eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
7.2هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هر وقت پریشون بودی و غمگین یاد حرف تماماً پدرانه و آرامش‌بخش (ع) بیفت و مرور کن که فرمایش می‌کرد «در برابر دنیایی که گرفتاری آن مانند خوابهای پریشان شب می‌گذرد، شکیبا باش» @shahidanbabak_mostafa🕊
°هـمسر‌شہید‌حمیدسیاهڪالی‌میگفتن‌کہ↓ اگـه‌یه وقت‌مهمون داشتیم‌ونزدیڪ ترین مغازه به‌خونه بسته بود،جای دیگه‌نمۍرفت برای‌خرید،میگفت این بنده‌خدابه‌گردن‌ماحق‌ داره،حق همسایه‌رو بایدبجا‌بیاریم و ازایشون وسیله‌بخریم‌چون‌نزدیڪ‌ منزل‌ ما هستن...🌿 بعدازشهادتش‌هروقت‌بخوام‌براۍ نذری‌چیزی‌بخرم‌نگاه‌میکنم‌ونزدیک‌ترین مغازه‌رو به‌مزارشهداانتخاب‌میڪنم‌که حق‌همسایگۍهمسرموبه‌جابیارم....| ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
⟮️‌ چندبار به آقامحمد گفتم برای خودمون ڪفن بخریم وببریم حرم‌امام‌حسین برای‌طواف ، ولی ایشون هی‌طفره میرفت. بعدچند بارڪه‌اصرار ڪردم ناراحت‌شد و گفت: دوتا ڪفن میخوای ببری پیش بی‌ڪفن؟! ⟯ @shahidanbabak_mostafa🕊
13.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو از آسمان بودی و فقط برای اینکه زمین لحظه‌ای داشتنت را تجربه کند آمدی و حال زمین مانده با حسرت دوباره داشتنت.. @shahidanbabak_mostafa🕊
جهـٰادمغنیہ‌جوان‌بسیـٰاربـٰاحیـٰایۍبود، همیشہ‌وقتےمیرفتیم‌بیرون‌سرش‌پـٰایین بود،سریع‌هم‌ڪٰارش‌راانجـٰام‌میدادڪه برویم‌وزیاددراین‌فضـٰاهـٰانمۍمـٰاند؛ مهمـٰانۍڪه‌میرفتیم‌یـٰادرجمعۍاگر حضورداشت‌لبخندبرلب‌هـٰاش‌بودامـٰابـٰا همـٰان‌چهره‌مهربـٰان‌وخندان‌دینش‌را حفظ‌میڪرد،گاهۍدرجمع‌دوستـٰانمـٰان اگرازبچہ‌هـٰاحرفےنـٰاشـٰایست‌میشنید بـٰاهمـٰان‌خنده‌اش‌بہ‌آنهـٰامتذڪرمیشد..! @shahidanbabak_mostafa🕊
یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن. در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتورتریل جلو درخونه واساده و میگه سوار شو بریم. ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوارشدم و رفتیم. سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابون‌ها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم. از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره. هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم و در زدم. در رو که بازکردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در. نه من اونو می‌شناختم نه اون منو. گفت بفرمایید چیکار دارید؟ ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته؟ یهو زد زیر گریه؛ گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت. گفتم میگن شماها زنده‌اید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم. الأن شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شیخ جعفر مجتهدی ره : از جمله دعاهایی که مکرّر به افراد توصیه می‌فرمودند: خواندن «زیارت آل یس» در نُه روز هنگام بین الطّلوعین (ما بین اذان صبح و طلوع آفتاب) بود که خواص و آثار بسیار عجیبی در پی دارد.🌱💚 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل رفتن به سوریه دلش هوای امام زمان(عج) کرده بود💔به همسرش گفت: زینب صدای پای امام زمان(عج) میاد😍 میشنوی؟ زینب با تعجب نگاه کرد... روح الله دوباره گفت: باور کن من صدای پای امام زمان(عج) رو میشنوم😭 "🌷 @shahidanbabak_mostafa🕊
