eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیجی ۲۵_کربلا که در ۱۳۶۵/۱۱/۱۰ در منطقه شهد شیرین شهادت را نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. پیکر پاکش پس از سالها بودن در مورخه ۱۳۷۳/۱۰/۰۵ تشییع و در ملامجدالدین شهرستان ساری دفن شد. ✍فرازی از چند کلمه ای برای شما در لحظات آخر عمر می نویسم برای اینکه شاید توانسته باشم هدایتگری حقیر برای شما باشم. وصیت اول من این است که امام امت این رهبر بزرگ که فرزند زهرا س است را تنها نگذارید چونکه تنها گذاشتن امام خیانت به اسلام و ائمه اطهار و رسول خداست. وصیت دوم من این است که صبر و استقامت و پایداری در برابر مشکلات نشان دهید و هیچوقت پایداری شما سست نشود. وصیت بعدی من این است که در مقابل انحرافات ضد انقلاب و ضد اسلام موضعگیری هوشیار نشان دهید و شعار مرگ بر آمریکا هیچ وقت از یادتان نرود چونکه این شعار تمام ملت های محروم و در بند را به تحرک می اندازد.... 🌹 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @shahidabad313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍃💮🍃 گفتم : 💛تو که برادرت شده ، چرا نمی‌آیی اردوی راهیان نور ؟؟ گفت : ❤می‌ترسم هر جا بذارم پیکر برادر همون قدم باشد .. 💚و کمی فهمیدم دلِ خانواده شهدای را .. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✍امام خامنه ای چقدر سخت است که خانواده‌ای داشته باشد. ⚠️خانواده‌ای که نمیداند جوانش زنده است یا نه، هر لحظه برایش مثل است. 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💐 علاقه وافر شهیدان حمید و مهدی باکری به یکدیگر زبانزد عام وخاص بود 💐 حمید باکری همان کسی بود که آقا مهدی باکری راضی نشد جنازه اش را برگرداند و برای همیشه ماند. 💐 و این به آن جهت بود که باید حتی در برگرداندن جنازه مطهر شهدا باید رعایت می شد وآقامهدی گفت یا پیکر همه شهدا رامی آورید یا حمیدهم نه 👌 و اینچنین بود که نام بر فراز آسمان ها شنیده می شود... 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجموعه پادکست های میهمان "رمضان" ⬅️سیره و خاطرات و وصایای شهدای ماه مبارک رمضان 🔰قسمت سیزدهم: 🎥 مجموعه پادکست های "میهمان رمضان" 🌹شهید اصغر لباف‌زاده 📢 *بارخدایا صدایم را در برابر پدرم و مادرم آهسته و سخنم را دلنشین و خویم را نرم نما و دلم را بر آنها مهربان کن...* ★ــــــ★ــــــ★ــــــ★ ۱۳۶۱ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت شصت و یکم :صلیب سرخ میاد 💎بالاخره نگهبانها و نیروهای بعثی رفتن و درها رو قفل کردن و ما موندیم و غریبی و دردی که از همه جای بدنمون احساس میشد. بچه ها به هم دلداری میدادن و به صبر دعوت می کردن. همه زیر لب ذکر و دعا می گفتن. بعضیا می گفتن بچه ها نگران نباشید و دیگه تموم شد و اینم فقط به خاطر زهر چشم گرفتن اولیه از ما بود. اینجا اردوگاهه. صلیب سرخ میاد و ثبت نامِمون می کنن و میتونیم برای خونواده هامون نامه بنویسیم و دیگه خبری از کتک و شکنجه نیست. 💎هر چه بود این حرفا بد نبود. برای حفظ روحیه و اینکه بتونیم  این وضعیت رو تحمل کنیم لازم بود. حالا بمونه که هیچکدوم از این حرفو حدیثهای اون شب محقق نشد و  بعثیا برای ما خوابی دیگه دیده بودن. هیچ چیزی تو اون شرایط بدتر از مایوس شدن و خودمون رو باختن نبود. هر چه فشار دشمن بیشتر میشد و سختیها مثل سیل و طوفان از همه جهت ما رو احاطه میکرد، همدلی و صمیمیت و از خود گذشتگی و دلداری دادن به یکدیگه هم بیشتر میشد. 💎اون رو با دلخوشی دادن به هم پشت سر گذاشتیم، غافل از اینکه روزایی سخت تر در پیشه و سرنوشتی به مراتب مخوف تر و هولناک تر در انتظارمونه. هیچوقت فِکر نمی کردیم که اولین گروه از اسرایی باشیم که قراره بصورت نگهداری بشیم. 💎زمانی که ایران بودیم شنیده بودیم اسرا برای خونواده شون نامه می نویسن و حتی بعضی وقتا عکس می فرستادن. پسر عمه و خود من بنام عباس قادری همون روزای اول جنگ تو قصرشیرین اسیر شده بود و زن و بچه داشت. بعد از مدتی نامه اش اومد و هر چند ماه یه بار از طریق هلال احمر نامه رو به همسرش میدادن و جواب نامه رو براش می فرستادن. ولی وضعیت ما به گونه ای دیگه رقم خورده بود. نه تنها چند هفته و چند ماه بعد ، بلکه هیچگاه تا روز آخر پای صلیب سرخ به اردوگاه نرسید و ما تا آخر مفقود الاثر باقی موندیم...                            ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت نود و هفت 📝چند لحظــــه دیدار ۲♡ 🌷هنوز دقایقی از احوال پرسی ما نگذشته بود که در مقرّ را گفتند با عجله از هم خداحافظی کردیم و خود را به نماز جماعت رساندیم عملیّات در قلّۀ۲۵۱۹متری منطقۀ حاج عمران آغاز شد. نیروهای خط ،شکن ؛ نیروهای توپخانه، نیروهای پیاده و... همه آمادۀ خطّ شدند. 🔸️شهید برزگر جزو نیروهای خط شکن بود و بنابراین آنها جلوتر از همه رفتند و از ما جدا شدند و همۀ گروهها هر یک در نقطه ای جای گرفت و چون سن مان خیلی کم بود، نیروی بدون سلاح بودیم و باید در تپۀ شهدا مستقرّ می شدیم و به عنوان دستیاران امدادگر و امدادگر انجام وظیفه می.کردیم 🌷شب بسیار هولناکی بود، آتش از زمین و آسمان می بارید با اینکه نیروی دشمن بسیار مجهّز بود ولی بچه ها از جانشان مایه گذاشتند طوری که در لحظاتی کوتاه چندین نفر به شهادت می رسید همان شب فرمانده محمود کاوه را از دست دادیم و حتّی جانشین فرمانده هم از ناحیۀ دست در همین عملیّات مجروح شد. 🔸️متأسّفانه در این عملیّات دشمن بر ما غلبه کرد و به فرمان جانشین فرمانده بقیّۀ نیروها به عقب برگشتند، ولی ما باید در منطقه شهدا و مجروحان را جمع آوری می کردیم .هرچه نگاه کردم محمّد برزگر را در میان رزمندگان سالم و مجروح ندیدم 🌷در حالی که شهیدان را به عقب می بردیم چهره هایشان نیز برانداز می کردم تا شاید آقا محمّد را هم در میان آنها ببینم، اما هر چه جلوتر می رفتم ناامیدتر می شدم 🔸️با خود می گفتم: مبادا آقا محمّد اسیر شده باشد؟ ولی باز به راهم ادامه می دادم تا اینکه به نزدیکی خط مقدم رسیدیم ،نیروهای دشمن به منطقه مسلّط شده بود و دیگر اجازۀ جلو رفتن نداشتیم 🌷 سرگردان اطرافم را نگاه می کردم و در جستجوی محمّد بودم تا اینکه یکی از رزمندگان از بنده پرسید: پسرم! دنبال کسی میگردی؟ پاسخ دادم: دوست و همسایه ای داشتم که قبل عملیّات او را با چشم خود مشاهده کردم ولی اکنون در میان رزمندگان سالم، مجروح و شهید او را نمی یابم؟؟؟! 🔸️مانده ام چه کنم؟ می ترسم اسیر شده باشد؟ پرسید: نامش چیست؟ گفتم: محمّدعلی برزگر. با لبخندی گفت: او از دوستان من است. پرسیدم: سرنوشتش چه شد؟ اسیر شد؟ او به قلّه اشاره کرد سپس کف دو دستش را به هم چسبانید و زیر گوشش گذاشت و گفت: 🌷محمّد از بچهّ های خط شکن بود، لحظاتی پیش با چشمانم دیدم مجروح شده و از همان قلّه به طرف پایین پرت شد و شهید شد این جمله را گفت و با ناراحتی از کنارم عبور کرد، محمّد جایی افتاده بود که نمی توانستم او را پیدا کنم بنابراین مشغول جمع آوری بقیّه شدیم. 🔸️ متأسّفانه هواپیماهای دشمن سر رسیدند و شهدایی که جا مانده بودند را با آتش هوایی، پودر و خاکستر کردند، به فرمان سر دسته با ناامیدی برگشتیم با کوله باری از حسرت به شهر و کاشانۀ خود برگشتم و با عجله خود را به روستای رستم آباد رساندم و همۀ ماجرا را برای مادربزرگم تعریف کردم و گفتم: محمّد شهید شده است. 🌷 ولی آنها گفتند : از حقیقت چیزی به کسی نگو.... بگذار خانوادۀ شهید تا برگشت او با امید زندگی کنند چون تو با چشم خودت شهادت او را ندیده ای. انگار کسی نمی خواست شهادت محمّد را باور کند و هر کس خود را آنگونه که می خواست دلداری می داد محمّد شده بود . 🔸️ یک سال گذشت و خبر بازگشت پیکر محمّد را از زبان مادربزرگم شنیدم و از اینکه به آرزویش رسید و خانوادۀ او از بلاتکلیفی خارج می شدند خوشحال بودم ولی از طرفی دیگر صدایش را نمی شنیدم و لبخندش را نمی دیدم و این سرنوشتی بود که محمّد از خدا می خواست... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