از دهانش پرید که ؛
" تو بالاخره از طریقِ این چشمهات
شهید میشی..."
چشمهاش درخشید و پرسید : چرا...؟
گفت:
چون خدا به این چشمها هم جـمال داده
هم کـمال...
این چـشمها در راهِ خدا
بیداری زیاد کـشیده...
اشـک هم زیاد ریخته...
شهادت به تو میاید...
#شهید_محمدابراهیمهمت. . .
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث
امام بـاقـر «عليه السلام»:
دنيا را چون منزلى بدان كه در آن فرود آمده اے و سپس از آن کوچ میکنی؛ يا مانند مالى بدان كه در عالم خواب يافته اے و چون بيدار شوى خبرے از آن نيست..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدشدندلمۍخواهد
دلۍڪہآنقدرقوۍباشدوبتواند
بریدهشودازهمهتعلقات؛
دلۍڪہآرام،لہشودزیرپایت
وشهدادلدارِبۍدلبودند..🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
سـه کار است که شیـعه
باید هر روز آن را انجام دهد
¹.خواندن دعای عـهد
².دعای فرج
³.سه بار سوره توحید
و هدیه آن ها به امام زمان "عج"
#میرزا_جوادآقـا_ملـکی. . .
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدایـااا
اگـرتـو بـهترینربـّے
ومـَنبدتریـنبنـده...💕
پس ارحمعبدکالضعیف ..
@shahidanbabak_mostafa🕊
تو ²³سالگیش بہ جایے رسید کہ
دشمن میترسید از مقابلہ بآهاش؛
دست بہ ترورش زدن..!
²³سالگۍ تو رد کردۍ؟
یا موندھ برسے؟
راستے کجایۍ؟!
#شهیدجہادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
وَقَلبڪ
فــیقَلبـییاشهید ...
قشنگہها
نہ ؟
قلبیہشهیدتوقلبتباشہ ...
باهاشیڪیشی
اونقدررفیق
واونقدرعاشق
واونقدرشبیہ ...
رفـیقشهیــد
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
تو کتاب سه دقیقه در قیامت اومده که یه نفر رو دیدم که در جایگاه شهید هست ؛!
پرسیدم ازش چجوری شده که اینجایی !؟
جواب داد من در اون دنیا معلم بودم !!
و کارم این بود بچه ها رو به راه راست و به سمت خدا میکشوندم و اینجا اجر شهید رو بهم دادند💗
معلمای عزیز کانال دقت کنید و استفاده کنید از موقعیتی که دارید در هر شغلی میشه برای خدا بود و به درجه شهادت برسی حتما نیاز نیست تو جنگ به شهادت برسی !!
یکی از همسنگری هایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم!
وقتی مینشست پشتِ فرمون،
کمربندش را میبست
یکبار بهش گفتم: اینجا دیگه چرا میبندی؟!
اینجا که پلیسنیست!
گفت: میدونی چقدر زحمت کشیدم
با تصادف نمیرم..:)
#شهید_محمودرضابیضائی
@shahidanbabak_mostafa🕊
چقدر این متن قشنگ بود 💗
حکیمی از شخصی پرسید: روزگار چگونه است؟
شخص با ناراحتی گفت: چه بگویم..
امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگارِ سیصد ساله اَجدادیم بود را بفروشم و نانی تهیه کنم!
حکیم گفت: خداوند روزیات را از سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی میکنی؟؟
@shahidanbabak_mostafa🕊
منازرفیقکمنخوردم...
منازغریبهکمندیدم...
رفاقتیکهازتودیدممنازبرادرمندیدم..♥️
_اللَّهُمَّأَنْتَعُدَّتِیإِنْحَزِنْتُ
الهیچوناندوهناکشومتودلخوشیمنی..
کی از خُدآ بهتر برآی پناه آوردن؟!
[رفیقت اگر خُدآ باشد ،هوادار قوی دآری]
وقتی یآدم میوفته همه چیز دست خُدآ
قلبم آروم میگیره ...
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
منازرفیقکمنخوردم... منازغریبهکمندیدم... رفاقتیکهازتودیدممنازبرادرمندیدم..♥️ _اللَّهُمَ
#شهیدخلیلي قَشنگه؛
هیشکي پشتتون نیس!
هیشکي پُشت آدم نیس..
فقط خدا هستِش!:)
+وچقدراین روزا بهش
پي میبریم...
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرط عشق جنون است
ماکه ماندیم مجنون نبودیم...
#رفیقای_آسمانی💗
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگنوَسطِیکعملیـات
یهودیدنحـٰاجقاسمدارنمیِرن...!
گفتن:حـٰاجیکـٌجامیری؟!
مـاموریتداریم..
