eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مۍشودروشنۍ‌چ‌ِـشم‌ِمن‌از‌راه‌برسد...؟ انتظآر‌من‌ازامروز،بہ‌آخ‌َـربرسد...؟ درڪویر؎ڪه‌پر‌از‌سوز‌وپر‌ازتشنگۍست؛ مۍشودشبنمۍاَزآیہ‌ڪوثر‌برسد..!؟ #|امام_زمان♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
«أدعُوكَ يا رَبِّ راهِباً راغِباً راجِياً خائِفاً» خدایا! تو را می‌خوانم با دلی که ترس و هراس دارد از غضبت، و امیدوار است به لطف و کرمت..🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
موسی گفت: الـٰھی رحمتِ تو را می‌‏خواهم فرمود: رحمتِ‌ من برای کسی است که رحم ڪند ُفقرا را ..💗
وقتی کسی را همه طرد کردند، آن وقت خدا او را پناه می‌دهد و می‌گوید خودم تو را می‌خواهم کُلُّ ذَنبِکَ مَغفُورٌ سِوَی الاِعراضِ عَنِّی اُدنُ مِنِّی، اُدنُ مِنّی، اُدنُ مِنّی همه ی گناهانت جز روگرداندن از من بخشیده شده است؛ به من نزدیک شو ...♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[شهادت یعنی... ڪوچه‌ ے خلوتے را میخواهم بی‌ انتها، براے رفتن بے واژه، براے سرودن و آسمانے براے پـرواز ڪردن عاشقانہ اوج گرفتن و رها شدن] @shahidanbabak_mostafa🕊
من‌تشنہ‌یِ‌ شروع‌‌غمے‌آسمانے‌ام! لطفا‌برس‌رفیق‌بہ‌دا‌دجوانے‌ام...💔:) !🌿
همرزم می گوید: مدتے کہ درسوریہ بودم خیلے ساڪت وآروم بود،گاهے می رفت تو تنهایی وخلوت دعای شهادت می‌ڪرد و اشڪ می ریخت... بعضےموقع هامی دیدیم‌بابڪ نیست..دنباش‌می گشتیم...می دیدیم رفتہ‌ڪناروگوشہ هاجاهاے خلوت تنهایی دعامیڪنہ... همرزم گوید: همیشہ‌درحال درس‌خوندن و عاشق مطالعه ویادگیرے مطالب تازه‌بود. بابڪ زیر آتش ضدهوایی دشمن درس می خوند..
✍ امام‌صادق(علیه السلام)فرمودند : گاهى مؤمنى در روز تصميم میگيرد كه درشب نمازشب بخواند ولى خوابش میبرد، و موفق به خواندن نماز شب نميشود ؛خداوند به دليل همان نيت و قصدش اجرِ نماز شب را ثبت میفرمايد و براى نفس هايش ثواب تسبيح براى خوابش ثواب صدقه را میدهد 📚 ميزان‌الحكمة ، ج۱۰ ، ص۲۸۰ @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام روز بخیر دوستان اهل قم کسی هست تو کانال خونه برا اجاره داشته باشند یا کسی بشناسین اجاره بده برا دو یا سه شب خبر بدید بهم لطفا @Ah72841
🌸• یک روز برای تهیه مواد غذایی به دمشق محله ی زینبیه رفتیم . آنجا بر خلاف اسمش خانم های بی حجاب زیادی دارد وقتی حسین این وضعیت را دید گفت من نمیام خودت خرید کن بعد بیا باهم می بریم داخل ماشین. وقتی خرید کردم و برگشتم دیدم حسین داخل ماشین نیست. تعجب کردم، قراربود داخل ماشین باشد تا من برگردم، چند ساعت همان محل را گشتم ولی اثری از حسین نبود. تصمیم گرفتم خودم تنها بروم، به دلیل مسائل امنیتی نباید خیلی در آن منطقه صبر کنیم. داخل ماشین که شدم دیدم حسین کف ماشین نشسته و سر خود را روی صندلی های ماشین گذاشته، تعجب کردم، گفتم چرا اینطور نشسته ای؟ گفت: رفت و آمد خانم های بدحجاب زیاد است، ترسیدم چشمم بیفتد و از شهادت دور شوم. @shahidanbabak_mostafa🕊
میدونی چرا توبه‌قیمت‌داره؟ چون‌ وقتی میای‌ که‌ میتونی‌ نیای...‌ مهم‌ اینه‌ که هرجا‌ هستی و‌ فهمیدی داری‌ راهُ‌ اشتباه‌ میری برگردی ـ 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
قدم‌برداشتن‌توی‌جاده‌یِ‌عشق، هزینه‌می‌خوادآقاجون! هزینه‌هایی‌که‌آدم‌روعاشق، وبعدشهیدمی‌کنه:)✨ @shahidanbabak_mostafa🕊
بعدازشھادت‌داداش‌مصطفۍازمادر شھیدپرسیدند:حالاکہ‌بچہ‌ات‌شھید شدھ‌میخواۍچیکارکنۍ؟ایشونم‌ دست‌گذاشتن‌روی‌شونہ‌ۍنوھ‌شون‌و گفتن:‌یه‌مصطفی‌دیگہ‌تربیت‌میکنم(: _شھید‌مصطفۍصدرزاده🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله الرحمن الرحیم❤️! (ع) _بند‌سی‌ام_🌱 📌به‌نیابت‌از اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ مَالَأْتُ فِيهِ عَلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ أَوْ أَسَأْتُ بِسَبَبِهِ إِلَى أَحَدٍ مِنْ بَرِيَّتِكَ أَوْ زَيَّنَتْهُ لِي نَفْسِي أَوْ أَشَرْتُ بِهِ إِلَى غَيْرِي أَوْ دَلَلْتُ عَلَيْهِ سِوَايَ أَوْ أَصْرَرْتُ عَلَيْهِ بِعَمْدِي أَوْ أَقَمْتُ عَلَيْهِ بِجَهْلِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در آن معاونت کردم علیه یکی از بندگانت، یا به سبب آن به یکی از بندگانِ خوبت بدی کردم و یا گناهی که نفسم آنرا برایم زینت داد و یا دیگری را به سوی آن راهنمایی کردم، و یا غیر خود را به سوی آن دلالت نمودم، یا با تعمّد در آن اصرار ورزیدم، یا از روی نادانی در آن مقیم شدم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻! التماس‌دعا🤲🏻 @shahidanbabak_mostafa🕊
رمان زیبای قسمت هشتاد و پنجم نفس نفس میزد.... معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا اینجا اینو ببین. وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه. وحید باتعجب گفت: _این شمایین؟!!! آقای موحد گفت: _تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی. بعد بلند خندید. تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود. رفتم خونه... همه نگاهم میکردن. محمد به شوخی گفت: _حتما باید گربه رو الان میکشتی؟! همه خندیدیم.مامان بغلم کرد و گفت: _خداروشکر سالمی. مهمان ها رسیده بودن.... برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت. پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.همه باتعجب و لبخند به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم... قرار شد تو محضر عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه. وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه. بحث مهریه شد.... بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت: _میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد. دوباره به من نگاه کرد و گفت: _حالا هرچی نظر خودته بگو. همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم: _هرچی باشه قبول میکنید؟ بابا گفت:_بله پدروحید گفت: _بله،هر چی که باشه. گفتم: _آقای موحد هم قبول میکنن؟ نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت: _وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟ وحید گفت: بله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما. تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد. گفتم: _مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه. پدروحید گفت: _حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست. گفتم: _بیست و دو دور ختم کامل قرآن با ترجمه. همه ساکت بودن... وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم. وحید گفت: _حالا چرا بیست و دو تا؟ گفتم: _هر دور ختم قرآن به نیت کسیه. -به نیت کی؟ -چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم. سکوت بود.گفت: _باشه.قبول. قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه صدوچهارده «١١۴ » تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟ داشتم فکر میکردم... نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم: _به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه نشه. همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد. از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش... لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم. مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم: _آقای موحد -بفرمایید -یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم. با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟! ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هشتاد و ششم با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟! -داشتن برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه.. حرفمو قطع کرد و گفت: _من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه... تو دلم گفتم تو زندگی با تو،.. من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی. بالاخره روز عقد رسید... از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن. از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن. وقتی عاقد شروع کرد حرف میزدم... گفتم.. خدایا زندگی با وحید . داره خیلی سخت میشه.کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه حتی همین وحید که محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. کن پیش جدش، پیش مادرش نشم. عاقد گفت: _برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟ سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم: _بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله. همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند. احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه. به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد: _زهرا اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد. سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم، داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم: _همه دارن نگاهمون میکنن. ولی وحید خیلی عادی گفت: _خب نگاه کنن،مگه چیه؟ خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد. خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت: _زهرا،به من نگاه کن. سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی و شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.وحید گفت: _به من نگاه کن،نه بقیه. نگاهش کردم،تو چشمهاش. گفت: _خیلی وقته منتظر این لحظه م. نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم. من هم مثل اون بودم. بهش نگاه نمیکردم. هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهامرفت تو هم.گفت: _چی شده؟ باتعجب گفتم: _چشمهات مشکیه؟!!! بالبخند گفت: _از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟ لبخند زدم و گفتم: _تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه... اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت. بلند خندید... طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن. با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت: _تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری. با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده. وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود. مادروحید اومد نزدیک و گفت: _وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن. وحید بالبخندگفت: _چشم. همون موقع وحید چهارده تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد. وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام. من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت: _بریم مسجد؟ گفتم: _من با این لباس ها بیام؟!! -خب نمیخوای نماز بخونی؟ دیدم راست میگه.گفتم: _بریم. وقتی وارد زنانه شدم... همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم. همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن. منم بالبخند تشکر میکردم. بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت: _سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛ بعد عکس گرفت. بالبخند گفت:... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت هشتاد و هفتم بالبخند گفت: _حالا پیش به سوی منزل پدرخانم. گفتم: _آقاسید جواب نداد.نگاهش کردم.اخمهاش تو هم بود.گفتم: _چی شد؟ خیلی جدی گفت: _من وحید هستم،وحید تو. تو دلم گفتم وحید من.وحیدم.لبخند رو لبم نشست. گفتم: ولی من دوست دارم آقاسید من باشی. جدی نگاهم کرد. -پس میشه حداقل آقاوحید یا سیدوحید بگم؟ -نه. -باشه.پس وقتی دوتایی هستیم میگم وحید،بقیه ی مواقع آقاوحید. -برای همه وحید باشم برای خانومم آقا وحید؟!! گفتم:وحیدم..لطفا. بالبخند نگاهم کرد و گفت: _باشه،گوشهام دراز شد. گفتم: _وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش. به خونه رسیدیم... وحید با مردها روبوسی میکرد.منم کنار نرگس سادات،خواهر وحید،نشستم.وحید احوالپرسی هاش که تموم شد،اطراف رو نگاه کرد.وقتی منو دید لبخندی زد و اومد سمت ما.به خواهرش گفت: _چرا اینجا نشستی؟برو تو آشپزخونه کمک کن. گفتم: _ما عادت نداریم از مهمان کمک بگیریم. بالبخند نگاهش کردم.وحید هم نگاهی به من کرد که من کم نمیارم توش موج میزد. مادروحید به نرگس سادات گفت: _بیا پیش من بشین. نرگس سادات رفت و وحید سریع نشست.فرصت هیچ عکس العملی به من نداد. از اینکه وحید اصرار داشت کنار من باشه خوشحال بودم. همه نشسته بودیم.مادروحید به وحید گفت: _خیلی خوشحالم که الان کنار خانمت هستی. پدروحید گفت: _حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه. من خجالت کشیدم... سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت: _ولی من قبلا عاشق شدم. همه باتعجب نگاهش کردن،حتی پدرومادرش. با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم. پدروحید گفت: _وحیدجان الان وقت این حرفها نیست. وحید گفت: _ولی من میخوام بگم... شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه. ساعت حدود ده صبح بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم.تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم.... بالاخره یه تاکسی اومد که... نویسنده بانو