eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای قسمت پنجاه و ششم رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... گفتم خدایا... بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟ به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟ رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!! -چون محمد دوست داشت شهید بشه. امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم نیستم که برای شهادتش دعا کنم. امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*. ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن. اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود. فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده. نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد.... حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود... پر درآوردنش داشت کامل میشد. وقت پروازش داشت نزدیک میشد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت پنجاه و هفتم وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت امام رضا(ع) میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام. سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم خدایا هرچی صلاحه. میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود. حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین. روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت:_زهرا نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت: _برم؟ منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!! -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟ -نه -ناراحت میشی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی. -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟ قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم. تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی. -برو.من قول دادم مانعت نشم. -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام. تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم. دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن. بلند شدم.به امین گفتم: _میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا. داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیدادبا ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم. هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.آخرش گفتم.. خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.دوباره حسابی گریه کردم. حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده. صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم. گفت:... نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهورا تر؟ بهشت اینجاست،اینجایی که دارم چای می نوشم! | | 「‌‌‎‌‌ʝσɨŋ↷ @Armanhayearman
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
ذکر روز جمعه .. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ❤️ ۱۰۰ مرتبه🌸
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از شهید ابراهیم هادی💞
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
چـه‌مۍشـودبـٰا‌آمـدنٺ‌ایـن پایـیز‌را‌بھـار‌ڪنۍ،، آقـاےِ‌قلبـم♥️ #یا‌صاحب‌الزمان @shahidanbabak_most
-امام‌صادق‌علیہ‌السلام‌مۍفرماید: ایمان‌خودراقبل‌ازظهورتڪمیل‌ڪنید، چون‌درلحظات‌ظهورایمان‌هابہ‌سختۍمورد امتحان‌وابتلاقرارمیگیرند.. 📚اصول ڪافے..جلد۶..صفحه..۳۶۰ @shahidanbabak_mostafa🕊
نوشته بود فرزند اگه خطایی کنه پدر شرمنده میشه.. ما بچه‌هایِ امام‌زمان هستیم نڪنه یه وقت شرمنده بشه... .. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌خیلۍخوب‌گفتن↓ از شهـدا مَدد بگیرید مدد گرفتن از شهدا رسمِ دست به خاک قبر شهدا بگذاریم بگیم به حق این شهدای خودت به ما نگاه کن واسطه قرار بدیم شهدا رو ..! @shahidanbabak_mostafa🕊
دیدند و باهاش حرف زدند، ولے نفهمیدند ڪہ برادرشون یوسفِ...! شاید ماهم بارها دیده باشیم و حتے باهاشون حرف هم زده باشیم، ولے متوجہ نشدیم امام زمانمونہ...!! @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیـهوده‌وَرق‌میخورَد‌این‌دفتـر‌خالۍ این‌غفلتِ مشهور‌بہ‌تقـویم‌جلالۍ هرجا‌بِگُریزم،غـمِ‌توزودتـرآن‌جاستــــ ازگریہ‌پُرم،اۍهمہ جا،جاۍتـو‌خالۍ :: :: ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
..قـصـه اینـ استـ کـه تـا سـینـهـ ماهستـ امـام خـامنهـ ای سـپـر نـمـیخـواهـد.. ✌️🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
تڪ تیر انداز خودی را صدا زدم گفتم اوناهاش اونجاست..بزنش اسلحه اش را برداشت و نشانه گرفت نفسش را حبس کرد.. ولی ناگهان اسلحه‌اش را پایین آورد..! لحظه‌ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیڪ کرد.. گفتم: چرا بار اول نزدیش؟! به آرامی گفت: داشت آب میخورد.. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 🌱 برخۍکہ‌خیلۍ‌گناه‌دارند‌میگویند: یعنۍخدامنو‌میبخشہ‌؟! آنهانمیدانندوقتۍ‌بہ‌این‌حال‌میرسند یعنۍاینکہ‌بخشیده‌شدن...🩶 -حاج‌‌اسماعیل‌‌دولابی
حاج قاسم سلیمانی می گفت: هرگاه که می خواستم حالم عوض شود و روحیه بگیرم وارد سنگر اطلاعات عملیات می شدم و پشت سر محمدرضا کاظمی زاده نماز می‌خواندم. @shahidanbabak_mostafa🕊
نباید نماز را سبک بشماریم امام صادق (ع) در بیماری رحلت به وصیّ شان می فرمایند که: «لیس منّی من استخفّ بالصّلوة»؛ از ما نیست کسی که نماز را سبک بشمارد. استخفاف یعنی سبک شمردن، کم اهمیت شمردن. @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡..خاصیتِ شهید..♡ رفیق شهـید یعنے: تو اوج نا اُمیدی یہ نفر پارتے بین ـتو و ـخدا بشہ! وجوری دستت رو بگیره ڪہ متوجہ نشے :) شهیدروح الله عجمیان @shahidanbabak_mostafa🕊
رضایتنامه کتبی پدر و مادر شهید روح الله عجمیان برای شرکت فرزندشان در جنگ سوریه و یا اعزام به عملیات‌های دیگر مرزی و برون مرزی یگان فاتحین حالا سندی از این خاطرات است که برای خانواده به جامانده است. این رضایتنامه در خرداد ماه سال 96 یعنی 5 سال قبل از شهادت او نوشته شده است ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه ی شهادت شهید سید روح الله عجمیان ..💔 شهیدی که شبیه اربابش حسین غریب گیر آوردنش و شبیه مادرش حضرت زهرا با ضربه به پهلو به شهادت رسید 🌸