حـٰاجقاسمفـَرمٌودن:
ماموریتیمهمتراَزنمـازنداریم..!پیروحاجقاسمبودنبهایننیستکههرشبساعت 1:20میزنیسـاعتبـهوقتِحـٰاجقـاسِـم🚶🏿♂
ببینحـٰاجیچیکـارکردڪـهحـاجقاسمشد:)!
#حاج_قاسم
@shahidanbabak_mostafa🕊
وقتی مجروح شده بود،
احساس نمیکرد زخمیه!
میخندید و مدام میگفت:
فدای حضرت زینب..💚🕊
شهید احمد مشلب
#سبک_زندگی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... آقاجانم چیزی ندارم که بگویم
همین را بدان که به خدا قسم دلتنگم..! 🥀
@shahidanbabak_mostafa🕊
تقريباً مهمات ما تمام شده بود...
ابراهيم هادی بچه هاي بي رمق کانال را در گوشه اي جمع کرد و برايشان صحبت كرد :
بچه ها غصه نخوريد، حالا كه مردانه تصميم گرفتيد و ايستاديد، اگر همه هم شهيد شويم، تنها نيستيم.
مطمئن باشيد مادرمان حضرت_زهرا (س) مي آيد و به ما سر ميزند.
بغض بچه ها ترکيد. صداي هقهق شان هم هي کانال را پر کرده بود. به پهناي صورت اشک می ريختند.
ابراهيم ادامه داد : «غصه نخوريد. اگر در غربت هم شهيد شويم، مادرمان ما را تنها نميگذارد! »
#شهید_ابراهیم_هادی🍀
@shahidanbabak_mostafa🕊
گاهے دلتنگے در هیچ بیتے نمےگنجد
گاهے یک تصویر این چنین ؛
دل را بہ تپش وا مےدارد :
#باباےآهوها🤍
@shahidanbabak_mostafa🕊
عاشقی کنارم نشسته
بود و بهم گفت:اینقدر که
دلم براش تنگ شده دوست
دارم فقط گریه کنم .
-با حرفش منو به فکر فرو
برد و با خودم گفتم:من که
اینقدر از دوست داشتن امام
زمان دَم میزنم،واقعا چقدر از
دوری ایشون تاحالا گریه کردم
و اشک ریختم؟!...💔
#تلنگرانه
#اللهمعجللولیکالفرج
@shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت چهل و نهم
پشتش به من بود...
فقط نگاهش میکردم، چه نماز عاشقانه ای میخوند.اشکهام به اختیار خودم نبودن. قلبم درد میکرد.
حال امین مثل کسی بود که با معشوقش قرار داره.
نمازش تموم شد و متوجه من شد. اشکهامو سریع پاک کردم.برگشت سمت من.
چشمهاش خیس بود.لبخند زد و گفت:
_گرچه بهت گفتم نیا ولی همه ش منتظرت بودم.
بالبخند گفتم:
_من اینجوریم دیگه.خیلی زن حرف گوش کنی نیستم.
لبخند زد و هیچی نگفت.فقط به هم نگاه میکردیم؛با اشک
جدی گفتم:
_امین من جدی گفتم اگه به حوریه ها نگاه کنی مهریه مو میذارم اجرا ها.
بلند خندید.نزدیکتر اومد و دستهامو گرفت و گفت:
_مگه حوریه ها از تو خوشگل ترن؟
بالبخند گفتم:
_نمیدونم.منکه چشم دیدنشون هم ندارم.تو هم نباید بدونی،چون اگه ببینی خودم حسابتو میرسم.
دوباره بلند خندید و گفت:
_با چند تا فن کاراته ای حسابمو میرسی؟مثل بلایی که سر اون دوتا مرد،نزدیک دانشگاه آوردی؟
خندیدیم.گفتم:
_نه،داد میزنم،مثل اون داد هایی که اون روز میزدم.
-اوه اوه...نه..من از داد های تو بیشتر میترسم.
دوباره خندیدیم.با اشک چشم
میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود.
قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به من.
بغلم کرد و گفت:
_خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.
دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم...
چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش جدا کنه گفت:
_بریم؟
فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.
دوباره گفت:
_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟
با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:
_تو برو.منم میام.
سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.
ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.
تا درو بست...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت پنجاهم
تا درو بست روی زانو هام افتادم...
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش در نیاد.
به ساعت نگاه کردم...
نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد لبخند زد...
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.
امین خوشحال شد. سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی گفت...
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید. فراد خانواده ی امین از این رفتارش تعجب کردن. بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو بوسید و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن. بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو اینقدر #خوب و #شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی.
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم. دستشو گرفتم و گفتم:
_امین...من دوست دارم.
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو گلوله؟
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود. ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ
گفتم:
_...خداحافظ
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن ردش کرد.امین رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمهامو باز کردم...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم