eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
920 دنبال‌کننده
12هزار عکس
2.8هزار ویدیو
88 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
*⚘﷽⚘ فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز ،ایوب هر روز خانه ما بود.... هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را میکردیم... یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه.... ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود ....انقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد ... تا ظهر از جمع شش،نفره مان فقط من و ایوب ماندیم..✨ پرسید -گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم گفت -من هم خیلی گرسنه ام به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد.... دو پرس،چلوکباب گرفت با مخلفات ... گفت بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد سرش را پایین انداخته بود....انگار توی خانه اش باشد چنگال را فرو کردم توی گوجه ....گلویم گرفته بود.....حس،میکردم صدتا چشم نگاهم میکند.... از این سخت تر،روبرویم اولین مرد نامحرمی،نشسته بود ک باهاش هم سفره می شدم ؛مردی ک توی بی تکلفی کسی ب پایش نمیرسید.... اب گوجه در امده بود ....اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم ...✨ ایوب پرسید - نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود ....سرم را انداختم بالا -مگر گرسنه نبودی؟؟ -اره ولی نمیتونم ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.... از حرفش خوشم نیامد او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد،حالا چرا حرفی میزد که بوی خساست میداد..... از چلو کبابی ک بیرون امدیم اذان گفته بودند.... ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت گفت -اگر مسجد را پیدا نکنم ،همینجا می ایستم ب نماز...✨ اطراف را نگاه کردم -اینجا؟؟وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم -زشت است مردم تماشایمان میکنند...✨ نگاهم کرد -این خانمها بدون اینکه خجالت بکشند بااین سر و وضع می ایند بیرون انوقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ 🌈 @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ اقاجون این رفت و امد های ایوب را دوست نداشت میگفت؛ -نامحرمید و گناه دارد اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد....برای،من هم سخت بود یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟"✨ او را میشناختیم.... او هم ما واقاجون را میشناخت... همانجا محرم شدیم.... یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه... مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد✨ -خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم -مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم.... دست مامان تو هوا خشک شد..... دست مامان تو هوا خشک شد.... -فکر کردم برادر بلندی ک میخواهد مدام اینجا باشد ،خب درست نیست ،هم شما ناراحت میشوید ،هم من معذبم....✨ مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان -شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور ب او بگویی...✨ بی اجازه شان محرم نشده بودیم.... اما بی خبر بود و جا داشت ک حسابی دلخور شوند.... نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای اقاجون این شد ک اقاجون مارا تنبیه کرد..... با قهر کردنش.... 🌈 @shahidaghaabdoullahi
*⚘﷽⚘ مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد.... میخندید و میگفت -الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای..... باید مدام بپزی بدهی ایوب.....ماشاءالله خیلی خوب میخورد..... فهمیده بودم ک ایوب وقتی ک خوشحال و سرحال است زیاد میخورد..... شبی،نبود ک ایوب خانه مانماند..و صبح دور هم صبحانه نخوریم.... سفره صبحانه ک جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود  -دیشب چه شاعر شده بودی،کنار پنجره ایستاده بودی... چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون ،با انگشت کردم زیر روسری، -من؟دیشب؟ یادم امد،از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه ب جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.... اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند....نگاهشان کردم...تکان نخوردند...ایستادم و گربه ها را تماشا کردم... ابروهایم را انداختم بالا... -فکر کردم خواب بودید ...حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام؟؟ -داشتی ستاره ها را نگاه میکردی.... نتوانستم جلوی خنده ام  را بگیرم -نه برادر بلندی ،گربه های توی حیاط را نگاه میکردم.... وا رفت... -راست میگویی؟؟ -اره هنوز میخندیدم... سرش را  پایین انداخت.... -لااقل ب من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی.. خنده ام را  جمع کردم... -چرا؟