eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان کانال جهادی الان ۱۰۰ نفر رسیده هر ماه کمک خواهیم کرد اینجوری دیگه میتونیم بگیم هر چقدر از دستمون بر میاد کمک کنیم .. ولی خب با این تعدادی که تو کانال هستن ۱۰۰ نفر خیلی کمه ما میخوایم تعداد بالا داشته باشیم که مبلغ ۲۰ تومن هر نفر باشه و کمک کنیم به عزیزان نیازمند اگه در توانتون هست همراهی کنید پیام بدین لینک بدم خدمتتون🌸 @Ah72841
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🌸✨» گـآهۍتَـلنگرمۍتَواندهَـمین‌بـآشد ڪہ‌حَرفۍاَزشهید؎گٌـفتہ‌شَود..:) آن‌ایـن‌بآشَدڪہ‌مااَزحَلالـَش‌گٔـذشتیـم شٌمـآاَزحَرامش‌نمۍتوانیدبٌـگذرید؟! @shahidanbabak_mostafa🕊
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چـــــادر  بِهتـــــرین نوع حجـــٰــاب و نـــــشٰانہ مِلّے مـــــاست [‌تـَنفس‌بـَرگ‌هـٰا‌،ازقدم‌هـٰاۍپـٰاڪ‌توست وسـَبزۍ‌جھـٰان‌،تمامـَش‌رنگ‌چآدر‌توست] ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت115 ــ قهر کردی مثلا؟! مهیا خیره به عکس حرفی نزد. ــ ناز میکنی الان مثلا؟! ــ ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم. مهیا به طرف شهاب برگشت. ــ کجا میری؟! ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی! ــ شهاب، کجا میری؟! شهاب که دید مهیا کاملا جدی هست؛ آرام گفت. ــ سوریه دیگه... با این حرف شهاب، مهیا سریع سر پا ایستاد. شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت: ــ کجا می خوای بری؟! ــ سوریه! ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟ ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی! مهیا با عصبانیت، گفت ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم. دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت: ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن... هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی... ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم. ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟! شهاب به سمتش رفت و، دستش را گرفت. سعی می کرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود. با اخم گفت: ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الان صدامون رو میشنوند. مهیا خنده ی تلخی کرد. ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری... شهاب عصبی  گفت ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آروم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبربشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست. مهیا خودش را جدا کرد. ــ برو اونور! و به طرف در رفت. ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن... با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید. مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت. همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند. ــ مامان! کلید خونه رو بده. شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت: ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟! ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم. ــ مادر مهیا! بیام باهات؟! ــ نه مامان جان! خودم میرم مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد... دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست. خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی تر می کرد. مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند. اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری می کند. مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت. از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد. مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست. ــ خوب چی می خوای؟! ــ چندتا پوستر برام طراحی کن. ــ با چه موضوعی؟! مریم چادرش را سرش کرد. ــ موضوعات پیش محسنن. الان تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم. ــ باشه زود بیا. مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را می بست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد. ــ حسین خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت... با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد. ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت116 برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد. از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت. ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم. مهیا تا می خواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ بدون چادر می خوای بری؟! مهیا نگاهی به مانتویش انداخت. ــ به تو ربطی نداره! شهاب، اخم هایش در هم رفتند. ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره. ــ اونوقت چرا؟! ــ چون همه کارتم! مهیا خندید. ــ واقعا؟! همه کارمی پس!! با عصبانیت گفت: ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟! ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟! ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...! ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت... ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا... شهاب، با اخم گفت: ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حرف بزنیم؛ به یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!! ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی! شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد. ــ چه کاری؟! مهیا تردید داشت برای زدن این حرف؛ اما شاید فرجی شود. ــ اول منو طلاق بده بعد بــ... فریاد شهاب نگذاشت، که مهیا حرفش را ادامه دهد. ــ ببند دهنتو مهیا! مهیا با ترس به شهاب خیره شده بود.  