار را باز می کنم. لبخند مصنوعی می زنم و سر سفره می نشینم. با ظرف غذایم بازی می کنم؛ میلی به خوردن ندارم. چند لقمه ای به زور قورت می دهم و کنار می کشم. حاجی زیر چشمی نگاهم می کند. چیزی به رویم نمی آورد. بعد از خوردن ناهار و جمع کردن سفره، برای حاجی چای بهار نارنج میریزم. نگاهم به او خیره می‌شود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۲ حرفم که تمام می شود، ناراحتی چهره ام
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° گردنش را به چپ و راست می گرداند تا خستگی از تنش بیرون برود. درمورد سفرش می پرسم. صاف می نشیند. قند در استکان می اندازد و می گوید: «خوب بود خدا رو شکر. شما چه خبر؟ خسته نباشی خانوم!» آهی از سینه می کشم و می گویم: «ممنون آقا. می دونی امروز توی کرمان چه اتفاقی افتاده؟» چشم به دهان من می دوزد و می پرسد: «چی شده خانوم؟» گفته های غلام، را برایش مو به مو تعریف می کنم. سری به نشانه ی تأسف تکان می دهد. با ناراحتی می گوید: «با این جنایت وحشیانه شون، امروز عرش خدا رو به لرزه درآوردن. گور خودشون رو کَندن بی صفت ها. مردم محاله ساکت بشینن. اتفاقا من خودم از بم که برمی گشتم، تا اینجا با چند نفر بحث و دعوای انقلابی داشتم.» برای چند دقیقه در خودم غرق می شوم. حاجی صدایم می زند: «فاطمه! فاطمه جان!» به خودم برمی گردم: «جانم؟ چیزی گفتی؟» -کجا سیر می کنی خانومم؟ لباسات رو بپوش بریم ببینیم چی به سر مسجد جامع اومده. -چشم، الان میرم آماد میشم. سوار ماشین می شویم و به راه می افتیم. حاجی ساکت است و ابروهایش در هم گره خورده. چشمانش به سرخی می زند. می دانم، جسمش خسته است و با شنیدن این خبر روحش خسته تر شده. به مسجد که می رسیم، ماشین را گوشه ای پارک می کند. در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. از درِ مسجد وارد نشده، نگاهمان به کفش ها، لباس ها و سنگ و چوب ها می افتد. هنوز بوی سوختن لاستیک در هوا پراکنده است. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۳ گردنش را به چپ و راست می گرداند تا خس
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° روی پشت بام مسجد، موتورها مثل یک تپه روی سر هم آوار شده اند. لکه های قرمز خون، روی دیوارهای سفید، چشم هایم را غرق اشک می کند. داخل شبستان را نگاه می کنیم. سوخته ها و صفحه های ورق ورق شده قرآن ها، روی زمین پخش است. لبه ی چادرم را که روی زمین می کشد، بالا می گیرم. سرم را بین دو دست می گیرم. قطره های اشک بی اجازه روی صورتم سُر می خورند. چه جنایت وحشیانه ای! دلم می خواهد این تنها یک کابوس باشد، اما نیست. روزهای بعد، شعار «مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، خلق مسلمان را، شاه به آتش کشید.» شعار همه ی انقلابی ها در سراسر ایران می شود و چهره ضددین شاه را بیشتر از قبل آشکار می کند. بالاخره انقلاب به پیروزی می رسد. وقتی این خبر را از رادیو می شنوم، اشک در چشمانم جمع می شود. بغض گلویم مانع از آن است تا کلمه ای را بر زبان آورم. بچه ها از خوش حالی بالا و پایین می پرند. این پیروزی شیرین در زمستان، فضای خانه ام را بهاری می کند. مانند گذشته همه دور هم جمع می شویم و روح و جسممان را به دریای بزرگ انقلاب پیوند می زنیم. فکر می کردم با پیروزی انقلاب، مأموریت های حاجی کم می شود، اما با اوج گیری آن بیشتر از قبل هم شده است. خیلی وقت است که دسته جمعی به سفر نرفته ایم. حاجی باید برای مأموریت به شهرری برود؛ همین که پیشنهاد می دهد تا اگر دوست دارم، با بچه ها همراهش شوم، بی چون و چرا می پذیرم. شاید دیگر فرصتی طلایی مثل این پیش نیاید. محل اسکان ما حسینیه ی شهرک جماران است. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۴ روی پشت بام مسجد، موتورها مثل یک تپه
