کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#سلام_امام_زمانم~ لِذَتوُصلنَدانَد مَگَرآنسُوختِهای کِهپَساَزدوریبِسیار، بهیاریبِرسَد!...💔
|صَباحاً أَتنفس بِحُبِّ الْمَهدی |
هر صبح به #عـشقِ
مهدی نفس میکشیم :)
وَ مـا هَــرچِـه داریـم
اَزْ تُـو داریم...
#السلامعلیکیااباصالحمهدی
@shahidanbabak_mostafa🕊
از شخصے پرسیدند :
تا بھشت چقدر راھ است؟ گفت:
یڪ قدم، گفتند: چطـــــور ؟!
گفت: مثل شھیدان یک پایتان را
ڪہ روے نفس شیطانے بگذارید
پاے دیگرتان در بهشت است ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردهایی هست؛
که به هیچ گوشی نمیتوان گفت
و گفتنیهایی هست؛
که هیچ کس محرم آن نیست
جز خودت
تو دردهایمان را درمان کن...!(:♥'
#شهیدبابکنوری
#رفیق_شهیدم
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگر میخواهے خدا را دریابی باید بدنت خراب شود!
نه اینڪه آن را خراب کنی؛
بلڪه باید دلت بشکند
و از دنیا و همہ تعلقات ببُرۍ.!
وقتی دلت شکستـــ،آن وقت #خدا داخلش میآید...
#آیتاللهحقشناس
@shahidanbabak_mostafa🕊
هرموقعبهبهشتزهرامیرفت؛
آبیبرمیداشتوقبورشهدارومیشست !
میگفت:باشهداقرارگذاشتمکهمن
غبارروازرویقبرهایآنهابشورموآنھـٰا
همغبارگناهروازرویدلِمـنبشورند..
#شھیـدرسـولخلیـلی"
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسماننشینِمهربانمن
جزدیدارتو مداوا نشودزخمدلم..
چهشودگرنظریبرمنِبیچارهڪنی!؟
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام خوبی ؟ چله حاجت شروع شد !
من خودم امسال تو ماه رمضان عضو یه چله فوق العاده شدم که داریم برای نزدیک کردن ظهور امام زمان عج هر روز قدم های بلندی برمیداریم
گفتم به تو هم پیشنهاد بدم اگه خواستی حتما بیا تا ماه رمضانت قشنگ بشه صبح ها ساعت ۵ و ده دقیقه صبح 🥺😁 لایو داریم که قسمتی از این چله ست
خلاصه اگه خواستی عضو کانال زیر شو خود حاج آقا دریایی مفصل توضیح داده
https://eitaa.com/joinchat/596639820C3e139e7ae6
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
سلام خوبی ؟ چله حاجت شروع شد ! من خودم امسال تو ماه رمضان عضو یه چله فوق العاده شدم که داریم برای ن
رفقا سلام
روزتون بخیر!🌱
به شدت پیشنهاد میکنم که عضو کانال حاج آقا دریایی بشید و شرایط حضور در چله رو مطالعه کنید و ثبت نام کنید !
قراره ماه رمضان امسالمون خیلی متفاوت باشه❤️!
اجرتون با عمه ی سادات🌸
اگه سوالی بود در این باره بهم پیام بدید تا براتون توضیح بدم.🕊
آیدی من:
@Khodayman313
_ تو عزیزِ خدایی..
هر روز، خندان تر، بخشنده تر، صبورتر باش.
حواست به نگاه خدا باشه،
که چشمش به زیباتر شدن و لایقتر شدنِ توست...🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
«سعی کن یجوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه »
خدا که عاشقت بشه..
خوب تو رو خریداری میکنه 💗
#شهیدمحسن_حججی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـآقٰاےإمٰآمحُسِـ؏ـینفَدآۍتوبِشَمإلٰهۍ..
•|دِلَمبَࢪآتتَنگشُدِھ.🫀♥️
•صَلَیَاللهُعَلَیڪَیٰاابٰاعَبدِاللهالْحُسَیٖن
@shahidanbabak_mostafa🕊
چقدر خوبه که بندگان مخلص
و خوب خدا،
بدون اینکه خودت بفهمی...
