🍎#عکس_سه_نفره
👈آخرین روزهای دی ماه 1365 بود.
#گردان_حمزه که ما در آن بودیم، در #خط_مقدم #ارتفاعات_قلاویزان در #مهران، مستقر بود.
🌩آن روز #دوربین را آوردم تا از بچه ها #عکس بگیرم.
رفتم دم سنگرشان تا با هر کدام #عکس بیندازم.
🌩دست بر قضا، امینی که سنگرشان اواسط کانال بود، آمده بود آن جا.
ناگهان فکری به ذهنم رسید. از هر سه نفرشان خواستم از سنگر بیرون بیایند که آمدند.
🌩هر سه را کنار هم ایستاندم و درحالی که خواستم #عکس بگیرم، گفتم:
- یه عکسی ازتون می گیرم که هر کی دید و فهمید، خنده اش بگیره.
امینی با تعجب پرسید: "بخنده؟ واسه چی؟ مگه ما چمونه؟"
که گفتم:
- خنده دارتر از این می خوای که هر سه تایی تون متولد 1347 هستید؟ تو با این ریشت و محسن با این جثه کوچیک و احمد با این هیکل درشت!
🌩ده روز بیشتر نگذشت که ما را از #مهران به پادگان دوکوهه بردند و از آن جا به منطقه عملیاتی کربلای 5 در شلمچه.
🌩دو سه روز بیشتر از مستقر شدن مان در خط مقدم نگذشته بود که هر سه جوان 18 ساله که در #مهران ازشان #عکس گرفته بودم، به #شهادت رسیدند.
از #عملیات که برگشتیم، 3 نسخه از این #عکس در قطع بزرگ چاپ کردم و برای خانواده هایشان بردم.
💥از چپ به راست:
* 🌷#ستار_امینی: #شهادت: دوشنبه 6 بهمن 1365 عملیات کربلای 5 #شلمچه. مزار: #بهشت_زهرا (س) قطعۀ 29 ردیف 23 شمارۀ 5
* 🌷#احمد_بوجاریان: #شهادت: چهارشنبه 8 بهمن 1365 عملیات کربلای 5 #شلمچه. خاکسپاری: 17 تیر 1375 مزار: #بهشت_زهرا (س) قطعۀ 28 ردیف 43 مکرر شمارۀ 20
⬅️دلم براش سوخت!
🔘اولین روزهای بهمن 1365 بود که#گردان_حمزه را به اردوگاه کارون بردند. وقتی فهمیدم گردان کناری#گردان_شهادت است،سراغ#حمید_کرمانشاهی را گرفتم.
حمید مسئول یکی از گروهانها بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. اسم هرکدام از بچه های قدیمی گردان شهادت را که می گفتم، او با لبخندی سخت می گفت:
- جاموند ...
🔹️هیچوقت او را ندیدم که از شهادت بچهها ناراحت شود یا ضعف و سستی به خود راه بدهد. همیشه در برابر خبر شهادت بچهها میگفت:
- ما باید دعا کنیم که دوستامون شهید بشن. مگه نمیخواییم اونا به آرزو و سعادتشون برسند؟ پس خوش به حالشون که شهید شدند.
🔸️بعد از مقداری صحبت دربارۀ وضعیت منطقه، دیدم حالش عوض شد، در خودش فرو رفت و با چهرهای گرفته گفت:
- داداش جون (حمید بچههای رزمنده را داداش خطاب میکرد. هنگام خداحافظی هم تکیهکلامش "غلامتم داداش" بود.) یه چیزی توی شلمچه دیدم که خیلی حالم رو گرفت.
با تعجب قضیه را جویا شدم. آخر هیچوقت حمید را به آن ناراحتی و پکری ندیده بودم. سرش را پایین انداخت و گفت:
🔸️بعد از اون شبی که بچههای گردان حضرت علیاصغر لشکر سیدالشهدا(س) زدند به خط عراق و برگشتند عقب، چند تا از بچههاشون که شهید و مجروح بودن، جا موندن. دو سه روز گذشته بود که یک شب از جلوی خاکریز سر و صدایی اومد. بچهها گفتند: "مثل اینکه کسی اون جلوست."
از خاکریز رد شدم و رفتم جلو.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖ @shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