•🌸 یھ بار اومد پیشم گفت: جایی کار سراغ نداری؟ گفتم: اتفاقا این قنادی کھ کار میکنم نیرو میخواد . .نپرسید حقوقش چقده، بیمه میکنه یا نه‌یا حتی ساعت کاریش به چه شکلھ ؛ اولین سوالش این بود: موقعِ نماز میزارھ برم نماز بخونم؟ حُقوق کمتر گرفت اما موقع نماز به مسجد میرفت #ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝ‌اانه @shahidanbabak_mostafa🕊
🌻خواهرم توهم میتونی با حفظ و حیا شاگرد خصوصی (سلام‌الله‌علیها) باشی🌱 💎حجاب وصیت شهدا @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه شبایی زجدایی ِ‌تو هق‌هق‌کردم خسته‌ام‌ازهمه عالم ؛ بطلب‌دق کردم... آقا جانم بگذار بیایم کربلا جلوی گنبدت میشینم و از این روزام میگم.. 🥺♥️ -آقای ِ اباعبدالله- @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی از روزهای جمعه تلفن همراهش خاموش بود. وقتی دلیلش رو می‌پرسیدم گفت : ارتباطم را با دنیا کمتر می‌کنم تا کمی زمانم را برای امام زمانم اختصاص بدهم. اینکه چطوری می‌توانم برای ایشان مفید باشم !🌿 | شهید محسن حججی @shahidanbabak_mostafa🕊
موقع‌خریدِجھیزیھ، خانومِ‌فروشندھ‌به‌گوشیم نگاه‌کردوگفت: این‌عکسِ‌کدوم‌شھیدھ؟(: خندیدم‌وگفتم‌:هنوزشھیدنشده! عکسِ‌شوهرمه ! •   🌱° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی ازدواج کردی،دیگه چشمتو نچرخون که هی بگی یعنی درست انتخاب کردم یا نه ! هر چیزی داشته باشی،بازم یه چیز بالاتر ازش هست ! تو باید مال خودت رو پیدا کنی نه بهترین مال دیگران رو . . ! 🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
•هر کہ را خدا عاشق شود، میکشد و هر کہ را کشت خود، خون بھایش میشود... :)❤️! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌چهاردهم_🌱 📌به‌‌نیابت‌از‌ اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يَصْرِفُ عَنِّي رَحْمَتَكَ أَوْ يُحِلُّ بِي نَقِمَتَكَ أَوْ يَحْرِمُنِي كَرَامَتَكَ أَوْ يُزِيلُ عَنِّي نِعْمَتَكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ‏. بار خدایا از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که رحمتت را از من باز میدارد، یا عذابت را بر من فرود می­آورد، یا مرا از کرامتت محروم میسازد، یا نعمتت را از من زایل میسازد؛ پس بر محمد آل محمد درود فرست و این گونه گناهانم را بر من بیامرز ای بهترین آمرزندگان! اجرتون‌ با امیرالمومنین (ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت چهل و سوم شیشه ی ماشین رو پایین داد... سرمو بردم تو ماشین و گفتم: _امروزم با تو خیلی خوب بود. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین بامهربونی تمام گفت: _جان امین لبخند عمیقی زدم و گفتم: _عاشقتم امین،خیلی. بالبخند گفت: _ما بیشتر. اون روزها همه مشغول تدارک سفره هفت سین بودن.... ولی من و امین فارغ از دنیا و این چیزها بودیم.وقتی باهم بودیم طوری رفتار میکردیم که انگار قرار نیست دیگه امین بره سوریه.هر دو بهش فکر میکردیم ولی تو مراقب بودیم. تحویل سال نزدیک بود.به امین گفتم: _کجا بریم؟ انتظار داشتم یا بگه مزار پدرومادرش یا خونه ی خاله ش.ولی امین گفت: _دوست دارم کنار پدرومادر تو باشیم. -بخاطر من میگی؟ -نه.بخاطر خودم.من پدرومادر تو رو خیلی دوست دارم.دقیقا به اندازه ی پدرومادر خودم.دلم میخواد امسال بعد تحویل سال بر خلاف همیشه پدرومادرم رو در آغوش بگیرم و باهاشون روبوسی کنم. از اینکه همچین احساسی به باباومامان داشت خیلی خوشحال شدم.... واقعا باباومامان خیلی مهربون و دوست داشتنی هستن.مخصوصا با امین خیلی با محبت و احترام رفتار میکنن... باباومامان تنها بودن.وقتی ما رو دیدن خیلی خوشحال شدن... اون سفره هفت سین با حضور امین برای همه مون خیلی متفاوت بود. مشغول تدارک مراسم جشن عقد بودیم... خانم ها خونه ی خودمون بودن و آقایون طبقه بالا. روز جشن همه میگفتن داماد باید فرشته باشه که زهرا راضی شده باهاش ازدواج کنه.همه ش سراغشو میگرفتن که کی میاد. رسمه که داماد هم چند دقیقه ای میاد قسمت خانمها.ولی من به امین سپرده بودم هر چقدر هم اصرارت کردن قبول نکن بیای.من معتقدم رو باید بذاریم کنار. چه دلیلی داره یه مرد تو مجلس زنانه باشه. درسته که خانم های فامیل ما حجاب رو رعایت میکنن،حتی تو مراسمات هم وقتی داماد میاد مجلس زنانه لباس پوشیده میپوشن ولی اونجوری که باشه، نیست. گرچه خیلی سخت بود ولی با مقاومت من و امین موفق شدیم.بعضی ها هم حرفهایی گفتن ولی برای ما "لبخند خدا" مهم تر بود. اون روزها شروع روزهای خوشبختی من بود.هر روزم که با امین میگذشت بیشتر خوبی های امین رو کشف میکردم... هر روز مطمئن تر میشدم که امین موندگار نیست. قدر لحظه های باهم بودنمون رو میدونستم.هر روز هزار بار خدا رو برای داشتنش شکر میکردم. تمام سعی مو میکردم بهش محبت کنم و ناراحتش نکنم.امین هم هر بار مهربانتر از قبل باهام رفتار میکرد. نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت چهل و چهارم روزهای با امین بودن به سرعت سپری میشد و من میشدم... خیلی چیز ها ازش .چیزهایی که به حرف هم نمیشد بیان کرد،من ازش یاد میگرفتم. اواسط اردیبهشت ماه بود... یه روز بعد از ظهر امین باهام تماس گرفت.خیلی خوشحال بود.گفت: کلاس داری؟ -آره. -میشه نری؟ -چرا؟چیزی شده؟ چون صداش خوشحال بود نگران نشدم. -میخوام حضوری بهت بگم. دلم شور افتاد.... از اینکه اولین چیزی که به ذهنم اومد سوریه رفتنش باشه از خودم ناراحت شدم.ولی اگه حدسم درست باشه چی؟الان نمیتونم باهاش روبه رو بشم. -استادم به حضور و غیاب حساسه.نمیتونم بیام.ساعت پنج کلاسم تموم میشه. دروغ هم نگفته بودم.واقعا استادم به حضور و غیاب حساس بود. -باشه.پس بعد کلاست میبینمت. سر کلاس مدام ذهنم مشغول بود.هیچ گزینه ی دیگه ای به ذهنم نمیرسید. وقتی کلاس تموم شد،ناراحت شدم. برای اولین بار دوست نداشتم امین رو ببینم.توی محوطه دانشگاه دیدمش.با خوشحالی میومد سمتم. به خودم نهیب زدم که مگه قرار نبود مانعش نشی؟مگه قرار نبود حتی دلخور هم نشی؟ نفس عمیقی کشیدم و به امین که بهم نزدیک میشد لبخند زدم.یهو ایستاد،مثل کسیکه چیز مهمی رو فراموش کرده باشه.بالبخند رفتم نزدیکش.به گرمی سلام کردم.اما امین ناراحت بود. باهم رفتیم پارک. روی نیمکتی نشستیم. ساکت بود و ناراحت.هیچی نمیگفت. حتی نگاهم نمیکرد.داشتم کلافه میشدم..مثل برزخ بود برام. میدونستم بعدش سخت تره ولی میخواستم هرجور شده فضا رو عوض کنم.بهش نگاه کردم و گفتم: _امین بدون اینکه نگاهم کنه مثل همیشه با مهربانی گفت: _جانم. میخواستم بگم.بالبخند گفتم: _سعادت سوریه رفتن قسمتت شده؟ امین مثل برق گرفته ها از جا پرید و نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _همونه نور بالا میزنی.