🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت هیجدهـم
💫دزد
دزدی موتورشوهرخواهرش رابرداشته بودودرحال فراربود.یکی ازبچه های محل لگدی به موتورزدودزدباموتورنقش برزمین شد،ودستش بریدوخون جاری شد.ابراهیم رسید،دزدراسوارکردوبه درمانگاه برد.بعدهم به مسجدرفتندوبعدازنمازازاوپرسیدچرادزدی میکنی؟دزدبه گریه افتادوگفت بیکارم،زن وبچه دارم ومجبورشدم.ابراهیم پیش یکی ازنمازگزارها رفت،بااوصحبت کرد.خوشحال برگشت وگفت شغل مناسبی برایت پیداشد.ازفردابروسرکار.#همیشه به دنبال حلال باش.
مال حرام زندگی رابه آتش میکشد.پول حلال کم هم باشدبرکت دارد.
➖➖➖➖➖➖🌹🌹➖➖➖➖➖
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/xtav6h
🔴تکلیف حضرت
هر چه بهش گفتیم و گفتند فایدهای نداشت. حکمش آمده بود باید #فرمانده گردان عبدالله بشود، ولی زیر بار نرفت که نرفت.
روز بعد، صبح زود رفته بود مقر تیپ. به فرمانده گفته بود: چیزی رو که ازم خواستین قبول میکنم.
از همان روز شد فرمانده گردان عبدالله. با خودم میگفتم: نه با این که اون همه سر سختی داشت توی قبول کردن فرماندهی، نه به این که خودش پاشده اومده پیش فرمانده تیپ.
بعدها، با اصراری که کردم، علتش رو برایم گفت:
شب قبلش #امام_زمان (عج) را خواب دیده بود؛ حضرت بهش تکلیف کرده بودن.
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت نوزدهـم
💫احترام
ازویژگی های ابراهیم احترام به دیگران،حتی به اسیران جنگی بود.همیشه این حرف راازابراهیم می شنیدیم که اکثراین دشمنان ما،انسان های جاهل وناآگاه هستند.بایداسلام واقعی راازماببیند.آن وقت خواهیددیدکه آن هاهم مخالف حزب بعث خواهندشد.
لذادربسیاری ازعملیات هاقبل ازشلیک به سمت دشمن درفکربه اسارت درآوردن نیروهای آن هابود.بااسیرهم رفتاربسیارصحیحی داشت.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
قسمت بیستم
اسیر
مسئولیت حفاظت سه اسیرعراقی رابه ابراهیم سپردیم.هرچیزی که ازطرف تدارکات برای مامی آمدویاهرچیزی که مامیخوردیم،ابراهیم همان رابین اسراتوزیع میکرد.همین باعث میشدکه همه حتی اسرامجذوب رفتاراوشوند.کمی هم عربی میدانست.دراوقات بیکاری می نشست وباآن هاصحبت میکرد.دوروزابراهیم باآن هابود.تااینکه خودروحمل اسراآمد.آن هاازابراهیم سوال کردندشماهم بامامیایی؟وقتی جواب منفی شنیدندخیلی ناراحت شدند.آن هاباگریه التماس می کردندومی گفتندمارااینجانگه دار،هرکاری بخواهی انجام میدیم.حتی حاضریم بابعثی هابجنگیم!
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 ميخواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منو هم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.
دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدی نيست. چون علايم حيات نداره.
وقتی برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نمیخورم! بريم حرم.
هرجوری كه میتوان منو برسون به ضريح آقا. زير بغلهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهای واسه زيارت.
با حال عجيبی شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم.
صبح كه برای نماز بيدارش كردم. با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شيرينی بود. الان ديگه مريضی ندارم.
بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توی آغوشم.
بردمش پيش همون پزشک. 20 دقيقهای معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعنی چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولی امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كی اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردنی نيست، امكان نداره!؟
خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توی فكر.
وقتی بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم. «محمدابراهيم همت»🌷🌷🌷
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
ششمین #شهید_ماه افسران؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
https://goo.gl/xrjPTD
🔴هزینه سفر حج
رفته بود مکه. وقتی برگشت، با همسرم رفتیم دیدنش. توی راهرو چشمم افتاد به یک تلویزیون رنگی، با کارتن.
بعد از احوالپرسی، صحبت کشید به سفر #حج او، میخواستم از تلویزیون رنگی سؤال کنم، اتفاقاً خودش گفت: از وسایلی که حق خریدنش رو داشتم، فقط یک تلویزیون رنگی آوردم.
گفتم: انشاالله که مبارک باشه و سالهای سال براتون عمر کنه. خنده معنی داری کرد و گفت: اون رو برای استفاده شخصی نیاوردم. گفتم: پس برای چی آوردین؟ گفت: آوردم که بفروشم و فکر میکنم شما هم مشتری خوبی باشی، آقا صادق.
