سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به سه نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
مبلغ یک میلیون وجه نقد!
نفر دوم:✅
انگشتر عقیق زیبا
نفر سوم:✅
چادر مشکی(مدل عربی)
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@Fadayirahbar1403
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتدا عضو کانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa🕊
کدشما 4500
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به سه نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
مبلغ یک میلیون وجه نقد!
نفر دوم:✅
انگشتر عقیق زیبا
نفر سوم:✅
چادر مشکی(مدل عربی)
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@Fadayirahbar1403
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتدا عضو کانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa🕊
کدشما 4501
سلام بچه ها
عاقبتتون بخیر🌱!):-
باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍
به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱
به سه نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️
‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون:
نفر اول:✅
مبلغ یک میلیون وجه نقد!
نفر دوم:✅
انگشتر عقیق زیبا
نفر سوم:✅
چادر مشکی(مدل عربی)
هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️
آیدی ادمین مسابقه:
@Fadayirahbar1403
اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻
ابتدا عضو کانال زیر بشید👇
@shahidanbabak_mostafa🕊
کدشما 4502
ببخشید دوستان حلال کنید امشب تا دیر موقعه عکس رفیق شهیدم فرستاده شد چون فردا گذاشته نمیشه و فقط فعالیت از شهید ابراهیم هادی خواهیم داشت به بهانه تولدشون ..
و إن شاء الله فردا شب دوباره مسابقه ادامه داره و اینکه وقت پایان مسابقه رو اعلام میکنم 🌸
یه معرفی کوتاه از از شهید لبنانی #شهیدجهادمغنیه ♥️
#شهیدجهادمغنیه
در ۲ مه ۱۹۹۱ بهعنوان کوچکترین فرزند عماد مغنیه از ازدواج با خواهر مصطفی بدرالدین، سعدی بدرالدین، پس از خواهر و برادر بزرگترش فاطمه و مصطفی در طیر دبای لبنان متولد شد.
در سال ۱۹۹۱ او همراه با پنج خواهر و برادر دیگر خود، به نامهای اسرا، حسن حسین، فؤاد و زهرا بهدلیل مسائل امنیتی، به ایران رفتند و بعدها به لبنان بازگشته و در جنوب لبنان مستقر شدند.
وی تحصیلات عالیه را در رشتهٔ مدیریت دانشگاه آمریکایی بیروت ادامه داد
او یک هفته پس از شهیدشدن پدرش، به رهبر حزبالله لبنان، نصرالله اعلام وفاداری کرد. به گفتهٔ برخی از منابع، او یکی از محافظین شخصی نصرالله بودهاست.
بهدنبال حضور شبهنظامیان القاعده و داعش در سوریه، نیروهای لبنانی خطوط دفاعی گوناگونی را در منطقه جولان ایجاد کردند تا مانع از ورود بنیادگراهای سنی به خاک لبنان شوند. فرماندهی این منطقه با جهاد عماد مغنیه بود.
او در حالی که مشغول تدارک و ایجاد یک پایگاه موشکی برای حزبالله در قنیطره در سوریه در نزدیکی مرز اسرائیل بود، شهید شد.
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
꯭ز ꯭ه꯭مه ꯭د꯭س꯭ت ꯭ک꯭ش꯭ی꯭دم ꯭که ꯭ت꯭ُو ꯭بآ꯭شی ꯭ه꯭مه ꯭ا꯭م ..♥️
#رفیق_شهیدم
#شهیدجهادمغنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت73
_مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگن.
_اومدم!
مهیا، کش چادر رو روی سرش درست کرد.
کیفش و برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
نزدیک مسجد، شهین خانم و محمد آقا، رو دیدند.
با اونا احوالپرسی کردند.
مهیا، سراغ مریم رو گرفت که شهین خانم گفت.
_مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش و پایین انداخت.
نمی تونست بگه، که نمی تونه نبود شهاب و در اون خونه، تحمل کنه.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز وایستادند.
_الله اڪبر...
_الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
_مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
_باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش و بالا اورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش و زمزمه کرد:
_کتابفروشے المهدی...
وارد مغازه شد...
سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها رو زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف اونا رفت.
_کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
_ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
_زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد.
با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگه مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت اونو نمی شناخت.
_م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
_عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد.
_میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
_آهان...آره! آره!
مهیا، به روش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
_بی زحمت حساب کنید!
_قابل نداره خانم رضایی!
_نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش و گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
با بیرون اومدن، اونا چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
_بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به اون روز های نحس برگرده؛
می خواست اعتراضی کنه که احمد آقا پیشدستی کرد.
