*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت16
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود....
هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم...
یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه....
ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ...
تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم..✨
پرسید
-گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم
گفت
-من هم خیلی گرسنه ام
به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد....
دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات ...
گفت بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد
سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد
چنگال را فرو کردم توی گوجه ....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند....
از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید....
اب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم ...✨
ایوب پرسید
- نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا
-مگر گرسنه نبودی؟؟
-اره ولی نمیتونم
ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم....
از حرفش خوشم نیامد
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد،حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد.....
از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند....
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت
گفت
-اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم ب نماز...✨
اطراف را نگاه کردم
-اینجا؟؟وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد گفتم
-زشت است مردم تماشایمان میکنند...✨
نگاهم کرد
-این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#زندگی_شهید_ایوب_بلندی
#قسمت17
اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت؛
-نامحرمید و گناه دارد
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد....برای،من هم سخت بود
یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان
همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"✨
او را میشناختیم....
او هم ما واقاجون را میشناخت...
همانجا محرم شدیم....
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه...
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد✨
-خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم
-مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم....
دست مامان تو هوا خشک شد.....
دست مامان تو هوا خشک شد....
-فکر کردم برادر بلندی ک میخواهد مدام اینجا باشد ،خب درست نیست ،هم شما ناراحت میشوید ،هم من معذبم....✨
مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
-شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی...✨
بی اجازه شان محرم نشده بودیم....
اما بی خبر بود و جا داشت ک حسابی دلخور شوند....
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد.....
با قهر کردنش....
🌈#به_روایت_همسر_شهید
@shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘
#قسمت_18
مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت
وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد....
میخندید و میگفت
-الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای.....
باید مدام بپزی بدهی ایوب.....ماشاءالله خیلی خوب میخورد.....
فهمیده بودم ک ایوب وقتی ک خوشحال و سرحال است
زیاد میخورد.....
شبی،نبود ک ایوب خانه مانماند..و صبح دور هم صبحانه نخوریم....
سفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود
-دیشب چه شاعر شده بودی،کنار پنجره ایستاده بودی...
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون ،با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟دیشب؟
یادم امد،از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه ب جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود....
اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند....نگاهشان کردم...تکان نخوردند...ایستادم و گربه ها را تماشا کردم...
ابروهایم را انداختم بالا...
-فکر کردم خواب بودید ...حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام؟؟
-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی....
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
-نه برادر بلندی ،گربه های توی حیاط را نگاه میکردم....
وا رفت...
-راست میگویی؟؟
-اره
هنوز میخندیدم...
سرش را پایین انداخت....
-لااقل ب من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی..
خنده ام را جمع کردم...
-چرا؟پس چی میگفتم؟
دمغ شد.....
-فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی.....
هر روز با هم میرفتیم بیرون.....
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی ک راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم،اوک میرفت من را هم میکشید....
-نمیدانم من بارکشم؟زن کشم؟
این را میگفت و میخندید....
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم...
-ولی دست باف ماندگارتر است...
-دلت می اید؟دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی..
نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته....بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
ادامه دارد.
@shahidaghaabdoullah
*🍃سلام بزرگواران ✋
زندگینامه #شهید_ایوب_بلندی
#به_روایت_همسر_شهید🌹
تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆
@shahidaghaabdoullahi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما همه
سرباز
خداییم!
#امام_خمینے
@shahidaghaabdoullahi
برای امسال ی رفیق خوب دارم برات♥️
نیت کن بزن رو یدونہ از این لینکا ی رفیق اسمونی برات میاد 🌏💙
اسمشو و بدون همیشہ پیش خودت داشته باشش
التماس دعا💔🥺
1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku🌸
2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy🌸
3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp🌸
4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0🌸
5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x🌸
6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 🌸
7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8🌸
8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8🌸
9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru🌸
1⃣0⃣:🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
990314_سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت سیویکمین سالگرد رحلت امام خمینی .mp3
17.41M
تولدش را شاید کسی یه یاد نداشته باشد😢
اما روز رفتنش در یادها ماندگار شد😔
۱۴ خرداد روز یتیم شدن ملت ایران بود💔
یڪ دنیا با تمام ابر قدرتهایش
ڪم آورد مقابل
ایــمــان و هــمت تو💔
#امام_خمینی
#رحلت_امام_خمینی
#سخنان_رهبر
#سالگرد_ارتحال_امام
#بصیرت_امام_خمینی
#روح_الله_خمینی 🥀
@shahidaghaabdoullahi
🌷بسم رب الشهدا🌷
حقیقت شهادت...
🕊️🌺🕊️شهادت یعنی تهذیب نفس یعنی کشتن نفس یعنی هر چی خدا گفت چشم.
شهادت یعنی کار کردن برای اسلام و انقلاب یعنی استراحت بعد شهادت🕊️
#شرط_شهید_شدن_شهید_بودن_است
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi