eitaa logo
روایتگری شهدا
23.1هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
💚چفيه❤️ص ۱۴۰ ✔عباس هادي 💎اواخر سال60 13 بود. ابراهيم در مرخصي به سر مي برد.آخر شــب بود كه آمد خانه، كمي صحبت كرديم. بعد ديدم توي جيبش يك دسته بزرگ اسكناس قرار دارد! 💎گفتم: راستي داداش، اين همه پول از كجا مي ياري!؟ من چند بار تا حالا ديدم كه به مردم كمك ميكني، براي هيئت خرج مي كني، الان هم كه اين همه پول تو جيب شماست!بعد به شوخي گفتم: راستش رو بگو، پيدا كردي!؟ 🍁@shahidabad313 💎ابراهيــم خنديد و گفت: نه بابا، رفقا اينها را به من مي دهند، خودشــان هم مي گويند در چه راهي خرج كنم. فرداي آنــروز با ابراهيم رفتيم، از چند دالان و بازارچه رد شــديم. به مغازه مورد نظر رسيديم. 💎مغازه تقريبًا بزرگي بود. پيرمرد صاحب فروشگاه و شاگردانش يك يك با ابراهيم دست و روبوسي كردند، معلوم بود كاملا ً ابراهيم را مي شناسند. بعد از كمي صحبتهاي معمول، ابراهيم گفت: حاجي، من انشــاءالله فردا عازم گيلان غرب هستم. 💎پيرمرد هم گفت: ابرام جون، براي بچه ها چيزی احتياج داريد؟ ابراهيم كاغذي را از جيبــش بيرون آورد. به پيرمرد داد و گفت: به جز اينچند مورد، احتياج به يك داريم. چون اين رشــادتها و حماسه ها بايد حفظ بشه.آيندگان بايد بدانند اين دين و اين مملكت چه طور حفظ شده. 💎بعد هــم ادامه داد: براي خود بچه هاي رزمنده هــم احتياج به تعداد زيادي داريم. صحبت كه به اينجا رسيد پسر آن آقا كه حرفهاي ابراهيم را گوش مي كرد 🍁@pmsh313 💎جلــو آمد و گفت: حالا دوربين يه چيزي، اما آقا ابرام، ديگه چيه؟! مگه شما مثل آدماي لات و بيكار مي خواهيد دستمال گردن بندازيد!؟ 💎ابراهيم مكثي كرد و گفت: اخوي، دســتمال گردن نيســت. بچه هاي رزمنــده هر وقت وضو مي گيرند چفيه برايشــان حوله اســت، هر وقت نماز مي خوانند ســجاده اســت. هر وقت زخمي شــوند، با چفيه زخم خودشان را مي بندند و... 💎پيرمرد صاحب فروشگاه پريد تو حرفش وگفت: چشم آقا ابرام، اون رو هم تهيه مي كنيم.فردا قبل از ظهر جلوي درب خانه بودم. همان پيرمرد با يك وانت پر از بار آمد. سريع رفتم داخل خانه و ابراهيم را صدا كردم. 🍁@shahidabad313 💎پيرمرد يك دســتگاه دوربين و مقداري وسايل ديگر به ابراهيم تحويل داد و گفت: ابرام جان، اين هم يك وانت پر از. 💎بعدهــا ابراهيم تعريف مي كرد كــه از آن چفيه ها براي عمليات فتح المبين استفاده كرديم. كم كم استفاده از چفيه عامل مشخصه رزمندگان اسلام شد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛
✫⇠(۱۷۶) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت صد و هفتاد و ششم:آقا جمال و بر و بچ 🍂یکی از ابتکارات بچه‌ها که تا مدتی جذابیت خاصی داشت، نشریۀ مخفیانه‌ای بود که به اندازۀ یه دفترچه جیبی با عنوان«آقا جمال و دوستان» تهیه و به افراد برای مطالعه داده می‌شد. جذابیتش این بود که اوّلین نشریه دست ساخت بچه‌ها در کمال محدودیت و با امکانات صفر بود که به زیبایی تهیه می‌شد و مطالب متنوع از جوک و لطیفه تا حدیث و داستان و حکایت کوتاه و درسهای اخلاقی و تحلیل سیاسی و معما داشت و هیچ‌کس نمی‌دونست این آقا جمال کیه!. حالا جالبه بدونید کاغذ و قلمش چگونه تهیه می‌شد و مطالبش از کجا میومد؟! 🔸️کاغذ این نشریه از جلد بسته‌های سیگار و لایه‌های نازک جلد پاکت پودر لباسشویی تهیه می‌شد و با نخ و سوزن به هم دوخته می‌شدن. برای تهیه لایه‌های کاغذ، پاکت پودرها که خالی می‌شد، شب تا صبح اونها رو داخل آب قرار می‌دادیم و روز بعد با ظرافت خاصی چند لایه نازک از اون جدا می کردیم و طوری که بعثیها نفهمن جلوی آفتاب قرار می‌دادیم تا لایه‌ها خشک بشه و با گذاشتن زیر پتوها صاف می‌شد. معمولاً از هر تکه پاکت پودر، پنج شش لایۀ نازک تهیه می‌شد و برای نشریه، مورد استفاده قرار می‌گرفت. برای نوشتن هم از مدادهای بند انگشتی که از کار نقاشها جا می‌موند و برای اونها قابل استفاده نبود و یا از تکه‌های لوله شدۀ سرب که کارگرها از بیرون با خودشون میاوردن و بصورت قاچاقی تحویل مسئول فرهنگی آسایشگاها می‌شد برای نوشتن استفاده می‌کردیم. ♦️یه مداد بند انگشتی در اردوگاه ما که همه چیز ممنوع بود به اندازه یه، ارزشمند بود و از طرفی از هر کسی گرفته می‌شد جرمی سنگین به حساب میومد که به سلول انفرادی و شکنجه‌های سخت منتهی می‌شد. لذا در نگهداری اون بشدت دقت می‌کردیم. در آسایشگاه یکی از این مدادهای بند انگشتی در اختیار من بود و مثل جانِ شیرین ازش محافظت می‌کردم و وقتی کار نوشتن تموم می‌شد داخل خمیر دندانم قرار می‌دادم که در وقت تفتیشِ بعثیها لو نره. لو رفتن یه مداد علاوه به خطر افتادن جان خود فرد، چند نفر نقاشی که داشتیم رو هم به درد سر و زیر شکنجه می نداخت چون بعثیها می‌فهمیدن کار اونهاس و غیر از نقاشها احدی دیگه، مداد در اختیار نداشت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