eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.2هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌مومن‌یه‌وقت‌نترسی ها.. پات‌نلغزه‌بخوای‌عقب‌بکشی این انقلاب هنوز آدم میخواد نزدیکه‌که‌انشاءالله‌مولامون بیادا.. تسلیم‌نشی‌یه‌وقت،الان‌وسط‌میدون‌جنگیم‌ها نترس‌و‌محکم‌تر‌ادامه بده.. چیشد‌حنجره‌پاره‌میکردی:عهد‌می‌بندم که میمونم‌ پای‌کار‌این‌نظام؟! دووم‌بیار رزمنده وایسا تو‌خط‌مقدم سینه‌سپر کن‌و‌دفاع‌کن!🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
مافرزندانِ‌کسانی‌هستیم‌که‌مرگ راه‌آنهارانمی‌شناسد... چراکه‌آنهابه‌وسیله‌مرگ‌درمسیر خداصعودکرده‌اند...✋🏼🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
.. 🥀🕊 "نور" ✨برای عروسیمان زنگ زدیم به عادل. قرار شد بیاید و برایمان مولودی بخواند. پرسید: سیستم صوت هست؟! گفتم :آره تالار خودش داره. گفت: نه با این دستگاه زیاد گناه شده. دستگاه مسجد را می‌گیرم تا زندگیتان با نور شروع بشه..!🌟 _به نقل از یکی از دوستان شهید عادل رضایی 🥀شهید عادل رضـــــایی @shahidanbabak_mostafa🕊
🌼 ⃟¦🖇 🌷 قرآن، قرآن را فراموش نکنید. بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است. اسلام را در تمام شئونات حفظ کنید. رهبری و ولایت فقیهی که در این زمان از اهم واجبات است یاری کنید. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نظری کن به دلم حالِ دلم خوب شود... حالُ و احوالِ گدایت به خدا جالب نیست ❤️‍🩹 ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
اونایی‌که‌حس‌شھادت‌دارید بی‌دلیل‌نیستا.. خدایه‌گوشه‌از‌سرنوشتتونُ براتون‌شھادت‌نوشته💗!' @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر .. إن شاء الله که حالتون خوب باشه دیشب چالش مداحی که گذاشتم آقا محمد امین صوتی فرستاد چون شرایطش رو نداشت و الان یه پخش زنده فرستاد برای جبران دیشب لطفا جایی پخش نشه 🌸
ــ از شیخ‌ بهایی‌ پرسیدند : خیلی‌ سخت‌ می‌گذرد ! چه باید‌ کرد ؟ شیخ‌ گفت : خودت‌ می‌گویی‌ سخت‌ می‌گذرد ، سخت‌ که نمی‌ماند ؛ پس‌ خدا را شکر که می‌گذرد‌ و نمی‌ماند . @shahidanbabak_mostafa🕊
. رفیقش‌ مـےگفت: گاهۍ میرفت یھ گوشھ‌یِ خلوت ، چفیھ‌اش رو می‌کشید روۍ سرش تو حالت سجده مۍموند! بھ قول معروف یه گوشھ خدا رو گیر‌ مۍآورد .♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت بیست و دوم حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه. ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو میدادی؟ گفتم: _نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. که امثال ما به اسلام میزنه از اشتباه امثال شمس . در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _شمس اعتراف کرد. دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن. بچه های دانشگاه هم اومدن. حانیه خیلی ناراحت بود.گفت: _ امین میخواد بره سوریه. معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه. بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!! سهیل خیلی تغییر کرده بود.سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود. سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت ولی دکمه یقه شو نبسته بود.مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم. کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن. بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی. من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن. سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن. آقای صادقی به بابا گفت: _آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن. من خیلی جا خوردم... سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت: _دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید. یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی. نمیدونستم چکار کنم... آقای صادقی به سهیل گفت: _پاشو پسرم. سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت: _زهرا جان! آقا سهیل منتظرن. بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم... من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم: _چه اتفاقی براتون افتاده؟ همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت: _ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت. خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم. گفت: _بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم. خیلی کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم. -خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد. -دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم. -من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما مثل شما پیداش . این نشون میده هم .این بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد. دوباره سکوت شد.گفتم... ادامه دارد... نویسنده بانو