پس شیرینی ت کو؟ بغض کرده بود... نمیدونست چی بگه.ناراحت بود.به چشمهام خیره شد.میخواست از چشمهام حرف دلمو بفهمه.به چشمهام التماس میکردم نگن تو دلم چه خبره.ولی میدونستم از چشمهام میفهمه. گفتم: _معلومه که دلم برات تنگ میشه.معلومه که دوست دارم کنارم باشی. ولی اونوقت حرم حضرت زینب(س)چی میشه؟ اسلام چی میشه؟ امین من راضیم به رفتنت.خیالت از من راحت باشه.ذهنتو مشغول من نکن. چشمهاش داشت بارونی میشد.سریع بلند شدم و گفتم: _من به سور کمتر از یه شام حسابی رضایت نمیدم ها. امین هم لبخندی زد و بلند شد.تو ماشین هم اونقدر شوخی کردم و خندیدم که امین هم حالش خوب شد و شوخی میکرد... انگار یادمون رفته بود که داره میره.وقتی رفت دستهاشو بشوره به خودم گفتم زهرا تا حالا ادعات میشد میتونی تحمل کنی.هنوز هم فکر میکنی میتونی؟به خودم گفتم نه.امین بره،من میمیرم. رو به روی من نشست... از چشمهام حالمو فهمید.چشم های خودش هم بهتر از من نبود.گفتم:.. نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت چهل و پنجم گفتم:کی میری؟ -هفته ی دیگه. لبخند زدم و گفتم: _خیلی خوش قولی با لبخند جوابمو داد. گفتم: _به کسی هم گفتی؟ -تو اولین نفری. -ایول بابا،تو خوش قولی معرکه ای. دوباره لبخند زد. -به خانواده ت چطوری میگی؟ -روز قبل از رفتنم بهشون میگم.فعلا به روی خودت نیار. -امین -جان امین -کی برمیگردی؟ -چهل و پنج روزه ست. شام رو آوردن.ساکت بودیم و فقط شام میخوردیم.بعد شام گفتم: _محمد هم میاد؟ -نه.بخاطر خانواده ش. دختر دوم محمد هنوز یک ماهش نشده بود.اسمش رو رضوان گذاشته بودن. بعد از شام هم شوخی کردیم و خندیدیم.منو رسوند خونه و رفت. در خونه رو که بستم،پشت در نشستم... وقتی صدای رفتن ماشینش اومد اشکهام بی اختیار میریخت. دلم میخواست بلند گریه کنم ولی نمیخواستم رو ناراحت کنم. نمیدونم چقدر طول کشید.دیگه از گریه بی حال شده بودم.... مامان اومد تو حیاط.چشمهاش قرمز بود.حالش مثل وقتی بود که محمد میخواست بره سوریه.مطمئن شدم محمد بهشون گفته.اومد پیشم و بغلم کرد.تو بغلش حسابی گریه کردم.بعد مدتی منو به سختی برد تو خونه.. نگاهی به ساعت انداختم... چهل دقیقه به اذان صبح بود. نماز شب خوندم و اذان صبح گفتن. بعد از نماز اونقدر سر سجاده گریه کردم که خوابم برد. چشمهامو که باز کردم دوباره یاد امین افتادم و رفتنش.دوباره اشکهام سرازیر شد. ساعت نه صبح بود. کلاس داشتم. سریع آماده شدم تا به کلاس بعدی م برسم.هیچی از کلاس نمیفهمیدم ولی برای اینکه همه فکر کنن حالم خوبه برم. عصر امین اومد دنبالم... از دیدنش خوشحال شدم.بازهم طبق قرار وقتی باهم بودیم فقط به حال فکر میکردیم. امین گفت: _قراره شام بیام خونه تون. -إ.. جدا؟با کی قرار گذاشتی؟ -مامان -یعنی مامان دعوتت کرده؟ -نه.خودم،خودمو دعوت کردم. -چه زود پسر خاله شدی. دوست نداشتم بیاد خونه مون.مامان و بابا ناراحت بودن و حال ما هم عوض میشد. دوست داشتم تا وقتی با امین هستم حالمون خوب باشه. وقتی رسیدیم برخلاف انتظار من، باباومامان بالبخند و خوشرویی با امین برخورد کردن.بیشتر از همیشه شوخی میکردم.حتی بابا هم بلندمیخندید. قبل از شام امین گفت بریم اتاق من.روی صندلی نشست و رو به من گفت: _تو و خانواده ت خیلی خوبین.وقتی به محمد گفتم میخوام برم سوریه گفت.... نویسنده بانو