eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
●به من در مورد تربیت بچه‌ها ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻳﻨﻬﺎ آﻳﻨـﺪه ﺳـﺎزان ﻣﻤﻠﻜـﺖ ﻫـﺴﺘﻨﺪ. ﺑـﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﮕﺬارﻳﺪ و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺷﺨﺼﻴ ﺖ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﺧﻮد ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﺧﻴﻠﻰ ﻣﺤﺒ ﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و آﻧﻬـﺎ را اﻣﺎﻧﺘﻬﺎى اﻟﻬﻰ ﻣﻰداﻧﺴﺖ. ●ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﻣﻬﺮﺑﺎن و دﻟﺴﻮز ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻛﺎﻣـﻞ آن در ﺧـﻮدش ﻣﺘﺠﻠّـﻰ  ﺑﻮد. اﮔﺮ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻧﻤﺎز را او ل وﻗﺖ ﺑﺨﻮان ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺴ ﻠﻢ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺑﺮﭘﺎﻳﻰ ﻧﻤﺎز او ل وﻗﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﺑﻮد. ● او اﻧﺴﺎن ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻰﺑﻮد و ﻫﻤﻴﺸﻪ از ﺟﻨﺠﺎل دورى ﻣﻰﻛﺮد. ﺗﻮاﺿﻊ ﺑﺎرزﺗﺮﻳﻦ ﺻﻔﺖ او ﺑﻮد. ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ را ﺗﺮك ﻧﻤﻰﻛﺮد. اﮔﺮ ﻣﻴﻬﻤﺎن داﺷﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻬـﺎ دﺳـﺘﻪ ﺟﻤﻌـﻰ ﺑـﻪ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ ﻣﻰرﻓﺘﻴﻢ. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ طرح‌وعملیات لشگر ۵ نصر 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۷/۱۱/۱۴ مشهد ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
●به من در مورد تربیت بچه‌ها ﻣﻰﮔﻔﺖ: اﻳﻨﻬﺎ آﻳﻨـﺪه ﺳـﺎزان ﻣﻤﻠﻜـﺖ ﻫـﺴﺘﻨﺪ. ﺑـﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎ اﺣﺘﺮام ﺑﮕﺬارﻳﺪ و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺷﺨﺼﻴ ﺖ ﺑﺪﻫﻴﺪ. ﺧﻮد ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺑﭽ ﻪﻫﺎﺧﻴﻠﻰ ﻣﺤﺒ ﺖ ﻣـﻰﻛـﺮد و آﻧﻬـﺎ را اﻣﺎﻧﺘﻬﺎى اﻟﻬﻰ ﻣﻰداﻧﺴﺖ. ●ﻓﻮق اﻟﻌﺎده ﻣﻬﺮﺑﺎن و دﻟﺴﻮز ﺑﻮد. ﻫﺮ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﻪ دﻳﮕﺮان ﻣﻰﮔﻔﺖ، ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻛﺎﻣـﻞ آن در ﺧـﻮدش ﻣﺘﺠﻠّـﻰ  ﺑﻮد. اﮔﺮ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻧﻤﺎز را او ل وﻗﺖ ﺑﺨﻮان ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺴ ﻠﻢ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺑﺮﭘﺎﻳﻰ ﻧﻤﺎز او ل وﻗﺖ ﻣﻌﺘﻘﺪﺑﻮد. ● او اﻧﺴﺎن ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﻰﺑﻮد و ﻫﻤﻴﺸﻪ از ﺟﻨﺠﺎل دورى ﻣﻰﻛﺮد. ﺗﻮاﺿﻊ ﺑﺎرزﺗﺮﻳﻦ ﺻﻔﺖ او ﺑﻮد. ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ را ﺗﺮك ﻧﻤﻰﻛﺮد. اﮔﺮ ﻣﻴﻬﻤﺎن داﺷﺘﻴﻢ، ﺑﺎ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻬـﺎ دﺳـﺘﻪ ﺟﻤﻌـﻰ ﺑـﻪ ﻧﻤﺎز ﺟﻤﻌﻪ ﻣﻰرﻓﺘﻴﻢ. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ طرح‌وعملیات لشگر ۵ نصر 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۷/۱۱/۱۴ مشهد ●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