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° چند دقیقه ای مانده به اذان صبح به مقصد می رسیم. نسیم خنکی می وزد. هوا تاریک و روشن است. از ماشین پیاده می شویم. روسری ام را مرتب می کنم. فرشته خواب آلود و چشم هایش نیمه باز است؛ با کلی غُر و نِق از ماشین پیاده می شود و چشمانش را می مالد. دستش را می گیرم. به سمت ورودی خانم ها می رویم. به جز لامپ های روشن داخل کوچه، روشنایی دیگری وجود ندارد. با احتیاط وارد اسکان خانم ها می شویم؛ اکثرشان خواب هستند. چادرم را کمی جلو می کشم. کفش های خودم و فرشته را درمی آورم. لحظه ای دست فرشته را رها می کنم. به پرده ی سبز ضخیمی که از در ورودی تا آخر اسکان خانم ها کشیده شده تکیه می دهد. چند ثانیه نگذشته، صدای مهیبی را در نزدیکی خودم می شنوم. تازه متوجه می شوم که ظروف شهرک جماران پشت این پرده روی هم تلنبار و چیده شده است. ظرف ها یکی یکی روی زمین پخش وپلا می شوند. همه نیم خیز شده و ترسیده به طرف ما می چرخند. خواب از سر خانم ها می پرد. یکی کلید لامپ را می زند؛ نور کم و زرد رنگی فضا را روشن می کند. فرشته با ترس، گوشه ی چادرم را محکم می چسبد. بعد هم پایم را می گیرد. خانم ها که می فهمند افتادن ظرف ها کار فرشته است، لب به شِکوه باز می کنند: «وا خانوم! چرا حواستون نیست؟ چه خبرتونه؟ هنوز نیومده ببین چه سروصدایی راه انداختید.» دیگری که سرش را از روی بالش کمی فاصله داده، می گوید: «آخه دختر جون، مگه اونجا جای تکیه دادنه؟ خب حداقل یه لامپ روشن کنید. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۵ چند دقیقه ای مانده به اذان صبح به مقص
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° در صف نماز می ایستیم. نماز صبح که تمام می شود، بلندگوی حسینیه اعلام می کند: «عزیزان نمازگزار! توجه داشته باشید. ان شاءالله امام فردا با مشتاقانشون دیدار دارن.» صدای سوت تیزی از بلندگو می آید و بعد قطع می شود. چه خبر مسرت بخشی! دستم را دور شانه های فرشته می اندازم و او را به سینه ام می چسبانم. روی سرش را می بوسم. فرشته لبخند شیرینی کنج لبش نقش بسته که معصومیت کودکی ام را برای من زنده می کند. چشم می گردانم، نگاه های آدم های دور و برم، خاص تر به ما جلب شده است. سجاده ام را جمع می کنم. چند خانم دورم حلقه می زنند و می نشینند. یکی از سر کنجکاوی چشم هایش را ریز می کند و می پرسد: «ما دیگه خیلی کنجکاو شدیم تا بفهمیم شما کی هستید. الان چند روزه اینجاییم، ولی هیچ خبری از دیدار امام با مردم نبود. چطور حالا که شما اومدید، باید به دیدنشون بریم؟» در حالی که با آرامش خاطر تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) را زیرلب می گویم، لبخند محوی می زنم: «خب، الحمدلله که فعلا این دیدار، هم قسمت ما شده و هم قسمت شما. فقط خواست خداست؛ من کسی نیستم.» جمعیت زیادی به انتظار دیدار جمع شده اند. برای دیدن امام لحظه شماری می کنم. دوست دارم هرچه زودتر چهره ی مبارک و عرفانی ایشان را از نزدیک ببینم. موقع ورود امام به سکوی سخنرانی، فرشته که خیلی نزدیک به سکو ایستاده، با دیدن پاهای امام، اشک روی صورتش سرازیر می شود. با داد و فریاد می گوید: «مامان! من پاهای آقا رو دیدم. مامان! من پاهاشون رو دیدم.» مثل ابر بهار می گرید و از دیدن امام ذوق زده شده. انتظار چنین برخوردی را از او ندارم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۶ در صف نماز می ایستیم. نماز صبح که تم
