eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 🌼جدیدترین و آخرین 💢از بهار سال 1364 در واحد آر.پی.جی لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، با جوانی آشنا شدم داش مشدی و باصفا، بچۀ محلۀ "تی دوقلو" میدان خراسان. 💢"" که ظاهرا قبل از آن در کردستان بود، برای اولین بار به جنوب اعزام شده و به واحد ما آمده بود. حدود 2 سال با حمید آشنا بودم و مدتی در گردان 🌷 همرزم بودیم. 💥روز چهارشنبه 17 تیر 1366، همراه به معراج شهدای تهران رفتیم تا جنازۀ "🌷" را ببینیم. وارد یکی از سردخانه‌ها شدیم. اتاقی بود حدود 4 متر در 4. حامد یک‌راست رفت سراغ تابوت جمشید. 💢نمی‌دانم چه شد که به محض ورود، روی اولین تابوت سمت راست را خواندم: "تهران، میدان خراسان، تیردوقلو، کوچۀ برق ادیسون ..." 💢چی؟ کوچۀ برق ادیسون؟ این اسم خیلی برایم آشنا بود. آن‌جا خانۀ🌷 بود. همیشه به شوخی بهش می گفتم: - آخه اینم شد اسم ؟ انشاءالله شهید بشی تا را به نامت کنند! 🌷بلافاصله درِ تابوت را باز کردم. خودش بود؛⚘. بدنش کاملا سیاه بود؛ می‌گفتند باوجود اینکه تابستان است، ارتفاعات ماووت عراق یخ‌بندان و سرد است. ظاهرا این‌ها هم یکی دو روز روی ارتفاعات و میان برف مانده بودند. ☀️صورتش از انفجار یا سرما سیاه شده بود. لبانش باز بودند، ولی آن خندۀ داش‌مشدی را نداشتند. سینه‌اش کاملا متلاشی بود. دل و روده‌اش هم. 💢سرم را بردم پایین. از، بوسه‌ای از لبان بازش گرفتم. آن‌قدر سرد بودند که لب‌هایم به لبانش چسبید. سخت لبانم را از لبش جدا کردم. آن طور که می گفتند:
! 🔰اولین روزهای بهمن 1365 بود که گردان حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری 🌷 است، سراغ🌷 را گرفتم. 🍀حمید مسئول یکی از گروهان‌ها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت: - جاموند ... 🍀هیچ‌وقت او را ندیدم که از🌷 بچه‌ها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچه‌ها می‌گفت: - ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمی‌خواییم اونا به آرزو و سعادت‌شون برسند؟ پس خوش به حال‌شون که⚘ شدند. 🍀بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهره‌ای گرفته گفت: - داداش جون (حمید بچه‌های رزمنده را داداش خطاب می‌کرد. هنگام خداحافظی هم تکیه‌کلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی☀️ دیدم که خیلی حالم رو گرفت. با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچ‌وقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت: 🍀- بعد از اون شبی که بچه‌های گردان حضرت علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچه‌هاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچه‌ها گفتند: "مثل این‌که کسی اون جلوست." از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. از سر و صداش فهمیدم باید نیروی خودی باشه. دو سه تا از بچه‌ها رو صدا کردم که کمک کنیم بیاریمش.
⬅️دلم براش سوخت! 🔘اولین روزهای بهمن 1365 بود که را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری است،سراغ را گرفتم. حمید مسئول یکی از گروهان‌ها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت: - جاموند ... 🔹️هیچ‌وقت او را ندیدم که از شهادت بچه‌ها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچه‌ها می‌گفت: - ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمی‌خواییم اونا به آرزو و سعادت‌شون برسند؟ پس خوش به حال‌شون که شهید شدند. 🔸️بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهره‌ای گرفته گفت: - داداش جون (حمید بچه‌های رزمنده را داداش خطاب می‌کرد. هنگام خداحافظی هم تکیه‌کلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی شلمچه دیدم که خیلی حالم رو گرفت. با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچ‌وقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت: 🔸️بعد از اون شبی که بچه‌های گردان حضرت علی‌اصغر لشکر سیدالشهدا(س) زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچه‌هاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچه‌ها گفتند: "مثل این‌که کسی اون جلوست." از خاکریز رد شدم و رفتم جلو. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