پس چی میگفتم؟ دمغ شد..... -فکر کردم از شدت علاقه  به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی..... هر روز با هم میرفتیم بیرون..... دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم... کمی ک راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم،اوک میرفت من را هم میکشید.... -نمیدانم من بارکشم؟زن کشم؟ این را میگفت و میخندید.... -شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم... -ولی دست باف ماندگارتر است... -دلت می اید؟دختر های بیچاره شب و روز  با خون دل نشسته اند پای دار قالی.. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته....بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ ادامه دارد. @shahidaghaabdoullah
*🍃سلام بزرگواران ✋ زندگینامه 🌹 تقدیم به نگاه پرمهرتون😊👆 @shahidaghaabdoullahi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما همه سرباز خداییم! @shahidaghaabdoullahi
بسم رب الحسین 💚💫
🏴 در سوگ امام ◼️ سالروز عروج ملکوتی حضرت امام خمینی (ره) و یاد شهیدان معظم قیام خونین ۱۵ خرداد گرامی باد. 📌 «راه ما راه امام خمینی (ره) است و در این راه با همه قدرت و قاطعیت خود، حرکت خواهیم کرد». (امام خامنه‌ای)
🏴 فرارسیدن سالروز رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی (ره) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای امسال ی رفیق خوب دارم برات♥️ نیت کن بزن رو یدونہ از این لینکا ی رفیق اسمونی برات میاد 🌏💙 اسمشو و بدون همیشہ پیش خودت داشته باشش التماس دعا💔🥺 1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku🌸 2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy🌸 3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp🌸 4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0🌸 5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x🌸 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 🌸 7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8🌸 8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8🌸 9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru🌸 1⃣0⃣:🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
990314_سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت سی‌ویکمین سالگرد رحلت امام خمینی .mp3
17.41M
تولدش را شاید کسی یه یاد نداشته باشد😢 اما روز رفتنش در یادها ماندگار شد😔 ۱۴ خرداد روز یتیم شدن ملت ایران بود💔 یڪ دنیا با تمام ابر قدرت‌هایش ڪم آورد مقابل ایــمــان و هــمت تو💔 🥀 @shahidaghaabdoullahi
🌷بسم رب الشهدا🌷 حقیقت شهادت... 🕊️🌺🕊️شهادت یعنی تهذیب نفس یعنی کشتن نفس یعنی هر چی خدا گفت چشم. شهادت یعنی کار کردن برای اسلام و انقلاب یعنی استراحت بعد شهادت🕊️ @shahidaghaabdoullahi
🔺عزیزانی میخوان تشریف ببرن شمال وتفریح و مسافرت و کوه و ....... بخونید لطفاً👆⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*⚘﷽⚘ از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم... جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند... همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای،کمیل و نماز جمعه.... ولی ایوب سرش زود درد میگرفت..... طاقت شلوغی را نداشت.... در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک ب دستبند اهنی ایوب خیره میشدند... ایوب خونسرد بود...من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را ب هم نشان میدادند،ناراحت میشدم.... ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت -بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد -به ش دست بزنید،از اهن است این را ب دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم بچه ها ب دستبند ایوب دست میکشیدند و اوبا حوصله برایشان توضیح میداد...... چند روز ماند ب مراسم عقدمان ،ایوب رفت ب جبهه  و دیر تر از موعد برگشت .. به وقتی ک از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم .. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند .... دو شاهد لازم داشتیم ... رضا ک منطقه بود.... ایوب بلند شد -میروم شاهد بیاورم رفت توی کوچه ....مامان چادر سفیدی ک زمان خودش سرش بود برایم اورد ... چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.... ایوب  با دو نفر برگشت... -این هم شاهد  از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند... یکی از انها ب لباسش اشاره کرد و گفت -اخه با این وضع؟نگفته بودی برای عقد میخواهی! -خیلی هم خوشگل هستید ،آقا بفرمایید.... نشست کنارم.... مامان اشکش را پاک کرد و خم شد... از توی قندان دو حبه قند برداشت... عاقد شروع کرد.... صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد...... اقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود،همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود ،همه ی ما بچه ها را میبوسید و بعد پیشانی مادر را .... یک بار یادش رفت ... چنان قشقرقی ب پا کردیم که اقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.... برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.... برای همین مامان خیلی عصبانی شد ،بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی"صدا میزنم.... با دلخوری گفت -گناه دارد شهلا،جلویش باچادر ک مینشینی،مثل غریبه ها هم ک صدایش میزنی...طفلک برادرت نیست ،شوهرت است..... ایوب خیلی زود با من.صمیمی شد،یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت -لااقل این جمله ای ک میگویم را تکرار کن ،دل من خوش باشد.... گفتم -چی دل شما را خوش میکند؟؟ گفت -به من بگو،مثل بچه ای که به مادرش محتاج است،ب م  احتیاج داری.... شمرده شمرده گفت ک خوب کلماتش را بشنوم رنگم از خجالت سرخ شد... چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.... همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز ،یک روزه برگشت ؛با دست پر.... از اینکه اول کاری برایم هدیه اورده بود ،ذوق کرده بودم.... قاب عکس بود... از کادو بیرون اوردم.... خشکم زد...... عکس خودش بود،درحالی ک میخندید..... -چقدر خودت را تحویل میگیری،برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت ... روی تاقچه گذاشت..... یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.... -منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه..... ... @shahidaghaabdoullah
*⚘﷽⚘ دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو ک میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری.... بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات ... با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود..... انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت... از وقتی ترکش ب قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود..... روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.... همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری ک اگر ب توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد،رزمنده های خودمان را میزد..... ایوب طاقت نمی اورد،از فرمانده اجازه میگیرد ک با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد ... چند نفری را میرساند و بر میگردد. به مجروحی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود ..... خمپاره کنارشان منفجر میشود.... ترکش ها سرِ آن مجروح را میبرد و بازوی ایوب را..... موج انفجار چنان ایوب را روی زمین میکوبد ک اشهدش را میگوید.... سرش گیج میرود و نمیتواند بلند شود .... کسی را میبیند ک نزدیکش میشود.... میگوید بلند شو.... و دستش را میگیرد و بلندش میکند... ایوب بازویش را ک ب یک پوست اویزان شده بود ،بین کش شلوار کردیش میگذارد و تا خاکریز میرود.... میگفت..... من از بازمانده های هویزه هستم  این را هر بار میگفت ،صدایش میگرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد....... دکترها میگفتند سردرد های ایوب برای ان سه تا ترکشی است ک توی سرش جا خوش کرده اند..... از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند.... برای انکه ارام شود سیگار میکشید.... روز خواستگاری گفتم ک از سیگار بدم می اید،قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود ،سیگار را هم بگذارد کنار.... دکتر ها موقع عمل به جای سه تا ،پنج تا ترکش دیدند ک ب قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند.... عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست  بینایی ایوب را  بگیرد.... وقتی عمل تمام شد،دکتر با ذوق دور ایوب تازه ب هوش امده میچرخید... عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب ک درست میگفت،دکتر بیشتر خوشحال میشد...... خانه پدری ایوب بودیم ک برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم .... ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود...... نگاهش میکردم .....منتظر بودم با هر نفسی ک میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود .... تکان نمیخورد..... ترسیدم..... صورتم را جلوی دهانش گرفتم.... گرمایی احساس نکردم.... کیفم را تکان دادم ،ایینه کوچکی بیرون افتاد .... جلوی دهانش گرفتم.... ایینه بخار نکرد... برای لحظاتی فکر کردم مردی  را ک حالا همه زندگیم شده است  مرد من.... تکیه گاهم.... از دستش داده ام...... بعد ها فهمیدم از حال رفتنش ،یک جور حمله عصبی  و از عوارض موج گرفتگی است.... دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.... حس میکردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند "عاقبت راهی ک انتخاب کرده ای،خیر است" ... @shahidaghaabdoullahi