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° صورتش را می بوسم و می گویم: «باشه دختر خوبم. یه کم آروم باش! اگه امام بفهمن تو ان قدر دوستشون داری، خیلی خوش حال میشن.» اشک هایش را از روی صورتش پاک می کنم و به او لبخند می زنم. مجید علاقه مند به خواندن کتاب است. اکثر اوقات بیکاری اش کتابی در دست دارد. برای همین، تصمیم می گیرد به کمک پدرش در پارکینگ خانه مان یک مغازه ی جمع وجور کتاب فروشی راه بیندازد. حاجی و مجید تمام کار قفسه بندی کتاب فروشی را با هم انجام می دهند. کتاب های دینی، مذهبی و اعتقادی در قفسه ها چیده می شود، از جمله؛ کتاب های شهید مطهری، شهید مفتح و البته نوارهای امام. از آنجایی که کتاب فروشی در مسیر مدرسه ی دخترانه و پسرانه است، دانش آموزان علاقه مند به کتاب، با شوق می آیند کتاب می خرند و می روند. مجید در کنار کتاب فروشی، درس هم می خواند و در کمیته ی مسجد امام حسن عسکری (علیه السلام) هم عضو است؛ عضوی فعال. شب ها تا صبح با بچه های مسجد برای گشت زنی به همه جا می رود. حاجی همه جوره هوای مجید و پسرها را دارد برای مجید و حمیدرضا موتور، و برای سعید و مسعود دوچرخه می خرد تا رفت و آمدشان به خانه راحت تر باشد. برادرم حمیدرضا و پسرم مجید انگاری دوقلوی به هم چسبیده اند؛ هر جایی که می روند با هم هستند. مرتب با موتور مجید، به اینجا و آنجا سرکشی می کنند. هیچ وقت سر از کارهایشان درنمی آورم. از حرص رو به حمیدرضا می پرسم: «حمید! هیچ معلومه شما دوتا کجا میرید؟» می خندد و با شیطنت جواب می دهد: «شما نگران نباش خواهر من، جاهای خوبی میریم. کار ما مردونه ست.» باز هم جواب سربالا می شنوم. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۷ صورتش را می بوسم و می گویم: «باشه دخت
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° در با صدای بدی بسته می شود. هول می کنم و به حیاط می روم. قیافه دایی و خواهرزاده، درهم وبرهم است و چند زخم کوچکِ صورتشان هم تازه؛ لباس هایشان هم خاکی و گلی. چشم می چرخانم، موتور را نمی بینم. مطمئن هستم رفتنی با موتور بودند. هراسان می پرسم: «چی شده؟! چرا این جورید؟ پس موتور کو؟!» مجید تا می خواهد چیزی بگوید، برادرم حمیدرضا جلوتر با ناراحتی جواب می دهد: «فاطمه! می دونی چه کار کردم؟» خیره می شوم به صورتش و تشر می زنم: «چی شده حمید؟! جون به سرم کردید.» با لب ولوچه ی آویزان می گوید: «امروز موتور مجید رو دادم دزد برد.» -دادی؟ یعنی چی؟ -چند نفر بودن، افتاده بودن به جون من و مجید. کتک زدیم، ولی بیشتر خوردیم. نامردا چند نفر بودن؛ حریفشون نبودیم. دیگه به زور مجید رو نگه داشتم و موتور رو دادم به اونا. -به درک! فدای سرتون! خدا رو شکر که خودتون سالمید و چیزیتون نشده. غصه موتور رو نخور مامان جان. می دانم چقدر موتورش را دوست دارد. خدا را شکر می کنم که خودشان آسیبی ندیده اند. پکر و گرفته، دست و صورتی به آب می زنند و برای استراحت به اتاق مجید می روند. بعدازظهر دوباره دوتایی غیبشان می زند. نزدیک های غروب موتور به دست وارد حیاط می شوند. روی پله ها می ایستم و با تعجب می پرسم: «یکی دیگه خریدید یا همونه؟!» حمیدرضا خندان جواب می دهد: «مال حلال پیدا میشه خواهر، ظاهرا موتور بنزین که تموم می کنه، دزدا تو خیابون، وسط چاله میندازنش. این قارقارک پسرت هم گاو پیشونی سفیده، بچه ها شناختن و ما رو خبر کردن. خلاصه موتور رو پیدا کردیم که یه وقت خدای نکرده، آقا مجید ما از درد دوری، امشب بی خواب نشه.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۸ در با صدای بدی بسته می شود. هول می کن
