۱ . این عزا نیست از نظره من چون ما هیتی هستیم از بچگی باهاش اروم میشیم و جون میگیریم شاید شما درک نکنید ولی اهل بیت به آدم آرامش میدن . همونطور که من بعضی چیزا که بقیه دوست دارن رو درک نمیکنم و برام جذاب نیست . من تموم سال منتظر محرم و فاطمیه و ۲۱ رمضان هستم به اینا دلم خوشه
۲ . همین طرفا خودمون هست دیگه
یه رفیق دارم مادرزادی دستش فلج هست همیشه هر جا میبینمش سوارش میکنم ولی خب سنش رفته بالا ۴۰ سالشه گفتم محمد چرا زن نمیگیری !؟
دلت به چی خوشه ؟؟
یهو نگاهم کرد دیدم اشک تو چشاش جمع شده گفت تموم دلخوشیم امام حسینه 😢
تو هیت که میاد مداح بسم الله که میگه این ناله میزنه خیلی پا روضه هست شهرها دیگه میره که پا روضه بشینه عشق به امام حسین علیه السلام گفتنی نیست ❤️
۱ . خیلی مفصله من از بچگی همیشه ذهنم خدا بود و خیلی برام مهم بود که خدا رو ناراحت نکنم ولی خب شاید خیلی هم ناراحتش کردم من فکر میکردم نماز میخونم روزه میگیرم و مذهبی باشم و هیت برم تموم !!
ولی نه اینا همش هیچ هست و وظیفه کوچیک ما در برابر خداست . من همیشه اخلاقی خوب بودم با همه مهربون بودم که همه جذبم میشدن ولی خب اعتقادی که شاید خیلی توقعم بالا رفته که خودمو با شهدا مقایسه کردم .
باعث شد رفیق شهدا بشم و خیلی چیزا رو ترک کنم فهمیدم مجازی همه دخترا خواهرم هستن و اصلا به چشم و ذهن بد نگاه نکنم و همه رو مثبت ببینم حتی تو خیابون نگاه نکنم محدود کردن خودم تو همه مسائل دروغ تهمت و غیبت تعطیل کنم و خودمو آماده کنم برای رفتن . نه دختر زیبا برای کسی میشه خوشبختی نه زرق و برق دنیایی . زیبایی فقط خداست فقط به این نقطه رسیدم
۲ . این افکار الکی رو از ذهنت دور کن
۳ . سلام
بهش فکر نکن به گناه و مسیر زندگیت رو انتخاب کن وقتی مسیر خدا رو انتخاب کنی دیگه دلت نمیاد گناه کنی
یچیزی که من بین همه مردم میبینم اینه که همچی رو خیلی بزرگ میبینن برعکس من همچی رو خیلی کوچیک میبینم و برای هر کاری هم به خدا توکل میکنم و به هیچی دیگه فکر نمیکنم دیگران اگه کار کن بودن خودشون مشکل نداشتن ..
تا خدا هست از هیچی نترسید و محکم باشید و با آرامش 🌸
سلام ..
ممنون إن شاء الله که شما هم خوب باشید ..
خدا بده برکت چهارقلو😅
بعد اینکه هیچوقت عشق و محبت رو از کسی گدایی نکن چون آخرش همینی هست که میبینی . وقتی هم وارد یه رابطه دیگه هم شده دیگه بدتر شما سره شغلت بمون اگه شوهرت دوست داشته باشه باهاتون همراهی میکنه . و اینکه شما از کارت هم در بیای ایشون فکر نکنم درست بشن . دوست داشتن همیشه نمیتونه دلیل خوبی برا عشق باشه . من دانشجو که بودم یه دختر از همین بشاگرد که دارید میرید ازش خواستگاری کردم البته سنی نداشتم ولی یه مدت گذشت و دیدم هر روز من باید محبت کنم و بعد اومد گفت که یکی از فامیل رو میخوام گفتم خب یا علی . و رفت و ازدواج کرد بعد از ۶ ماه پیام داد که اشتباه کردم و هی پیام میداد که منم داشته باشه منم گفتم من اهل اینچیزا نیستم و خطم عوض کردم . حتی هنوز از رفقام داره دنبالم میگیره ولی من عشق رو گدایی نکردم و الان خیلی هم خوشحالم . من دانشجو بودم بندرعباس شما هم عشق رو گدایی نکن .
من تجربه زندگیم رو به همه میگم اصلا هم نمیترسم چون واقعیت زندگیمه حتی مادرم هم با خبر بود کمکم کرد خیلی
سلام ..
هر کسی قبول که هر جوری زندگی کنه دلیل نداره به اعتقادات دیگران بی احترامی اگه اعتقادات هم خدا باشه که راه درست هست ولی اگر غیره خدا باشه که اشتباه هست و بازم نمیشه بحث کرد با بزرگتر اونم داییت که فکر میکنه میفهمه و بی احترامی میبینه صبحت ها شما رو ..
کلا کسانی که ضد رهبری هستن و شهدا حالت عادی ندارن و سری تو بحث ها عصبی میشن چون سمت خدا نیستن و درگیر هستن با خودشون ..
شما باید مسیر خودتون رو پیش بگیری و مواظب باشی خودت عوض نشی . اگرم پسرداییت به شما دست میده بهش بگو من نامحرم هستم و به پدرتون بگید تذکر بده بهش . ازدواج هم باید یه آدم خدا شناس باشه نه هر کسی باشه
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
هرگاه که گناه کردید،
هرگاه که توبه شکستید؛
این را به خاطر داشته باشید:
اگر شما از گناهان خود خسته میشوید؛
خداوند از بخشیدن شما خسته نمیشود!
پس از رحمت خدا نا امید نشوید!
#آیتاللهمرتضیتهرانی
@shahidanbabak_mostafa🕊
بسم الله الرحمن الرحیم❤️!
#استغفارهفتادبندیمولاعلی(ع)
_بندشصتویکم_🌱
📌بهنیابتاز#شهیدهادیکجباف
🌹اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ دَلَّسْتُ بِهِ مِنِّي مَا أَظْهَرْتَهُ أَوْ كَشَفْتُ عَنِّي بِهِ مَا سَتَرْتَهُ أَوْ قَبَّحْتُ بِهِ مِنِّي مَا زَيَّنْتَهُ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۶۱: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که با آن، آنچه را ظاهر کرده بودی وارونه جلوه دادم، یا با آن، آنچه را ازمن پوشانده بودی بر ملا کردم، یا با آن آنچه را زینت داده بودی زشت شمردم، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
اجرتون با امیرالمومنین(ع)🌻!
التماسدعا🤲🏻
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امــتحانِ خدا جلو رومونه؛
اونی بعدا سرش بالاست
و سـینهش جلو ، که اینجا
نمرهیِ منفــی نگیره!
حواسمون باشه شـرمندهیِ
آقا نشــیم...
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
إن شاءالله از امشب هم شروع رمان جدید هست حتما بخونید 🌸
شروع رمان #جانم_میرود
ان شاءالله هرشب 3 پارت تقدیم خواهد شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
قسمت1
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت
مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد
ــــ کجا میری مهیا
ـــ بیرون
ـــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
ـــ گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی نگاهی به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی: به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
ـــ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت:
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد ....
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
قسمت2
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـ مزاحم بودند
ـ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ـ چیه چته نگاه میکني؟؟
برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
استغفرا... زیر لب گفت:
ـ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ـ تو با خودت چه فڪری کردی ها؟
من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ـ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ـ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
دوروز بعد؛
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد...
با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول کہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
قسمت3
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ـ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـ من من نمیدونم چی شد...
اومدم اینجا الان زود میرم...
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـچرا بری؟؟؟
بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین(ع)
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئتت
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد
دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ـ بابام داره میمیره...
🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