▫️«محمد مجیدزاده» فرزند شهید «محمدتقی مجیدزاده» که در کنار یادمان شهدای گمنام «شلمچه» برای دانش‌آموزان سخن می‌گفت،توضیح داد: ▫️ پدرم یک بار در سال 63 به مناطق درگیری کردستان در شهر «بانه» رفت و با نیروهای حزب «کومله» درگیر شد و به اسارت آنها درآمد. آنها پدرم را پس از گذشت حدود سه تا چهار ماه از اسارتش، در فصل زمستان و در برف‌ سنگین کردستان و بدون لباس و کفش رها کردند. ▫️پدرم پاسدار بود و در مدت اسارتش به هیچ وجه این مسئله را بازگو نکرد چون اگر ضدانقلاب پاسدار بودندش را می‌فهمیدند قطعا به طور معمول که سر پاسداران را می‌بریدند سر او را نیز از تنش جدا می‌کردند. ‌✍ راوی فرزندشهید 🌷 ▫️مسئولیت: فرمانده گروهان ادوات ▫️تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۰۲/۰۳ ▫️تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۱۱/۱۸ 📎وی در بهمن‌ماه 1366 و در منطقه «ماووت» که یکی از مناطق مرزی عراق با غرب کشور است به درجه رفیع شهادت نائل آمد . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
●گفتند: برادر سلیمانی اینجا چند نفر سلمانی داریم برای همین کارها. ●خندید و گفت: کار کردن برای بسیجی‌ها خیلی لذت دارد. یعنی می‌شود فردای قیامت یکی از این‌ها بیاید دست من را بگیرد و بگوید این احمد در آن دنیا سر من را اصلاح کرد....» 🌷 ●شهادت: ۱۳۶۳٫۰۷٫۱۶ ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷@shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛
●بابک جوان امروزی بود اما غیرت_دینی داشت. همین غیرت دینی بود که او را به زینبیه و کربلای امام حسینی رساند از آن دست جوانان‌های امروزی که غیرت دینیدارند. می‌گفت: خانم حضرت زینب(س) من را طلبیده، باید بروم، تاب ماندن ندارم. ‌‌●بله، بابکم تیپ امروزی داشت. پسرم همیشه می‌خندید، خوش‌تیپ بود و زیبا بابک پر از شادی بود و پر از شور زندگی اما فرزندم به خاطر اعتقاداتش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت و عاشقانه پر کشید. بابک فرزند نسل سوم و چهارم اینانقلاب بود. دلبستگی‌های زیادی به زندگی داشت، امروزی بود و تمامی اینها را به خاطر دفاع از حریم آل‌الله و مادرش خانم زینب(س) رها کرد. ✍راوی : مادر شهید 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
●درحالیکه دروس سطوح عالی حوزه را درشهر مقدس قم به خوبی خوانده بود،عزم دیار عاشقان کرده واصرار بر اعزام به سوریه کرد. ●تا در ماه مهمانی خدا توفیق پیدا کرد برای اولین بار به حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) مشرف شود.این بار که ازسوریه بازگشت داغدار فراق رفیق شهیدش شهید کریمیان بود. ●او در عمر طلبگی خود خصوصیات ویژهای داشت که بدون اغراق ومبالغه آنهارا بیان میکنم به نحویکه برخی ازاین ویژگی ها قبل از شهادتش در مدت کوتاه رفاقتمان ذهنم را مشغول کرده بود ومورد اذعان واعتراف همه دوستان وآشنایان اوست. ●مرتب می گفت: دوست ندارم وابسته به دنیا و تعلقاتش شوم، گاهی صمیمیت زیاد باعث اسارت انسان می شود و مانند غل و زنجیر برای انسان محدودیت ایجاد می کند.  ●طرز بیان شیوا، دلنشین و جذابی داشت، به همین خاطر اگر یک بار به سخنرانی جایی می رفت دعوتش می کردند ولی خودش هیچ زمانی حاضر به سخنرانی در جاهایی که وی را می شناختند نشد روستاهای نزدیک را انتخاب نمی کرد، معمولا به مناطق محروم می رفت. ●برای اعتکاف جنوب کرمان و زابل را انتخاب می کرد، با این که مسیر هایی بسیار دور و سخت بود، ولی با دوستان روستایش به همین مناطق می رفت.  ●سخنرانی با موضوع فلسفه ایثار و شهادت در مسجد روستا کرد و خیلی خوب بحث شهادت و وظیفه هر فرد مسلمان در شرایط حاضر را بررسی و جمع بندی کرد. ●به معنای حقیقی کلمه بی تعلق به دنیــا بود وهیچگونه تعلق دنیوی نداشت نه به مال ونه به عناوین فریبنده دنیا وحتی به درس . اگر بنده درس را باتعلق میخوانم اما او برای خدا میخواند. ●این بی تعلقی به شدت او را بی تکلف ساخته بود وبسیار ساده و باصفا بود که هیچیک از دوستانش هیچگاه از بااو بودن معذب نبوده بلکه از همنشینی با اولذت میبردند. ● جهادی وتلاشگر بود وازهیچ خدمتی دریغ نمیکرد از اردوهای بی شمار جهادی اوگرفته تا تدارک جلسات شهدا، روایتگری و شجاعت های او در جبهه عراق و سوریه. ●متواضع بود ودرگیر عناوین نبود.بااینکه جزء نخبگان واستعدادهای برتر حوزه بود واساتیداو به استعداد والای ایشان اذعان داشتند اما به قول طلبه ها وجهه علمی برای خود نتراشیده بود. 🌷 ●ولادت : ۱۳۷۳/۴/۵ انار ، کرمان ●شهادت : ۱۳۹۵/۷/۲۲ حماه ، سوریه 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
●همیشه وضو داشت. یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی. وقتی می خوابی وقتی از خونه بیرون می ری اول وضو می گیری؟ ●گفت:وقتی کنار سفره میشینم مهمان امیرالمومنینم شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم. هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم... 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
« می خواهم مثل حر باشم » ‌●همسر شهید محمد جعفر سعیدی نقل می کند که در یکی از روزها با شهید نشسته بودیم که یک خاطره بسیار زیبا برایم نقل کرد و گویا می خواست که مرا نیز آماده کند که در شهادتم صبر و حوصله داشته باشم . ●او گفت در یکی از جبهه‌ها جوانی خوش سیما بنام شهید حر خسروی که از بندر گناوه اعزام شده بود را دیدم به او گفتم : که آقای خسروی شما خوب است سری به گناوه بزنید و با پدر و مادر خود ملاقاتی داشته باشید و بعدا بیایید جبهه که ایشان در جواب می گوید من دلم نمی خواهد به پشت جبهه بروم . ●می خواهم مثل شهید کربلا حر باشم و تا می توانم لشکر امام حسین (ع) را یاری نمایم و این خاطره ای بود که شهید محمد جعفر سعیدی از شهید حر خسروی برایم گفت. ✍روای :همسر شهید 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
●همسر شهید وحید نومی گلزار گفت: روز عاشورا به آقا وحید می‌گویند بیا به زیارت برویم که ایشان پاسخ می‌دهد اگر به گفته امام حسین(ع) بخواهم عمل کنم همین‌جا هم می‌توانم زیارتم را انجام دهم. وحید ظهر عاشورا بعد از خواندن نماز شهید شد و شهید ظهر عاشورا لقب گرفت. ●ولادت : ۱۳۶۱/۵/۵ تبریز ●شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲ بیجی ، عراق 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
یڪی از بچه‌ها به شوخی پتو رو پرت ڪرد طرفم.... اسلحه از دوشم افتاد و خورد تو سر ڪاوه. ڪم مونده بود سڪته ڪنم؛ سر محمود شڪسته بود و داشت خون می‌آمد. با خودم گفتم: الانه ڪه یه برخورد ناجوری با من ڪنه. چون خودم رو بی‌تقصیر می‌دونستم، آماده شدم ڪه اگر حرفی، چیزی گفت، جوابش رو بدم . دیدم یه دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرش و بعد از سالن رفت بیرون! این برخورد از صد تا سیلی برام سخت‌تر بود ! در حالی ڪه دلم می‌سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، همونطور ڪه می‌خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شڪستم، تو حتی نگاه نڪردی ببینی ڪار ڪی بوده! همونطور ڪه خون‌ها رو پاڪ می‌ڪرد، گفت: این جا ڪردستانه، از این خون‌ها باید ریخته بشه، این ڪه چیزی نیست . چنان من رو شیفته خودش ڪرد ڪه بعدها اگه می‌گفت: بمیر، می‌مردم . 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💠 پایی که سال ۶۶ در شهر حلبچه جاماند❗️ ●جانی که سال ۹۶ در شهر بوکمال سوریه و در دفاع از حریم اهل بیت فدا شد حمید چشمش به اشاره حضرت آقا بود و می دانست اصلی ترین وظیفه اش حفظ قرآن, اسلام و انقلاب است. ● با توجه به اینکه یکی پاهایش قطع بود, خیلی مصیبت کشید تا به جمع مدافعان حرم بپیوندد و من به عینه شاهد تاولها در روی پا و زانویش بودم اما حمیدرضا اندکی گله یا احساس خستگی نمی‌کرد و عاشورا را در نبرد سوریه می دید. حمیدرضا در انهدام آخرین پایگاه داعش در شهر بوکمال سوریه, هدف تک تیر انداز داعشی قرار می گیردو به شهادت می رسد و حمیدرضا جزو آخرین شهدای آزادسازی سوریه از سیطره داعش است. ✍ راوی : همرزم شهید 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
●همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد. یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند. ●یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد. 📎پ ن:تنها آنهایی ترور میشوند که وجودشان دریچہ‌ۍ تنفس استڪبار را میبندد، آن‌قدرکہ مجبور شوند، آنهاراحذف فیزیکی، یعنے کنند... ●هشتم آذر ماه سالروزشهادت دکتر مجید شهریاری،شهیدسنگرعلم و دانش‌گرامے باد🌷 🌷 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
مدتی از پیروزی انقلاب گذشت. شاهرخ نشسته بود مقابل تلویزیون، سخنرانی حضرت امام در حال پخش بود. داشتم از کنارش رد می شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. ●گفتم: شاهرخ، داری گریه می کنی؟! با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفمهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جونم رو برای این آقا فدا کنم. 🌷 📎منبع: کتاب شاهرخ حُر انقلاب اسلامی 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
●علی اصغر در سال ۱۳۴۱ در کرمانشاه دیده به جهان گشود و در خانواده ای مذهبی و متدین دوران کودکی اش را سپری نمود و سپس وارد مدرسه شده و تا چهارم دبیرستان تحصیل نمود. ●سپس وارد سپاه گردید به علت علاقه شدید به امام (ره) و انقلاب و اسلام و مقید بودنش نسبت به مملکت اسلامی ایشان را راهی جبهه های حق علیه باطل نمود. ●شهید بزرگوار بسیار مومن و با تقوی بود و یکی از خصوصیات برجسته ایشان منظم بودن و با شخصیت بودن ایشان بود و با توجه به اینکه تک فرزند (پسر) خانواده بود اما بخاطر اینکه موقعیت مملکتی جنگ بود ترجیح داد که به جبهه برود ایشان در سال ۵۹ ازدواج نمود که ثمره ازدواجش یک فرزند پسر به جا ماند. ●شهید عزیز و بزرگوار در مورخه ۶۵.۱۰.۲۴ در منطقه کربلای ۵ شلمچه در نبرد با مزدوران بعثی عراق به علت اصابت ترکش نارنجک به درجه رفیع شهادت نایل گردید و پیکر پاک شهید را در گلزار شهدای کرمانشاه به خاک سپردند. 🌷 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
"شــهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت" چند روز مانده بود که برود جبهه، گفتم: پسرم بیا ازدواج کن، خواهرات ازدواج کردند، برادرت ازدواج کرده، من می خواهم که نشانی خانه ات را داشته باشم، خندید و گفت: آدرس می خوای مادر؟ گفتم: بله که آدرس می خوام پسرگلم. یک برگه کاغذ گرفت، نوشت. گفت بخوان. خواندم: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه ۲۵۵» 📎فرمانده گردان زرهی لشکر ۲۵ کربلا 🌷 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ●طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. ●معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... ●پدری سر پسر را به دامن گرفته است... شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر... کاش از ما نپرسند که بعد از شهدا چه کردی؟ 