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° به او لبخند می زنم: «چرا بیخودی جوش زدی برادر من؟ فوقش دوباره حاجی یکی دیگه برای مجید می خرید؛ اینکه غصه خوردن نداشت. بازم فدای سر جفتتون.» مجید با دستمال مشغول تمیز کردن موتور می شود. چند هفته بعد دوباره یک روز بدون موتور می آیند و باز ترس به دلم می اندازند. حمیدرضا زودتر می گوید: «اصلا نترس خواهر من. مجید موتور رو فروخت و با پولش یه دستگاه ویدئو خرید، داد به پایگاه مسجد که بچه ها برای کارهای فرهنگی ازش استفاده کنن.» نفس آسوده ای بیرون می دهم. هیچ وقت دست و بال حاجی را برای کمک به فقرا نبستم. گاهی هرچه دارد را انفاق می کند. غریب و خودی هم برایش فرقی ندارند. فقیر نواز است؛ من هم هیچ گاه اعتراضی ندارم. هرگز ندیده ام کسی از او تقاضای چیزی کند و دست رد به سینه اش بزند. کار دوختن هلال بادام پته را دست گرفته ام. حاجی جوراب های نویی را که برایش خریده ام پا می کند. کفش هایش را نپوشیده صدای زنگ خانه به گوش می رسد. به سمت در می رود. بلند می شوم و پرده را کمی کنار می دهم. مردی با لباس های کهنه و پاره پوره جلوی در ظاهر می شود. حاجی بعد از صحبت با او، جوراب هایش را از پا درمی آورد و به آن مرد می دهد. یک هفته بعد، صدای در می آید. در را باز می کنم؛ همان مرد فقیر است. چادرم را تنگ روی صورتم می گیرم. با لهجه ی شیرین کرمانی می گوید: «سلام خانوم. آقای خدا اَشناس کجایه؟» منظورش خداشناس است. می گویم: «فعلا حاج آقا خونه نیستن.» چیزی به او می دهم. برق خوش حالی در چشم هایش دیده می شود. می گوید: «خدا عوضتون بده. خداحافظ.» ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۵۹ به او لبخند می زنم: «چرا بیخودی جوش ز
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° مجید صدایم می زند: «مامان، یه دقیقه میای؟» به حیاط می روم و می گویم: «جانم مامان؟» مقدار زیادی لوازم تحریر را از مغازه برمی دارد. -با من میای یه جایی بریم؟ -کجا عزیزم؟ -بریم خودت متوجه میشی. -صبر کن لباس بپوشم، بیام. راه می افتیم. از کوچه ی خودمان می گذریم. هنوز وارد کوچه ی بعدی نشده، به من می گوید: «مامان! شما همین ج ا سر کوچه منتظر باش. جلوتر نیا، زود برمی گردم.» -باشه عزیزم. از دور نگاهش می کنم. لوازم تحریرها را پشت درِ خانه ای قدیمی می گذارد. کلون در را چند بار به هم می کوبد. بعد به سرعت می دود سمت من. نفس نفس زنان کنارم می آید و با عجله می گوید: «بریم مامان تا ما رو ندیدن.» مچ دستم را می گیرد و مرا با خود می کشاند. می پرسم: «خب چرا صبر نکردی کسی بیاد در رو باز کنه؟! لااقل زنگشون رو می زدی که متوجه بشن.» با تعجب می گوید: «چیو متوجه بشن مامان؟ من از اول قصدم این بود کسی نفهمه اونی که لوازم تحریرها رو آورده منم.» دستم را دور کمرش می گیرم. سرش را به سینه ام می فشارم و می گویم: «ای ناقلا! تو هم داری میشی عین بابات؛ خیّر و بخشنده! الهی قربون پسر خوش قلبم بشم! خب چرا منو با خودت آوردی؟» با نجابت درون چشم هایش می گوید: «چون شما بهم قوّت قلب میدی مامان. راستش این خونه ی یکی از شهداییه که پنج شیش تا بچه مدرسه ای داره و الان به این لوازم تحریرا نیاز دارن مامان. گفتم تو این شرایط یه کمک کوچیکی کرده باشم بهشون.» پیشانی اش را می بوسم. به پهنای یک آسمان لبم به خنده از هم باز می شود. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۰ مجید صدایم می زند: «مامان، یه دقیقه م
