۱ . سلام ..
فعلا که نمیتونیم و همه هم همکاری نمیکنن اگه همه باشند خیلی بیشتر میشه کمک کرد ولی خب همینم خدا رو شکر . حالا ماه بعد إن شاء الله
۲ . سلام ..
خب شما بگید با چادر احساس امنیت میکنم و من بخاطر شوهرم چادر میکنم تا از نگاه نامحرم دور باشم تمام من اینجوری برای شوهرم هست وگرنه میتونم بی حجاب باشم همه منو ببینن و اینجوری میشه کسی که از دیدنش لذت میبرن ..
بهشون بگو حجاب من برای خدا و بعد برای شوهرم هست چون من میخوام فقط شوهرم منو ببینه . بعد شوهر شما نباید بزاره کسی به شما حرفی بزنه مگه باهاش راحت نیستین ؟؟
با شوهرت صحبت کن وقتی تنها بودین و حرفا دلتو بهش بزن و بگو حجابم برای توهه که تمامم برای تو باشه
۱ . از بس محرم راز همه شدم فکر کنم . چون من همیشه راز نگهدار بودم همه باهام حرف میزدن و راهنمایی میکردم و اینکه به همچی من فکر میکنم کلا خیلی فکر میکنم
۲ . سلام ممنون از لطفتون سلامت باشید و عاقبت بخیر بشید
۳ . خب چرا فحش میدین ؟؟
مگه چیزی هم با فحش بهتون میرسه آداب صحبت کردن خیلی مهمه و باید تمرین کنید و فحش رو بزارید کنار فحش باعث بد بویی دهان در آخرت بشه ..
همیشه سعی کن کسی باشی که بقیه ازت تقلید کنن و همه جذب اخلاقت شن این خودش یه کار آموزنده هست که ثواب هم داره
چون خیلی پیام گذاشتین لینک باز نمیشه لینک پر شده حالا دوباره امتحان کنم ..
یه بعضیا همیشه طلبکار هستن تو زندگی همچی باید براشون فراهم باشه و هر چی هم بخوان باید خدا بهشون بده اگرم نداد ناراضی هستن و همیشه غُر میزنن ..!
خب شمایی که همچی میخوای از خدا چیکار کردی چه تلاشی کردی !؟
حاجتت رو چجوری میخوای از خدا در قبال کدوم کارت ..
وقتی یچیزی میخوای باید تلاش کنی و عبادت کنی تا حالا شده برای حاجت خودت نماز شب بخونی ؟؟
و جواب نگرفته باشی !!
محال هست چون فقط زبونی دعا کردین سختی به خودتون ندادین ..
هر چیزی از خدا میخواید که سری تر بهش برسید تو نماز شب بخواید رد خور نداره تلاش باید کرد ..
اگه تلاش کردین و نشد اون وقت طلبکار باشید در محضر خداوند ولی من مطمنم تو نماز شب معجزه هایی میشه که خودتم باور نمیکنی 🌸
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۷
مادربزرگ اومد داخل و همگی شروع به سلام و علیک کردن...
وخلاصه همگی دور هم نشستن...
بعد از چند دقیقه ای یکم سکوت شد...مادربزرگ سکوتو شکست و گفت:
-وای گلوم خشک شد!!!پس این چای چی شد؟؟؟
داشتم آب میخوردم که با این جمله ی مادربزرگ پرید تو گلوم و شروع کردم به سلفه کردن!!!
مادربزرگ_چی شد مادر؟؟؟
بلند شدم دستمو کشیدم روی صورتم نفس عمیقی کشیدم و بدون جواب سینی چای رو برداشتم و رفتم داخل پذیرایی...
مادربزرگ_آخیش خوب شد چای رو آوردی زهرا جون...
اول مادربزرگ و بعد پدر علی و بعد پدر خودم مادر علی و بعد مادر خودم بعد هم سینی رو روبه روی علی گرفتم نگاهی کرد چای رو برداشت و گفت:
-ممنونم...
-نوش جان...
بعد هم سینی رو گرفتم روبه روی امیر حسین...
یه لیوان چای آخر هم برداشتم و نشستم پیش مامان بعد از کمی صحبت بابا گفت:
-خب دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب...
مادربزرگ با عینک ته استکانیش فقط تماشا می کرد...
آقامجید_این علی آقای ما...خیلی وقته که خاطر دختر شمارو میخواد
امشب اینجا جمع شدیم که با اجازه ی خانم بزرگ و اقامصطفی و مریم خانم و ان شاءالله خود زهرا خانم و این اقا پسر گل(امیرحسین)دست این دو گل رو بزاریم تو دست هم...
بابا_ما که مخالفتی نداریم همگی راضی هستن...
مادربزرگ_علف هم به دهن بزی شیرین اومده...
همگی زدیم زیر خنده...
مامان_پس مبارکه...
همگی گفتن مبارکه...
بابا_بفرمایین دهنتونو شیرین کنید...
شب خوبی بود همه چیز طبق سنت پیش رفت... مهریه و...
خلاصه منو علی به هم رسیدیم...
قرار شد دوروز بعد نامزد کنیم و ان شاءالله عقدمون بیفته یک ماه دیگه...امیرحسین این وسط خیلی آتیش سوزوند و به علی گوش زد کرد نمیدونم چی میگفت ولی علی هی میخندید و میگفت چشم...
مادربزرگ هم تا وقت رفتن خانواده علی مارو خندوند...
خلاصه شب قشنگی برای همه ی ما شد...و منو علی برای هم شدیم...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۸
یکشنبه:
سه روز هست که از نامزدی ما گذشته...
توی این سه روز رفت و آمدمون زیاد بود...
خیلی خوشحال بودیم هردو از این که به هم رسیدیم و تموم شد تموم کابوس هامون نیلوفر همه جا هوامو داشت همش سعی داشت که همه چیز خوب پیش بره...
توی این چند روز هانیه رو ندیدم نه زنگی نه تلفنی نه پیامی...ولی این هم یکم نگران کننده بود...!!!!
توی اتاق مشغول جمع و جور کردن وسایل هام بودم که گوشیم زنگ خورد...شماره ناشناس بود ولی تا برداشم قطع کرد!!!
عجیب بود...!!!
بعد از چند دقیقه دوباره گوشیم زنگ خورد این دفعه پشت خط...علی بود!
من_الو جانم؟
علی_سلام خانم...خوبی؟؟
-مرسی عزیزم شما خوبی مامان خوبه؟؟
-همه خوبن چیکارا میکنی مزاحم که نیستم؟؟؟
-نه داشتم اتاقمو مرتب میکردم...
-چقدر طول میکشه تموم شه؟؟
-چیزی نمونده چطور؟؟
-میخواستم بریم بیرون...
یکم مکث کردم و با لحن کنجکاوی پرسیدم:
-کجا؟؟؟؟
-حالا یه جایی میریم دیگه...
-باشه قبول...
-پس یک ساعت دیگه میام دنبالت مواظب خودت باش فعلا...
-فعلا عزیزم.
تلفن رو قطع کردم و تند تند بقیه ی اتاق رو مرتب کردم خبر رفتنم رو به مامان دادم و خوشگل ترین لباس هامو آماده کردم یکم به خودم رسیدم و بعد هم لباس هامو تنم کردم...
تا آماده شدنم دقیقا یک ساعت پر شد که زنگ خونه به صدا دراومد...
مامان_دخترم بیا علی جلوی در منتظرته...
از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
علی پشت فرمون دویستو شش مشکی که تازه خریده بود نشسته بود...
براش دست تکون دادم و رفتم سمتش از ماشین پیاده شد سلام علیک کردیم در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم بعد هم خودش سوار شد و حرکت کردیم...
علی_سلام خانم خانما...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام...
-خوبی؟؟؟
-خداروشکر...حالا کجا میریم؟؟
-ای بابا این خانم چقد کنجکاوه !!!!
خندیدم و گفتم:
-اذیت نکن بگو...
-چشم بزار برسیم میگم...
خندیدم و گفتم:
-باشه منتظر میمونم!
نیم ساعت بعد رسیدیم جلوی یه پاساژ بزرگ...
من_اینجا کجاست؟؟؟خیلی آشناست...
علی فقط نگاهم کرد...
رفتیم داخل اولین طبقه دومین طبقه...سومین طبقه...
#ادامہ_دارد...
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴۹
طبقه ی چهارم که رسیدیم...
روکردم به علی و گفتم:
-علی!!!!!! اینجا!!!!تو اینجارو ازکجا بلدی؟؟؟چرا منو آوردی اینجا؟؟؟؟
علی_نگو که امروزم یادت رفته تولدتو!!!!
دستمو گذاشتم جلوی دهنم چشمامو گرد کردم واقعا شوکه شده بودم...
من_وااای باورم نمیشه چطور اخه ممکنه!!!
-زهرا!!!؟؟؟؟میتونم بپرسم چرا...نه آخه چرا روزی که به دنیا اومدیو یاد نمیگیری؟؟؟!!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
من_اخه مگه حواس میذارن برای آدم پارسال که غم رفتنت بود امسالم خوشحالی اومدنت...
علی خندید و گفت:
-ای وای پس من باعث میشم یادت بره کی به دنیا اومدی!!!
خندیدم چشمامو بستم و گفتم:
-آخه این چه کاریه!!!!
بعد سریع چشمامو باز کردم به علی نگاه کردم و گفتم:
-ببینم اصلا تو اینجارو از کجا بلدی از کجا فهمیدی پارسالم یادم رفته بود؟؟؟؟
-دیگه بماااااند!!!!
دستمو گرفت و رفتیم جلو تر طرف یه میز مثل دفعه ی پیش یه کیک روی میز از قبل آماده بود...
داشتم از خوشحالی میمردم نشستم روی صندلی و با کلی خنده و شوخی قرار شد کیکو فوت کنم...
علی_وایسا وایسا آرزو کن بعد فوت کن...
چشمامو بستم و آرزو کردم...
+خدایا...حالا که به هم رسیدیم...آرزو می کنم که همیشه باهم باشیم...
علی_خب خانمی بسه کیکو ببر...
خندیدم و کیکو بریدم خلاصه بعد از کلی خنده نوبت کادو رسید...
علی_خب؟؟؟حالاااا اصل تولد...
-اصل تولد؟؟؟
یهو یه جعبه از جیبش آورد بیرون و رو به من گفت:
-کادو!!
-علی!!!این چه کاریه...
جعبه رو داد دستم و گفت:
-بازش کن...
-علی آخه این چه کاریه...
بازش کردم یه گردبند خیلی قشنگ که روش با نگین کلی کار شده بود!
-واااای علی این خیلی قشنگه آخه این چه کاریه چرا خودتو به زحمت انداختی!!
-قابلتو نداره خانمم...
یه روز قشنگ و یه خوش گذرونی عالی بعد از مدتی راهی شدیم برگردیم خونه تقریبا شب شده بود و بارون می بارید...
خیلی خسته شده بودم وحسابی سیر بودم...هم کیک خوردیم هم غذا هم کلی هله هوله...
برگشتنی بیشتر بینمون سکوت بود چون هردو خسته بودیم...
#ادامہ_دارد...
جمع واریزی ۱ میلیون تومان 🌸
اجرتون با خدا و شهدا إن شاء الله که عاقبت بخیر بشید✨
ممنون از دست های به خیرتون 💗
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا ذالجلال و الاکرام 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید مصطفی صدر زاده💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 السلام علیک یا ابا صالح المهدی
دلم شكسته شد
از دستِ اين و آن بی تو
چگونه پَر بكشم
تا به آسمان بی تو....؟
چقدر وعده ی فردا
چقدر جمعه ی بعد؟
ببين كه بر لبم آقا
رسيده جان بی تو....
براي چشم براهت تمام ثانيه ها
چه كُند ميگذرد صاحب الزمان بی تو..
🌼 ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ الفرج
الإمام علی(ع): عَجِبتُ لِمَن يَقنَطُ و مَعهُ الاستِغفارْ.
امام على(ع): در شگفتم از کسى که استغفار را با خود دارد و با اين وصف نوميد مى شود.❤️
📚 نهج البلاغة: میزان الحکمة ۸۷
هذه الروح التي تتأرجح
بين ذنبٍ واستقامة،
ليست مِثالية،ولكنّها..
تُحِبُّك يا الله،تُحِبُّك جدًا
این مَنی که بین استقامت و گناه،
استقامت را به خاطرِ تو اختیار میکند،
مِثالی نیست ولی تو را خیلی دوست دارد
خـدایِ مـن ...💞
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
هذه الروح التي تتأرجح بين ذنبٍ واستقامة، ليست مِثالية،ولكنّها.. تُحِبُّك يا الله،تُحِبُّك جدًا این
ای یار بکش دستم،
آنجا که تو آنجایی ..
#خدایمن💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستم خالیست...!
هدیه ای گرانبها تر از اجابت خواستهی
تو موثر بودن در تحقق ظهور مولا نداشتم
با ترک یک گناه عهد میبندم با تو برای
رضای خدا...
#رفیق_شهیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستاجر
شیخ رجبعلی خیاط..🌸
برای هر حاجتی، دنیوی و اخروی
(هر مشکلی که برایتان پیش آمد)
سجده می کنید و ذکر
«یا مولاتي یا فاطمة أغیثیني»
را صد مرتبه می گویید...!
_آیت اللّٰه شیخ محمد شجاعی