توی زندگیت ظاهر میشن و
زندگیت رو تغییر میدن...
اون وقته که میفهمی خدا،
خیلی وقته جواب دعاهات رو،
بافرستادن بندههای با اخلاصش داده...
#مثل_ابراهیم_هادی 🤍🕊
@shahidanbabak_mostafa🕊
#شایدتلنگرۍباشدبراۍمنوتو
شمر یڪ انسان بود،
یڪ انسان مسلمان❗️
شمراهل نمازومناجاٺ وٺهجد بود.
شمر ١٦ بارپا؎پیاده بہ حج رفٺہ بود.
"شمر؎ڪہ سر امام حسين را بريد
همان جانباز جنگ صفين بودڪہ
[در رڪاب امیرالمومنین] تا مرز
شهادٺ پيش رفٺ"❗️
بقول آیٺ اللّٰھ بهجٺ:
«همه؎ماشمر بالقوهایم»
اگر، امام خود را نشناسیم
@shahidanbabak_mostafa🕊
•
•
یجوریدرسبخـون
اسمتبـرهتـویلیستترورمستڪبرینعالم جوریڪه
بیستسیسالدنبالتباشـنڪهقلمترو مغـزترو، هنـرترو، صداترو، عِلمـترو، ایدههاترو، فڪرترو
وجودموثـرتروخاموشڪنن!
شھـادتمبارڪتباشـه♥️🔒'
#الهمعجللولیڪالفرج
#تلنگرانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
درلحظهیشهادت
لبخندزیباییبرلبانشبود
بعدهاپیغامدادوگفت:
اینبالاترینافتخاربودکهمن
در آغوش امام زمان(عج)جان دادم
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[سعۍكنيد در ڪارهايتان،نيت
خود را خالص نمودهواعمالتان را
از هر شرڪوريا،حسادتوبـغـضپـاڪنمـاييد
تاهماجرخودراببريد
هم بتوانيدمسئوليتخودراآنچنانڪه
خداوند،اسلام و امـامـانمۍخواهـند
انـجام داده باشـيد]
#شھیدابراهیمهادی🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[از جهاد این عماد اینگونه باید نوشت
پسری که تیپ امروزی داشت
ولی غیرت دیروزی]
#شهیدجهادمغنیه♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر ..
إن شاء الله که حالتون خوب باشه و سلامت باشید رمان رو ساعت ۱۰ میزارم پنج قسمت و تموم میشه ..
همچنین بابت اینکه این مدت گرفتاری بالایی داشتم نتونستم لینک رو پاسخ بدم إن شاء الله ماه مبارک رمضان وقت بیشتری داریم هم برای صحبت هم برنامه های جدیدتر
همچنین دوستانی که شخصی پیام دادن و من قرار بود پاسخ بدم ولی فراموش کردم به دل نگیرید چون واقعا فراموش میکنم و از روی عمد نیست ..
ببخشید حلال کنید 🌸
ما رو هم از دعای خیرتان بی نصیب نزارید 💞
هر مشکلی دارید سر خط تمام مشکلاتی که دوستان هم لینک هم شخصی عرض کردن ..
راهی جز صبر و توکل بر خدا نیست شما اولین و آخرین نفری نیستید که مشکل دارید همه مشکل دارند و مشکلات هم باید تو زندگی باشه که ما به سمت خدا بریم و قدر آرامش رو بفهمیم ..
هیچ بنده ای بی مشکل نیست و بهترین راه برای پیروز شدن بر مشکلات صبر و توکل هست و اعتماد بنفس که باید حفظ بشه زندگی با عقربه های ساعت میگذره و اصلا سخت نکنید هیچ مسئله ای رو محکم توکل داشته باشید به خداوند ..
چه کوچکترین مشکل چه بزرگترین مشکل که به مویی بند باشه 🌸❤️
طرف مذهبی هست ولی تا وقتی رو به راه هست که همچی براش خوب پیش بره ..
تا یه مشکل کوچیک براش پیش میاد کلا از این رو به اون رو میشه و کم میاره و توی مشکلات غرق میشه خب این خوب نیست مذهبی بودن فقط به حجاب و نماز و روزه نیست ..