_به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرومی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از اونا دور شدند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَود💗
پارت74
مهیا، دو کاسه ی بستنی و روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
_خب بگو...
_چی بگم؟!
_چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
_چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کنه.
_راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
_آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
_مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشماش و بست.
_پسره ی آشغال...
_چته؟! چیزی شده؟!
_نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق و داخل ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
_از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش و بالا آورد!
ــ چرا؟!!
_یادته با یه پسری دوست بود؟!
_کدوم؟!
_همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیست.
_خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه
میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
_خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟
_نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد....
تا سر کوچه قدم زدند. دیگه باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
_مرسی عزیزم!
مهیا لباش و تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا رو بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش و بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در رو باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد.
سلام هول هوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.
پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق و مرتب می کرد.
مهیا چشماش و بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشست و پاک کرد.
لباس هاش و عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود و برداشت و در طاقچه نشست و شروع به خوندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. اونقدر مهو خوندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ شب بود. نگاهش و به طرف پنجره اتاق شهاب چرخوند، که الان تاریک تاریک بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار و برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت:
آشفته دلان را همه شب نمیبرد خواب ...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت75
_ای بابا! این دیگه کیه؟!
دوباره رد تماس زد....
مهران از صبح تا الان چند بار تماس گرفته بود. اما مهیا، همه رو رد تماس زده بود...
چادرش و مرتب کرد؛ کیفش و برداشت؛ و گفت:
_مامان بریم؟!
_بریم!
مهلا خانم و مهیا، برای عیادت مریم، آماده بودند.
بعد از فشار دادن دکمه آیفون، شهین خانوم در و براشون باز کرد.
محمد آقا، خونه نبود و چهار نفر تو پذیرایی نشسته بودند.
مریم، سینی شربت وجلویشون گذاشت.
_بشین مریم! حالت خوب نیست.
_نه! بهتر شدم. دیشب رفتم دکتر، الان خیلی بهترم.
مهلا خانم، خداروشکری گفت.
_پس مادر... مراسم عقدت کیه؟!
شهین خانم آهی کشید و گفت:
_چی بگم مهلا جان... هم مریم هم محسن می خوان که شهاب، تو مراسم عقد باشه... ولی خب، تا الان که از شهاب خبری نیست.
شهین خانم، نگاهی به دخترکش انداخت، که با ناراحتی سرش و پایین انداخته بود.
_محمد آقا هم گفت، اگه تا فردا شهاب نیاد پس فردا باید مراسم برگزار بشه...
مهلا خانم، دستش و روی زانوی شهین خانوم گذاشت.
_خدا کریمه، شهین جان! خوب نیست زیاد طولش بدین.... بالاخره جوونند، دوست دارند با هم برند بیرون، بشینند حرف بزنند، حاج آقا خوب کاری میکنه
مهیا، اشاره ای به مریم کرد.
بلند شدند و به سمت اتاق مریم رفتند.
مریم روی تخت نشست.
_چته مریم؟!
مریم، با چشم هایی پر از اشک، به مهیا نگاهی کرد.
_خبری از شهاب، نیست..
با این حرف مریم، مهیا احساس ضعف کرد. دستش و به میز گرفت، تا نیفته.
با اینکه خودش هم حالش تعریفی نداشت، اما دلش نمی اومد، به مریم دلداری نده.
با لبخندی که نمی تونه اسم لبخند و روش گذاشت...
کنار مریم نشست و اونو تو آغوش گرفت.
_عزیزم...خودش مگه بهتون نگفته، نمیشه بهتون زنگ بزنه؟! کارش هم حتما طول کشیده، اولین ماموریتش که نیست! مگه نه؟!
مریم از آغوش مهیا، بیرون اومد و با چشمانی پر اشک به مهیا نگاه کرد.
_ولی من می خوام تو مراسم عقدم داداشم باشه! انتظار زیادیه!
_انتظار زیادی نیست! حقته!اما تو هم به فکر محسن باش؛ از مراسم بله برونتون یه هفته گذشته، خوب نیست بلا تکلیف بگذاریش...
_نمی دونم چیکار کنم؟ نمی دونم !
_بلند شو؛ لوس نشو!
مراسم عقد و برگزار کنید. از کجا میدونی تا اون روز، شهاب نیاد. یا اگه هم نیومد، تو عروسیت جبران میکنه.
مریم لبخندی زدبوسه ای به گونه ی مهیا زد.
_مرسی مهیا جان!
_خواهش میکنم خواهری. ما بریم دیگه...
_کجا؟! زوده!
_نه دیگه بریم... الان بابام هم میاد.
مریم بلند شد.
_تو لازم نیست بیای! بنشین چشمات سرخ شده نمی خواد بیای پایین..
همونجا با هم خداحافظی، کردند.
مهیا از اتاق مریم خارج شد. نگاهی به در بسته ی اتاق شهاب انداخت.
با صدای مادرش، از پله ها پایین رفت.
_بریم مهیا جان؟!
_بریم...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
° •نام» ابراهــیم•°
°•نام خانوادگی» هــادی•°
°•نام پدر» محمد حســین•°
°•وضیت تاهل» مجرد•°
°•تاریخ تولد» ۱۳۳۶/۲/۱•°
°•محل تولد» تـهران•°
°•اعزام به جبـهه»۱۳۵۹/۶/۳۱•°
°•تاریخ شـهادت»۱۳۶۱/۱۱/۲۲•°
°•مزار یاد بود شـهید»قطعه ۲۶ بهشـت زهـرا(س)•°
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱همیشــــهــکاریکــنکهاگـــه
خداتـــورودیــد
خــــوششبیادنـــــهمــــــردم..!
#شهیدابراهیمهادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
شکستن نفس🕊
باران شــدیدی در تـهران باریدهـ بــود. خیابان 17 شــهریور را آب گـــرفتهـ بــود. چنـد پیرمــرد مـی خـواستند بـهـ سمت دیـگر خیابان بـروند مانــدهـ بودند چـه کنند.🥀 هـمان موقــع ابراهیم از راهـ رســید. پاچــهــ شلــوار را بالا زد. با کول کـــردن پیرمــردها، آنـــها را بـهــ طرفـــ دیـگر خــیابان بـــرد.
ابراهــیم از ایــن کارها زیاد انــــجام می داد. هـــدفی جـز شکستنـ نــفس خودش نــداشت. مخـــصوصا زمـانــــی کـهــ خیلی بین بچـهــ ها مطــرح بود!🍀
@shahidanbabak_mostafa🕊
꯭م꯭ش꯭ک꯭ل ꯭ک꯭ا꯭ر ꯭م꯭ا ꯭ا꯭ی꯭ن ꯭ا꯭س꯭ت ꯭ک꯭ه ꯭ب꯭ر꯭ا꯭ی ꯭ر꯭ض꯭ا꯭ی ꯭ه꯭م꯭ه ꯭ک꯭ا꯭ر ꯭م꯭ی꯭ک꯭ن꯭ی꯭م ꯭ا꯭ل꯭ا ꯭ر꯭ض꯭ا꯭ی ꯭خ꯭د꯭ا.♥️
#شهیدابراهیم_هادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیــلـــیدوستْدارَمشَهــــیدْبشم
امــاخوشْگِلتَرینْشـــَهـــادَتْرومیخــــوامْ.
_خوشْگِلتَرینْشــَهـــــادَتْدیگـــهــچیــ؟
+اینــــهـکــهجایـــیبِمونــــیکهدَستْاَحـــدیبِهِتنـــرسهـــ. کَســــــیهـَمتــورونَشْناسِـــهــ
خُــودِتْباشــــیوآقــا
اونـاهــَمبیانوسـَــرِتْروبِــهـــ دامـَـــنْبِگیرَنْ
اینْخــوشْگِلتَرینْشَـــــهادَتــِــــهــ.. 🕊🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
روزهای آخر
آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت...💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
29.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°•°یک روز که ابراهیم بهـ خانهـ می آمد
وقتی وارد کوچه شد پسر همسایهـ رو دید
با دختری جوان مشغول صحبت کردن بود! 🗣
پسر تا ابراهیم را دید از دختر خداحافظی کرد و رفت. 🚶
چند روز بعد این ماجرا تکرارشد
پسر میخواست چشمش بهـ چشم ابراهیم نیوفتد.🤦
دختر سریع بهـ طرف دیگهـ کوچهـ رفت. وابراهیم مقابل آن پسر قرار گرفت
ابراهیم با آرامش به آن پسر گفت: تو کوچه و محله ما از این چیز ها سابقهـ نداشتهـ،🙂 من تو و خانوادهـ ات را کامل می شناسم، تو اگر واقعا به این خانم علاقهـ داری، من امشب توی مسجد با پدرت صحبت میکنم، ان شاءاللهـ بتونی با این خانم ازدواج کنی... 🦋💜
ابراهـــیم از این کهـ توانستهـ بود یک دوستی حرام را بهـ یک پیوند الهی تبدیل کند خوشحال بود..!:) °•°•🌸🌱✨
@shahidanbabak_mostafa🕊