با تعجب پرسیدم: چرا بفروشینش، حاج آقا؟ گفت: راستش من برای این زیارت حجی که رفتم، یک حساب دقیقی کردم، دیدم کل خرجی که #سپاه برای من کرده، ۱۶هزار تومن شده. مکثی کرد و ادامه داد: حالا هم میخواهم این تلویزیون رو درست به همون قیمت بفروشم که پولش رو بدهم به سپاه، تا خدای نکرده مدیون #بیت_المال نباشم. ساکت شد. انگار به چیزی فکر کرد که باز خودش به حرف آمد و گفت: حقیقتش از بازار هم خبر ندارم که قیمت این تلویزیونها چنده.
مانده بودم چه بگویم. گفتم: امتحانش کردین حاج آقا؟ گفت: صحیح و سالمه. گفتم: من تلویزیون رو میخوام، ولی توی بازار اگر قیمتش بیشتر باشه، چی؟ گفت: اگر بیشتر بود که نوش جان تو، اگر هم کمتر بود که دیگه از ما راضی باش.
تلویزیون را با هم معامله کردیم، به همان قیمت ۱۶هزار تومان. پولش را هم دو دستی تقدیم کرد به سپاه، بابت سفر حجش.
الان سالها از آن جریان میگذرد. هنوز که هنوز است، گاهی همسرم از آن خاطره یاد میکند و از حساسیت زیاد شهید برونسی نسبت به بیت المال میگوید.
منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
👥کانال افسران جوان جنگ نرم:
telegram.me/joinchat/BBmAijuziGup93W29V-moA
🌷#شیخ_علیرضا_برادران سرداری گمنام و مظلوم !
🌿 برادران رزمنده و فرماندهی بی توقع از جنس همان شهیدان مظلوم جنگ بود .
🔸۹۰ ماه حضور مستمر در جبهه و زخم های جنگ و سمت فرماندهی یگان ادوات #لشگر_۲۱_امام_رضا_علیه_السلام هیچگاه نانی برای زندگی پس از جنگش نشد .
🔻وی که سپاهی بود ، در سال های میانی جنگ با سوتدبیر فرماندهی وقت سپاه که مقرر کرد ؛ نیروهای رسمی سپاه می بایست به ازای مدتی خدمت در جبهه به شهرها مأمور شوند ، به اتفاق دوستان همرزمش برای اینکه به مأموریّت اجباری به شهرها نیایند و جنگ را فشل نکنند ، استعفا دادند و تا آخر جنگ بسیجی در جبهه ها حضور داشتند .
⭕️وی پذیرفته شده ی دانشگاه فنی در ابتدای انقلاب بود که پس از انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها در جنگ هضم شد و پس از جنگ به طلبگی روی آورد ، وی که در امور نرم افزاری متبحر بود ، در پایه گذاری « مرکز تحقیقات علوم کامپیوتری دفتر تبلیغات حوزه » نقش مؤثری داشت ، که متأسفانه پس از راه اندازی آنجا مانند خیلی از رزمندگان بی توقع مورد بی مهری حوزه قرار گرفت و حتّی در اقدامی زننده جایگاه شغلی وی که به دلیل مجروحیت توان ارتقای مدرک علمی نداشت را نگهبانی قرار دادند .
❌ دید استراتژیک و تاکتیکی بسیار قوی ای داشت ، ولی قبیله گرایی ها مانع استفاده از تجربیات وی شده بود .
👈با همکاری #مرحوم_ضابط در همان اوائل راه اندازی « گروه تفحص سیره ی شهدا » _که مثل الان به دکانی تبدیل نشده بود_ به اتفاق ایشان و برادر شیخ علی رضا منصوری دوره ای برای راویان جنگ برگزار کردیم ، که تعهد و وجدان کاری ایشان در این دوره که ریالی هم پرداخت نمی شد را از نزدیک شاهد بودم ، شب ها تا صبح مطالعه می کرد و با اشک و گریه خاطراتی که خود فرمانده ی آن بود ، از #چزابه تا پایان جنگ را مرور کرده و می نوشت تا درست تحویل خواهران و برادران دوره قرار دهد و امیدوار بود که همان زمان و یا پس ازخودش آن نوشته ها که تقریباً خود یک دوره ی دافوس بود را منتشر کنند ، که به دلیل حرف های مگو هنوز هم نشده است .
🔷مجاهدتش منجر شده بود که تحلیلات عمیقی داشته باشد ، که در روش تحلیلی حقیر هم تأثیر گذار بود ، که بعضاً نکاتی را متذکرمی شد که سال ها پس از رحلت ایشان بر ما فاش شد .
⭕️ با وجود مشکل معیشتی و داشتن خانه ی محقر کمتر از ۵۰ متری که با همسر و چهار فرزندش در آن زندگی می کرد ، هیچگاه پرونده ی جانبازی اش را به جریان نیانداخت و با وجود اینکه اغلب به نان شب هم محتاج بود و حتّی پس از تدریس دوره ی روایتگری به دلیل بی پولی مجبور می شد ساعتی پیاده تا خانه برود ، ولی می گفت : هر وقت وسوسه می شم که حقوق بنیاد بگیرم ، به یاد قطعات گوشت آن شهید ۱۹ ساله که بی سیم چی اش بود و آنهایی که از فشار و حجم آتش در چزّابه خودشان را زدند به هور و غرق شدند می افتم و خجالت می کشم .
☘️ روحیه ای #بهاری و متواضع داشت که هیچگاه نمی شد که به کسی ، _آشنا یا غیر آشنا_ برسد و زودتر سلام نکند ، و برای کوچکتر و بزرگتر از جا برنخیزد ، و همین نیز در کویر احساسات بعضا منجر به تحقیرش می شد و بهش می گفتیم : حاجی چرا به هرکس احترام می کنی ، می گفت : من به خودم احترام می کنم که مقابل انسانی می ایستم حال او قدر خود نمی داند من چه کنم ؟!
🍁از برخوردهای حذفی و تحکمی با معضلاتی مثل بدحجابی و ناهنجاری های اجتماعی رنج می برد و می گفت : این ها باید با رفاقت نرم شوند ، با زور هیچ کسی درست نمی شه ، و همیشه یاد رفقای شهیدش در چزابه می کرد که در شهر زمانی به ظاهر اراذل بودند ولی با یک تلنگر شدند قهرمان چزّابه ...
🔸سال ۸۲ فراموش نمی شود، که در نمایشگاه دفاع مقدس قم غرقه ی پاسخ به شبهات داشتیم ، یک جانبازی آمد پیش ایشان ، و گفت : می خواهم سؤالی کنم که برام حجت باشه ، و گفت : زندگی بر من تنگ شده و نزدیکه برم پرونده ی جانبازیم را فعال کنم ، سخن تو برام حجته : آیا برم یا نرم ؟! برادران اشکی در چشمانش جمع شد و گفت : اگه من جای تو باشم نمی رم ، و آن جانباز که طفل خردسالش در بغلش بود ، گویی باری از دوشش برداشته شده باشد نفس عمیقی کشید و گفت : خیالم را راحت کردی ، و رفت !
🌺 و هنوز کسی نفهمید که این مجاهدان گمنام و بی ادعا در چه فضائی سیر می کردند !
🌹 سرانجام این دلداده ی #حضرت_فاطمه_علیهاالسلام ، که برای حضرت ضجه و ناله هایش بلند بود ، گمنام مانند حضرت مادر سفر کرد و در پدیده ای عجیب در حین بازگشت از همایشی که برای شهیدان بود ، تنها قربانی یک تصادف شد و کسی پرونده ی بنیاد شهید وی را هم دنبال نکرد ، و همانگونه که تنها زندگی کرد ، تنها و گمنام هم رفت ، و امروز موسسات پرطمطراقی که از نام امثال وی نان می خورند حتّی حاضر نیستند ، کتاب ها و خاطرات ایشان را منتشر کنند ! و ...
@shafieikia
http://www.axgig.com/images/14004682713796975328.jpg
🌹بسم رب الشهداء و الصديقين🌹
👤عرض سلام و شب به خير به همه ی همراهان بیان معنوی💐
📖با يک داستان ديگه ازشهید ابراهیم هادی مهمان دلهای پاک شما هستيم.
🔰خلاصه این قسمت هم درعکس موجود است👆👆👆👆
❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃
🔶قسمت بیستم ویکم
💫محضربزرگان
اومده بودیم مرخصی توی راه ابراهیم گفت اگروقت داریم بریم دیدن یه بنده خدا.منم گفتم باشه ورفتیم دریک خانه.وارد اتاق شدیم یک پیرمردباعبای مشکی وکلاهی کوچک برسربالای مجلس بود.
وقتی همه رفتند،آن پیرمردشروع کردباابراهیم حرف زدن.فهمیدم خیلی خوب اورامیشناسد.سپس روبه ابراهیم گفت#آقاابراهیم مارویکم نصیحت کن!ابراهیم ازخجالت سرخ شدوگفت حاج آقاتوروخداماروشرمنده نکنید.توراه برگشت گفتم ابرام جون توام به این بابایکم نصحیت میکردی.باعصبانیت گفت اصلا این آقاراشناختی؟ایشون حاج میرزااسماعیل دولابی بودند.بعدهاباخواندن کتابِ طوبی محبت ایشان فهمیدم جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
☀️لینک گروه بیان معنوی
https://t.me/joinchat/AAAAAEA_WeLEG0EaCRUW7w
➖➖➖🌹✨➖➖➖🌹✨➖➖
🌷شادی ارواح طیبه ی شهدا بخصوص شهید ابراهیم هادی صلوات🌷
🌷💫اَللّهمَ صَلّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّدوعجل فرجهم.💫🌷