مهمترین صفات یک مومن محکم بودن و توکل قوی داشتن در مقابل مشکلات هست که تغییری نکنه در اعتقاداتش و از ته قلبش این مشکلات و بپذیره و با اون کنار بیاد و حلش کنه وگرنه غیره این باشه فرقی نداریم با کسی که به خدا اعتقاد نداره حواسمون باشه تو دنیای فانی قرار داریم و داریم امتحان میشم 😊💞
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و سی و نهم
گفتم
_شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟
-بله
-شهید صبوری از زندگی شخصیش راضی بود؟
وحید با اخم نگاهم میکرد.سؤالی به وحید نگاه کردم.یه کم سکوت شد.آقای اعتمادی گفت:
_منظور شما...که...نه خانم موحد.!!
-چرا نه؟!!
وحید با اخم گفت:
_اون بنده خدا به اندازه کافی توزندگیش سختی کشیده،دوباره با کسی ازدواج کنه که معلوم نیست فردا زنده هست یا نه؟
از حرف وحید تعجب کردم.گفتم:
_وقتی امین شهید شد،خیلی ها درمورد منم همین رو میگفتن.پس منم نباید با شما ازدواج میکردم؟!!....بابا هم همین حرف رو گفته بود ولی شما بهش گفتی شما کسی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا زنده هست،یادته؟
-هرکسی تحمل و ایمان تو رو نداره.
-مگه نمیخواستی همسر همکارات مثل زهرا روشن باشن؟ فاطمه سرمدی مثل زهرا روشنه.اگه میخوای علیرضا اعتمادی مثل وحید موحد باشه باید ازدواج کنه..
با فاطمه سرمدی.
وحید هنوز با اخم نگاهم میکرد.خواست چیزی بگه،گفتم:
_وحیدجان،خودت خوب میدونی این مسئولیتی که رو دوش من گذاشتی چقدر برام سخته.من آدمی نیستم که بخاطر حسادت خودم به کسی بگم همسرشو طلاق بده یا بخاطر کم کردن عذاب وجدانم بگم با کسی ازدواج کنه. مطمئن باش به درستی حرفی که میگم مطمئنم.اگه شما به من ایمان نداری من از خدامه که این مسئولیت رو از دوشم برداری.
دیگه کسی چیزی نگفت.آقای اعتمادی رو رسوندیم...
وقتی دوباره حرکت کردم،احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.نگاهش کردم، عاشقانه نگاهم میکرد.مثلا باحالت قهر گفتم:
_چرا پیش نامحرم دعوام کردی؟
وحید لبخند زد و گفت:
_چرا پیش نامحرم گفتی قبلا ازدواج کردی؟
-از اینکه من قبلا ازدواج کردم ناراحتی؟
-نه.ولی دلیلی نداره هرکسی بدونه.
-اتفاقا به نظر من خوبه بعضی همکارات یه چیزایی از زندگی ما بدونن که فکر نکنن من و شما از سختی هاشون بی خبریم.
وحید یه کم فقط نگاهم کرد.بعد گفت:
_من علیرضا رو راضی میکنم.تو هم با خانم سرمدی صحبت کن.... زهرا..
نگاهش کردم.مثلا باناراحتی گفتم:
_بله
بالبخند گفت:
_زهراجانم
لبخند زدم.
-جانم
-خیلی دوست دارم..چون تو خیلی خوبی.
دو ماه بعد ششمین سالگرد ازدواج من و وحید بود....
میخواستم بعد شش سال انتظار وحید، شش سال باهم بودنمون رو جشن بگیرم ولی ترجیح دادم فقط من و وحید و بچه هامون باشیم.نمیدونستم وحید میدونه یا نه.وحید اونقدر کار داشت و کارش سخت بود که #بهش_حق_میدادم یادش رفته باشه.
همه چیز آماده بود....
من و بچه ها منتظر بودیم تا وحید بیاد تو خونه..
وقتی درو باز کرد،من و بچه ها جیغ کشیدیم.وحید دم در خشکش زد.یه کم به ما نگاه کرد.بچه ها سه تایی پریدن بغلش.