🌷 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔸مي‌گفت : سعي مي‌كنم وقتي به خانه مي‌روم، نمازهايم را تقريبا جمع و جور و بدون مستحبات بخوانم. زيرا مي‌خواهم فقط سه چهار روز با خانواده باشم و بعد دوباره وارد كار شوم. واجبات را در كنار زن و فرزندانش انجام مي‌داد ولي به مستحبات در جبهه عمل مي‌كرد و مستحبات را در جبهه انجام مي‌داد. اين براي ما مهم بود. معلم زبانی نبود، معلم عملی بود. 🔹عباس به افراد بزرگ‌تر از خودش خیلی احترام می‌گذاشت. سه پیرمرد در گروهان ما حضور داشتند. خب به دلیل جهش یکباره من در کارها، دید خاصی به آن سه نفر داشتم. یعنی آنها را ضعیف تر از خودم می‌دانستم. یک روز به عباس گفتم: این سه پیرمرد را از گروهان بیرون کن، چون دست و پا گیر هستند و یک مرتبه می‌بینی اسیر دشمن می‌شوند. 🔸عباس گفت: برادر شیبانی اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند. 🔹یکی دیگر از خصلت‌هاي عباس این بود که او بسيار متواضع بود و متکبر نبود. به دنبال مادیات نبود چون اگر بود بالاخره او در یک ارگانی کار می‌کرد و همه امکاناتی در اختیار داشت ولی مستضعف زندگی می‌کرد. خیلی هم به ياد مستضعفين بود . یعنی می‌خواهم بگوییم عباس معنی شام داشتن یا نداشتن و لباس داشتن یا نداشتن مستضعفین را مي فهميد. ✍به روایت سردارباقرشیبانی 📎رییس ستاد لشگر ۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۳/۱۱/۵ تهران ●شهادت : ۱۳۶۲/۸/۲۸ پنجوین ، عملیات والفجر۴ ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
بعد از شهادت تکفیری ها روی بدن و سینه شهید نفت ریختند و آتش زدند، اما فقط لباس های شهید سوخت و بدن سالم ماند. مادر شهید میگفت: قبلا هم به خاطر تصادف دچار سوختگی شده بود اما به خاطر عزاداری و سینه زنی برای امام حسین(ع) هیچ آسیبی به بدنش نرسیده بود. 🌷 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💠غلامرضا همیشه آرزو داشت که به اسلام خدمت کند و می‌گفت: «دعا کنید بتوانم خدمت‌گزار خوبی برای اسلام و مستضعفان باشم». 💠غلامرضا عاشق شهید و شهادت بود و همیشه در مراسم استقبال از شهدایی که به کرمان می‌آمدند و نیز یادواره‌های شهدا حضوری فعال داشت. 💠دو فرزندم مونس ۶ ساله و محمودرضا ۲ ماهه هستند و دخترمان رابطه خوب و دوستانه‌ای با پدرش داشت و همسرم نیز سعی می‌کرد در رفتار‌های خود به‌گونه‌ای عمل کند که دخترمان از وی الگو بگیرد. 💠غلامرضا شهریور‌ماه به سوریه اعزام شد و من فرزندم محمودرضا را باردار بودم و قاعدتاً دوست داشتم هنگام تولد فرزندمان، همسرم کنارم باشد. هنگامی که این پیغام را به ایشان دادم، گفت: «این‌جا به من بیشتر نیاز است و باید بمانم» و من هم قبول کردم. 💠وقتی محمودرضا به دنیا آمد، همسرم به من پیغام داد که عکس فرزندم را برای من نفرستید، زیرا می‌ترسم دلم بلرزد و برگردم ایران و وابسته‌اش شوم. 💠مدتی از اعزام غلامرضا به سوریه گذشته بود و او هنوز فرزند دومش را ندیده بود، تا این‌که تصمیم گرفتیم دیدار غلامرضا و محمودرضا در سوریه باشد، به وی گفتم: «به اتفاق بچه‌ها و مادرتان رهسپار سوریه هستیم» و او بسیار خوشحال شد و کار‌های سفر ما را از آن‌جا پیگیری کرد و گفت: «شما که به سوریه بیایید و برگردید، خبر شهادت من را خواهید شنید و این آخرین دیدار ما خواهد بود»، اما من حرف ایشان را جدی نگرفتم. 💠روزی که ما به سوریه رسیدیم، غلامرضا با یک دسته گل به استقبال ما آمد و در آن لحظه به یادماندنی من و مادرش، غلامرضا را بعد از چهار ماه در سوریه ملاقات کردیم و او فرزندانش را در اغوش کشید و آن‌ها را غرق بوسه کرد. 💠وقتی خبر شهادت غلامرضا را به ما دادند، مونس گوشه اتاق گریه می‌کرد. از او سؤال کردم چرا گریه می‌کنی؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون ما هنوز به مونس نگفته بودیم که پدرت شهید شده و نمی‌دانستم چطور به یک بچه ۶ ساله بفهمانم که دیگر پدرت را نمی‌بینی. مونس گفت: «وقتی در سوریه بودیم بابا من را در آغوش گرفت و گفت: «اگر من شهید شدم غمگین و ناراحت نباشید، من زنده‌ام و همیشه در کنار شما هستم.»». 💠غلامرضا درباره نماز اول وقت و مواظبت از فرزندمان بسیار سفارش می‌کرد و تأکید بسیار داشت که ما نماز را اول وقت بخوانیم و همیشه دعا می‌کرد که فرزندان‌مان سرباز امام زمان (عج) باشند. من نیز سعی می‌کنم تا مونس و محمودرضا را طوری تربیت کنم که وی آرزو داشت. 💠غلامرضا عاشق شهید «فرخ یزدان‌پناه» بود و در کار‌ها از او کمک می‌خواست و به وی متوسل می‌شد. وی همیشه تأکید داشت: «آرزو دارم شهید شوم تا مادرم جلوی حضرت زینب (س) عزت‌مند و سربلند باشد» و اکنون درست است که غلامرضا کنار ما نیست، ولی می‌دانم بزرگترین سعادت دنیا نصیب‌مان شده است و من امیدوارم لیاقت این نعمت بزرگ را داشته باشیم. 💠چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک قران جیبی کوچک همراه داشته باشی» و وی قران کوچکی از جیب پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این قرآن سال‌ها با من است و آن را از خودم جدا نمی‌کنم». ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 ●ولادت : ۱۳۶۵/۱۰/۲۱ کرمان ●شهادت : ۱۳۹۶/۱۱/۵ سوریه ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
« اینقدر این مرد صلابت و شجاعت وشهامت داشت که انسان به حالش غبطه می‌خورد. به خدا وجود پاکش انگار ذره‌ای ترس از مرگ نداشت. سلیمانی یک سرمایه بزرگ برای انقلاب بود، یک فرمانده غنی و بزرگ مانند مالک‌اشتر، جسور و بی باک در هنگام رزم. آنقدر با بچه‌های بسیج اخلاقش خوب بود که همه شیفته‌اش شده بودند. در او ذره‌ای از وابستگی به دنیا پول، ثروث، خانواده، منصب و مقام وجود نداشت... این عزیز اینگونه شربت شهادت رانوشید، ما بسیار یادش‌ خواهیم کرد و یادش را در ادامه ‌راهش به اثبات خواهیم رساند....» ✍به روایت سردارشهید محمدابراهیم همت 📎فرماندهٔ گردان‌میثم‌تمار لشگر ۲۷محمدرسول‌الله (ص) 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۸ آمره ، خلجستان قم ●شهادت : ۱۳۶۲/۱/۲۶ فکه ، عملیات والفجر۱ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🕊 ✨تخریبچی حرفــــه‌ای خیرالله در بحث مین و جنگ‌افزار💣 و ادوات‌جنگی بسیارحرفــــه‌ای بود؛ آنقدر دقتش بالا بود🔍 که مینی که نشناسد و از پس آن برنیاید،وجــود نــــداشت❌ فقط تله‌های انفجاری داعش برایش ناآشنا بود که آمد و از آن عکــــس گرفــــت📸 و طریقه‌ی خنثی‌کردن آنرا یاد گرفت و به تخریبچی‌های دیگر هم یـــاد داد او خیــــلی شجــــاع بــــود و به خــودش اطمینــــان داشت خیرالله می‌گفت: «من این تخصص را دارم و می‌توانم مین را خنثی کنم اگر این مین را من خنثی نکنم، جــــان یک نفــــر را می‌گیــــرد😢 و اگر من بنشینم در منزل دِیــــنِ آن کسی که با میــــن از بین می رود، بــــر گــــردن مــــن اســــت.»🥀 او خودش را متعهــــد می‌دانست، نسبت به همه‌چیز، به‌ویژه به امنیــت🇮🇷 ✍راوی:همسر شهید 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
💠خواب عجیب مادر شهید و امام رضا ‌(ع) ●یک‌بار خواب امام رضا (ع) را دیدم. یه پرونده توی دستش بود. به من گفتند؛ احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است.  ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برایش تعریف کردم، فقط خندید. انگار می‌دونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه! ✍راوی: مادر بزرگوار شهید ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
روز عیدفطر بود و طبق رسوم ما ، همهٔ اقوام و فامیل در خانهٔ پدر مهمان بودند و من نیز از مصطفی خواستم که با هم به این مهمانی برویم. ولی مصطفی گفت ، شما بروید ، من نمی‌توانم بیایم ، من تنها به مهمانی رفتم. شب هنگام که مطابق عادت خودمان ، مسائل و مشکلات را با مصطفی در میان می‌گذاشتم ، از او پرسیدم که چرا امروز به مهمانی نیامدید؟ مصطفی پاسخ داد ، امروز روز عید بود و بیشتر بچه‌ های مدرسه نیز برای دیدن اقوام و خویشان خود از مدرسه بیرون می‌روند. ولی حدود ۳۰ نفر از بچه ‌های یتیم هستند که هیچ فامیلی ندارند و به ناچار در مدرسه باقی می‌مانند. وقتی بچه‌ هایی که برای تفریح و دیدار اقوام خود رفته بودند بر می‌گردند ، برای بچه‌ های باقی مانده در مدرسه از دیدار فامیل و بازی‌ ها و سرگرمی‌ های خود تعریف می‌کنند. برای اینکه این بچه‌ های یتیم نزد آنها احساس خجالت و افسردگی نکنند ، من امروز در مدرسه ماندم و برای آنها غذا درست کردم و با هم بازی کردیم و من با سرگرمی‌ هایی آنها را شادمان کردم ؛ تا هنگام برگشت آن بچه ‌ها از بیرون ، اینها هم بتوانند از بازی و سرگرمی و تفریح شان در روز عید تعریف کنند..... راوی خانم غاده جابر همسر 📕 یادگاران ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
●امیدی به زنده موندن نداشتیم، مرگ را می دیدیم بچه هاتوسط بیسیم شهادتنامه خودرامی گفتندویک نفر پشت بیسیم یادداشت میکرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه هامیخواستند شلیک کنند، گفتم: ماکه رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چندتاازآنهارابزنیم، بعدبمیریم. ●تانک هاهمه طرف رامی زدندوپیش می‌آمدند. بارسیدن آنهابه فاصله 150 متری دستورآتش دادم. چهار آرپی جی داشتیم. ●بابلندشدن ازگودال، اولین تانک رابچه هازدند. دومی درحال عقب نشینی بود که به دیواریکی ازمنازل بندربرخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت. بامشاهده عقب نشینی تانک، بلندشدم ودادزدم:اللّٰه اکبر، اللّٰه اکبر... حمله کنید، که دشمن پابه فرارگذاشته بود. ✍راوی:خودشهید 🌷 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
●با ورود به سپاه منبع درآمدی پیدا کرد واو یاد گرفته بود که دست دیگران را بگیرد. به چند خانواده که فرزند یتیم داشتند کمک خرجی می رساند. ●اگر کسی مریض بود یا به وام نیاز داشت تا کسی ضامن شودحتما پیش قدم می شد ولی هیچ وقت از موقعیتش در محیط کار ودر جاهای دیگر سوء استفاده نمی کرد. همیشه راضی به حق خودش بود. ●در سال 1378 به عضویت رسمی سپاه شهید بروجردی درآمد ولی از کارها ومسئولیتش برای کسی حرفی نمی زد. در همان سال هیئت” یازینب(س)” را تاسیس کرد وخود مداحی و میانداری می کرد. 🌷 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