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° هوا حسابی خنک شده است. حاجی و پیرمردی که تا به حال او را ندیده ام، وارد خانه می شوند: «یا الله، یا الله، حاج خانوم مهمون داریم.» چادرم را روی سر می اندازم. توی حیاط می روم و می گویم: «جانم حاجی؟» وارد اتاق می شود و پشت سر او پیرمردی قد خمیده با ریش و مویی کاملا سفید می آید داخل. سلام می کنم و خوشامدی می گویم. حاجی با اشاره مرا به آشپزخانه می برد. -این آقا امشب مهمون ماست فاطمه جان. یه دست لحاف و تشک تمیز بذار و یه شام خوشمزه هم براش درست کن. -چشم، شما نگران هیچی نباش. از دوستا و همکارای شهرستانه؟ -چشمت پرنور خانوم جان. نه. با چشم های گرد و متعجب می پرسم: «پس کیه؟!» شانه ای بالا می اندازد: «نمی دونم. توی خیابون باهاش آشنا شدم. بنده خدا اینجا غریبه و داره دربه در دنبال پسرش می گرده. امشب آوردمش خونه که حداقل از سوز سرما در امان باشه و یه جای گرم و نرم بخوابه. بیچاره هیچکی رو اینجا نداره.» ابرویم را بالا می دهم و می پرسم: «آخه مرد! چطور تو خونه به یه آدم ندیده و نشناخته جا بدیم؟!» -خانوم جان! مهمون حبیب خداست. این بنده ی خدا یه امشب به ما پناه آورده، نگران نباش. زحمت شام هم افتاد گردن شما.» شام را که می خوریم، یک دست تشک و لحاف تمیز توی یکی از اتاق ها پهن می کنم. پیرمرد وقتی وارد اتاق می شود، رنگ به رخسار ندارد. چیزی نمی گویم و با یک شب به خیر بیرون می روم. هنوز چادر را از سر بر نداشته ام که حاجی با عجله وارد اتاق می شود. -فاطمه جان! یه جوشونده ای چیزی درست کن بیا؛ حاج آقا تب و لرز کرده. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee
شهید مهدی زاهدلویی🇮🇷
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• #قاب_های_روی_دیوار•° #قسمت۶۱ هوا حسابی خنک شده است. حاجی و پیرمردی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ ⭕️°• •° با نگرانی و دلهره می گویم: «چرا تب و لرز؟» -نمی دونم خانوم. حتما به خاطر هوای سرده، یا یه چیزی خورده و ناپرهیزی کرده. کمی گیاه بومادران و زنجبیل توی قوری می ریزم و یک دمنوش ضدتب برایش می جوشانم. داخل سینی می گذارم و می برم. از در اتاق که وارد می شوم، پیرمرد بیچاره به خود می لرزد. دانه های عرق از پیشانی اش بیرون می ریزد. نبضش تند می زند. تنفسش کوتاه و دهانش خشک شده است. تا حاجی به او دمنوش بدهد، دستمالی را به آب سرد آغشته می کنم و از حاجی می خواهم روی پیشانی اش بگذارد. تا خود صبح مواظب پیرمرد هستیم که تبش بالا نرود. ترس برم می دارد. اگر امشب در خانه ی ما برای او اتفاقی بیفتد چه؟! جواب زن و بچه اش را چه بدهیم؟ اصلا چرا باید همسرم کسی را نشناخته به خانه بیاورد و این جور مرا نگران و مضطرب کند؟ پیرمرد که نگرانی را در چشم هایم می بیند، با صدایی مهربان و گرفته و لهجه ای غلیظ می گوید: «نترس دخترم، من بیدی نیستم که بخوام با این بادا بلرزم. هِش طورَم نمیشه. بیرون هوا خیلی سرد بود. گُردِ پهلوهام یخ کِردن بابا جان. میبا به گرم بگیرمشون. حلال کن.» لبخند محوی می زنم و می گویم: «ان شاءالله که خوب میشید.» صبحِ فردا حال پیرمرد خیلی بهتر می شود. خدا را شکر می کنم و سفره صبحانه را برای او و حاجی می چینم. بعد از کلی عذرخواهی و تشکر، خداحافظی می‌کند و می‌رود دنبال پسرش. ادامه دارد... ✨💎روایت زندگی مادر گرانقدر والامقام: مجید، حمیدرضا و مسعود ✨ 📎|ڪانال‌ رسمی |° 🆔 @shahid_zahedlooee