وحید رو زانو نشست و بچه ها رو بغل کرد.بعد مدتی بلند شد و به من نگاه کرد.
بالبخند گفتم:
_سلام همسر عزیزم
سلام عزیز دلم....بعد شش سال انتظار، شش ساله کنار تو خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
-یادت بود؟!!!
لبخند زد.
-مگه میشه سالگرد بهترین روز زندگیم یادم نباشه.
خیلی خوشحال شدم.دوباره رفت بیرون.گفتم:
_کجا میری؟
-الان میام.
همونجا منتظرش ایستاده بودم.بچه ها رفتن دنبال بازی.چند دقیقه بعد با یه دسته گل خوشگل و چند تا هدیه اومد.از دیدن گل خیلی خوشحال شدم.
گفتم:
_این مال منه؟
-بعله..خیلی طول کشید تا اونجوری که میخواستم بشه.گل فروشه دیگه حوصله ش سر رفته بود.البته بازهم اونجوری که میخواستم نشد ولی دیگه شما به بزرگی خودت ببخش.
گل ازش گرفتم.
-خیلی خوشگله..ممنونم...البته از شما انتظار کمتر از این هم نمیرفت دیگه. به خودم اشاره کردم و گفتم:
_آخه شما خیلی خوش سلیقه ای.
وحید بلند خندید...
به هدیه ها اشاره کردم و گفتم:
_اینا هم مال منه؟
-نه دیگه.همون گل خوشگله برای شما بسه.این مال بچه هاست.صداشون کن.
-خوش بحال بچه ها.چه بابای خوبی دارن.
-ما اینیم دیگه.
بچه ها رو صدا کردم و اومدن.
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهلم
بچه ها رو صدا کردم و اومدن
وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند
میخندید.
اول هدیه فاطمه سادات رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد.
وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید و حسابی بوسش میکرد.وحید هم حسابی کیف میکرد.
بعد دو تا ماشین به پسرها داد.پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.
جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت:
_عمه نجمه ست،با شما کار داره.
به وحید نگاه میکردم.گفتم:
_سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.
وحید سؤالی نگاهم میکرد.
-بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ
وحید گفت:
_میخوان بیان اینجا؟
-آره.
-چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.
-وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!
-آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.
دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم:
_وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!
گفت:
_آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.
باخنده بلند شدم و گفتم:
_نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.
وحید بلند شد و گفت:
_بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون.
حسابشو میرسم.
خنده م گرفت.گفتم:
_بیا برو،داداش مهربون.هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.
وحید لبخند زد و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم...
زنگ درو زدن...
من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.من و وحید تعجب کردیم.نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.
بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم و فقط میگفتیم سلام.اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.
بعد علی با یه ظرف میوه اومد.
بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.
بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت:
_داداش،منو یادت رفت.
وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،سلام کرد و رفت پیش بقیه.
من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم.
علی باخنده گفت:
_شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.
همه خندیدن.
ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت:
_ظاهرا مزاحم شدیم.
همه خندیدن.من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت:
_چرا نمیشینین؟
یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم:
_همگی خیلی خوش اومدین.
همه خندیدن.گفتم:
_چرا میخندین؟!!!
نرگس بالبخند گفت:
_مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!
همه خندیدن....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهل و یکم
همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت:
_مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!
دوباره همه خندیدن.به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم:
_خبری شده؟!!!
بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم:
_چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.
نرگس گفت:
_یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!
باتعجب گفتم:
_یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!
همه باهم گفتن:بله.
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.
دوباره همه خندیدن.سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.
نجمه کیک رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!! اینجا؟!! اینجوری؟!!!
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.
همه خندیدن.گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.
گفتم:
_کلا همش زیر سر شماست.
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.محمد باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله.
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.
از تو کیفش یه پاکت نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.
نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟
نجمه گفت:
_مشهده؟
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.به وحید نگاه کردم،
بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،حرف نداری،فوق العاده ای،یه دونه ای.
وحید خندید.
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟
دوباره به بلیط ها نگاه کردم....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم