الحشد الشعبی حمله داعش در نزدیکی مرزِ ایران را ناکام گذاشت
🔹نیروهای الحشد الشعبی عراق حمله بقایای داعش به منطقه راهبردی نفت خانه در شرق استان دیالی را ناکام گذاشتند.
🔹میدان نفتخانه یک میدان نفتی عراق است که در همجوار میدان «نفت شهر» ایران قرار دارد و از مخزنی مشترک برخوردارند
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت13
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم
مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟؟
تکیه دادم ب دیوار
اقای بلندی زنگ زده میخواهد دوباره بیاید
مامان با لبخند گفت خب بگذار بیاید
برای چی؟؟اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟؟
لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده
من دلم روشن است
خواب دیدم شهلا دیدم خانه تاریک بود
تو این طرف دراز کشیدی و ایوب ان طرف
نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و امد تا قلب تو
من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید
انوقت محبتش هم ب دلت مینشیند
✨
اکرم خانم صدا زد
شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت
میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در
من هم مثل مامان ب خواب اعتقاد داشتم
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم
✨
مامان ک برگشت هنوز میخندید
گفتم بیاید شاید ب نتیجه رسیدید
گفتم ولی اقا جون نمیگذارد
گفت من به این دختر بِده نیستم
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت14
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود
وقتی امد من و مامان خانه بودیم،اقاجون.سر کارش بود....
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند...
دست ایوب ب گردنش اویزان بود و از چهره اش مشخص بود ک درد دارد .....
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف اورد ....
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد ......
-مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟؟من چند جا رفتم نبود....
مامان کاغذ را گرفت
-پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام...
مامان ک رفت به ایوب گفتم
- کار درستی نکردید....
-میدانم ولی نمیخواستم بیگدار ب اب بزنم
با عصبانیت گفتم
-این بیگدار ب اب زدن است؟؟ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم،شما از چی میترسیدید؟؟
✨
چیزی نگفت
گفتم
-به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود
ارام گفت
-" میشود"
-نه امکان ندارد ،اقاجونم.ب خاطر کاری ک کردید حتمامخالفت میکنند
-من میگویم میشود،میشود.مگر اینکه.....
-مگر چی؟؟
-مگه اینکه....خانم جان ،یا من بمیرم یا شما.....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت15
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود
-به همین سادگی؟یا من بمیرم یا شما؟؟
-به همین سادگی،انقدر میروم و می ایم تا اقا جون را راضی کنم ،حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور✨
-عکس؟عکس برای چی؟من عکس ندارم
-میخواهم به پدر و مادرم نشان بدهم
-من میگویم پدرم نمیگذارد شما میگویید برو عکس بیاور؟؟اصلا خودم هم مخالفم
میخواستم تلافی کنم
گفت
-من انقدر میروم و می ایم تا تو را هم راضی،کنم ،بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم....
عکس یکی از کارتهایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
توی بله برون مخالف زیاد بود...
مخالف های دلسوزی ک دیگر زورشان نمیرسید جلوی این وصلت را بگیرند....
دایی منوچهر که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده
بود و زده بود بیرون...
از چهره مادر ایوب هم میشد فهمید چندان راضی نیست...
توی تبریز طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند...
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود...
داشت دختر غریبه میگرفت..ان هم از تهران...✨
ایوب کنار مادرش نشسته بودو ب ترکی میگفت....
ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن...
دایی حسین از جایش بلند شد ...همه ساکت شدند ....رفت قران را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت...
-الان همه هستیم؛هم شما خانواده داماد،هم ما خانواده عروس....من قبلا هم گفتم راضی ب این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم....اصلا زندگی با جانباز سخت است...ما هم شما را نمیشناسیم...از طرفی میترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد،مهریه ای هم ندارد ک بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد..✨
دایی قران را گرفت جلوی خودش و گفت....
-برای ارامش خودمان یک راه میماند این ک قران را شاهد بگیریم...
بعد رو کرد ب من وایوب
-بلند شوید بچه ها ،بیایید دستتان را روی قران بگذارید..
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قران گذاشتیم...
دایی گفت
-قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد ،به مال و ناموس هم خیانت نکنید هوای هم را داشته باشید....
قسم خوردیم ....
قران دوباره بین ما حکم شد....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆👆
@shahidaghaabdoullahi
صبحِ آن دیده بخیر است
که نگاهش
به جمالِ رخ دلدار منور گردد . . .
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
" أُذْکُرُوا انقِطاعَ اللَّذّاتِ وَبَقاءَ التَّبِعاتِ "
پایان لذتها، و برجای ماندن تلخی ها را به یاد آورید...
#امیر المومنین
🔴 خدای حاضر در طبس ؛ خدای حاضر در آمریکا
مقامات آمریکایی اعلام کرده اند که ایران در ناآرامی های آمریکا دست دارد!!!
ای کاش این ادعا درست بود اما بر فرض توانایی ایران در ایجاد ناآرامی در قلب آمریکای جنایتکار ، با وجود برخی سیاسیون غربگرا و فالوده خور با آمریکایی ها ، این گزینه بسیار بعید است.
مسئولان آمریکایی برای پیدا کردن عامل بهم ریختگی اوضاع فقط کافیست کمی حافظه خود را به کار بیندازند.
خدایی که در سال ۱۹۸۰ میلادی ، ابهت این ابرقدرت شیطانی را در طبس ایران با شن های بیابان شکست ، در سال ۲۰۲۰ اراده فرموده که اقتدار نظام و حکومت آمریکا را در دنیا و در خود آمریکا نابود سازد...
آن دستی که در ناآرامی های آمریکا دخیل است یدالله است و "یدُالله فوقَ اَیدیهِم"
@shahidaghaabdoullahi
🔴 اطلاعیه ستاد مرکزی بزرگداشت امام خمینی (س) بهمناسبت ۱۴ خرداد
▪️ اجتماع عظیم و میلیونی پیروان حضرت امام خمینی (سلام الله علیه) در مراسم بزرگداشت ۱۴ خرداد در حرم مطهر آن حضرت امسال بنا به توصیه مسئولین بهداشتی کشور و ستاد ملی مبارزه با کرونا برگزار نخواهد شد.
@shahidaghaabdoullahi
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
شهیدان سخت دلتنگ وغریبم...
خمار جرعه ای امن یجیبم...
شهیدان خدایی بی قرارم...
خدایا طاقت ماندن ندارم...
چه تنها مانده ام افسرده برخاک...
شما رفتید تا افلاک چالاک...
مرا تنها رها کردید و رفتید...
به حسرت مبتلا کردید و رفتید...
شما رفتید و من اینجا غریبم...
زفیض سرخ مردن بی نصیبم....
شهادت !!! ای شهادت ناز شصتت!!!
تأسی کن مرا قربان دستت....
اللهم ارزقنا توفیق الشهاده 🌷❤️
@shahidaghaabdoullahi
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 شهیدان سخت دلتنگ وغریبم... خمار جرعه ای امن یجیبم... شهیدان خدای
حضور مادر شهید علی آقا عبداللهی بر پیکر شهید جواد الله کرم
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت16
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود....
هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم...
یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه....
ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ...
تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم..✨
پرسید
-گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم
گفت
-من هم خیلی گرسنه ام
به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد....
دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات ...
گفت بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد
سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد
چنگال را فرو کردم توی گوجه ....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند....
از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید....
اب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم ...✨
ایوب پرسید
- نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا
-مگر گرسنه نبودی؟؟
-اره ولی نمیتونم
ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم....
از حرفش خوشم نیامد
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد،حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.....
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند....
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت
گفت
-اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم ب نماز...✨
اطراف را نگاه کردم
-اینجا؟؟وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد گفتم
-زشت است مردم تماشایمان میکنند...✨
نگاهم کرد
-این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت17
اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت؛
-نامحرمید و گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد....برای،من هم سخت بود
یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان
همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"✨
او را میشناختیم....
او هم ما واقاجون را میشناخت...
همانجا محرم شدیم....
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه...
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد✨
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم
-مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم....
دست مامان تو هوا خشک شد.....
دست مامان تو هوا خشک شد....
-فکر کردم برادر بلندی ک میخواهد مدام اینجا باشد ،خب درست نیست ،هم شما ناراحت میشوید ،هم من معذبم....✨
مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
-شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی...✨
بی اجازه شان محرم نشده بودیم....
اما بی خبر بود و جا داشت ک حسابی دلخور شوند....
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد.....
با قهر کردنش....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#قسمت_18
مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت
وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد....
میخندید و میگفت
-الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای.....
باید مدام بپزی بدهی ایوب.....ماشاءالله خیلی خوب میخورد.....
فهمیده بودم ک ایوب وقتی ک خوشحال و سرحال است
زیاد میخورد.....
شبی،نبود ک ایوب خانه مانماند..و صبح دور هم صبحانه نخوریم....
سفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود
-دیشب چه شاعر شده بودی،کنار پنجره ایستاده بودی...
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون ،با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟دیشب؟
یادم امد،از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه ب جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود....
اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند....نگاهشان کردم...تکان نخوردند...ایستادم و گربه ها را تماشا کردم...
ابروهایم را انداختم بالا...
-فکر کردم خواب بودید ...حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام؟؟
-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی....
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
-نه برادر بلندی ،گربه های توی حیاط را نگاه میکردم....
وا رفت...
-راست میگویی؟؟
-اره
هنوز میخندیدم...
سرش را پایین انداخت....
-لااقل ب من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی..
خنده ام را جمع کردم...
-چرا؟پس چی میگفتم؟
دمغ شد.....
-فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی.....
هر روز با هم میرفتیم بیرون.....
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی ک راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم،اوک میرفت من را هم میکشید....
-نمیدانم من بارکشم؟زن کشم؟
این را میگفت و میخندید....
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم...
-ولی دست باف ماندگارتر است...
-دلت می اید؟دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی..
نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته....بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
ادامه دارد.
@shahidaghaabdoullah
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆
@shahidaghaabdoullahi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما همه
سرباز
خداییم!
#امام_خمینے
@shahidaghaabdoullahi