ــ اولین و اخرین بارت باشه این کلمه رو روی زبونت میاری! فهمیدی؟! تکان محکمی به مهیا داد. ــ عوض شدی مهیا! خیلی عوض شدی! الان کارت به جایی رسیده به جدایی فکر میکنی؟!! مهیا پشیمان سرش را پایین انداخت. ــ چرا حرف نمیزنی؟! حرفی برا گفتن نداری؟! از مهیا جدا شد. ــ ازت انتظار این حرف رو نداشتم. شهاب از پایگاه بیرون رفت. مهیا روی صندلی نشست. باورش نمی شد؛ شهاب اینقدر عکس العمل نشان بدهد، به این کلمه... سرش درد گرفت با دو دستش محکم سرش را فشار داد. در باز شد و مریم نگران وارد شد. ــ چی شد؟ چرا شهاب اینجوری عصبی اومد بیرون؟! مهیا اخمی به مریم کرد و چادرش را سرش کرد. ــ من میرم لطفا دیگه کار داری بیار خونمون... مهیا، تا می خواست از پایگاه بیرون برود؛ صدای مریم متوقفش کرد. ــ باور کن برای کار فرستاده بودم دنبالت! ولی وقتی شهاب فهمید اینجایی، اومد. مهیا برگشت نگاهی به او انداخت. ــ طرح هارو بده! مریم یک برگه برداشت و به دست مهیا داد. مهیا نگاهی به آن انداخت. ــ تا شب آمادشون میکنم. بیا ببرشون... ــ خیلی ممنون مهیا. ــ خواهش میکنم. خداحافظ... از صبح که برگشته بود؛ تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغول کارهای پوسترها بود. سردرد شدید وحالت تهوع داشت موبایلش را برداشت و شماره مریم را گرفت. ــ الو مریم! ــ الو جانم؟! ــ چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟! _ آره! مهیا نگران از جایش بلند شد. ــ چی شده مریم؟! ــ دوست شهاب، اونی که باهاش رفته بود سوریه؛ یادته؟! مهیا، یاد حرف های آن شب شهاب افتاد. ــ آره! همونی که هیچوقت پیکرش پیدا نشد؟! ــ آره همون، پیدا شد. فردا میارنش؛ الانم من پیش زنشم. مهیا، دستش را روی دهانش گذاشت. احساس می کرد؛ چشمانش می سوزد. ــ وای خدای من... ــ مهیا جان کاری داشتی؟! ــ فقط می خواستم بگم پوسترها آماده شده. ــ دستت درد نکنه! ــ خواهش میکنم! مزاحمت نمیشم خداحافظ.... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت117 ــ خداحافظ. روی تخت نشست. نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. اشک هایش روی گونه هایش سرازیر میشدند.آرام زمزمه کرد. ــ وای الان شهاب حالش خیلی بده... به طرف تلفن رفت تا به شهاب زنگ بزند. اما میانه راه ایستاد. احساس می کرد بعد از بحث صبح، با او تماس نگیرد بهتر است. احساس می کرد، نفس کم آورده؛ پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید ولی بهتر نشد. سرگیجه گرفته بود. زود روی تخت دراز کشید. دهانش خشک شده بود، چشمانش سیاهی می رفتند، نمی دانست چه بلایی دارد سرش می آید. در باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. مهلا خانم با دیدن مهیا، یا حسینی گفت و به طرفش رفت ــ مادر مهیا! چته؟! ــ چیزی نیست مامان! ــ یعنی چی؟! یه نگاه به صورتت بنداز... ــ مامان حالم خوبه! ــ حرف نزن الان به شهاب زنگ میزنم؛ میبریمت دکتر... دست مادرش را گرفت. ــ نه مامان شهاب نه! ــ بس کن دختر! این کارا چیه؟! اون شوهرته! ــ بحث سر این نیست. به بابایی بگو بیاد. مهلا خانم به طرف تلفن رفت و بعد از صحبت با احمد آقا، به طرف مهیا آمد و به او کمک کرد تا لباس مناسب تن کند. احمد آقا زود خودش را به خانه رساند و به آژانس زنگ زد و به مهیا کمک کرد، تا از پله ها پایین بیاید با رسیدن به در، آژانس هم رسیده بود مهیا سوار ماشین شد. از درد سرش چشمانش را محکم روی هم فشار داد. ماشین حرکت کرد. مهیا نگاهی به در خانه ی شهاب انداخت و چشمه اشک دوباره جوشید. سرش را روی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. تکان های ماشین، حالش را بدتر می کرد. نجواهای آرام مادرش به گوشش می رسید؛ چشمانش را باز کرد و به دستان مادرش که دستانش را در آغوش گرفته بودند؛ لبخند بی حالی زد. با ایستادن ماشین جلوی بیمارستان، پیاده شدند. مهیا چشمانش سیاهی می رفتند و درست نمی توانست راه برود. به سمت اورژانس رفتند و بعد از پذیرش مهیا را به اتاقی بردند. مهیا روی تخت خوابید. همان دکتر قبلی، وارد اتاق شد. ــ ای بابا بازم تویی دخترم! مهیا لبخند بی حالی زد. ــ دوباره مزاحم شدیم. دکتر خندید. ــ مزاحم نیستی دخترم. ولی دوست نداریم شمارو اینجا ببینیم. دکتر بعد از چک کردن وضعیت مهیا چیز هایی برای پرستار نوشت. ــ خداروشکر حالشون خوبه ولی دوباره عصبی و ناراحت شدند. من گفتم که این دوتا براش سمه! روبه مهیا لبخندی زد. ــ هیچی ارزش ناراحتی نداره دخترم! بیشتر مواظب خودت باش! با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد. تلفن احمد آقا، زنگ خورد که احمد آقا از اتاق خارج شد. بعد از چند دقیقه پرستار، وارد اتاق شد و سِرمی برای مهیا وصل کرد. مهیا کم کم چشمانش بسته شد... مهیا آرام چشمانش را باز کرد. صدای بحث دو نفر را می شنید، اما آنقدر سرش درد می کرد و سرگیجه داشت؛ نمی توانست به اطرافش تمرکز کند. دوباره چشمان را بست. صدای باز شدن در آمد؛ احساس کرد کسی کنارش نشست. آرام چشمانش را باز کرد و کمی سرش را کج کرد. با دیدن شهاب شوکه شد. باورش نمی شد کسی که مقابلش بود؛ شهاب باشد. ــ شهاب... خودتی؟! شهاب آرام زمزمه کرد. ــ آره عزیزدلم... خودمم. نگاهی به شهاب انداخت. لباس های یک دست مشکی اش، موهای پریشان و ریش هایش، چشمان سرخش و صورت و صدای بم و خسته اش، همه به مهیا نشان می دادند؛ که شهاب چقدر در این روز به اون نیاز داشته ولی او بچه گانه رفتار کرده بود و در این شرایط سخت مرد زندگیش را، تنها گذاشته بود ــ چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا که از دیدن حال آشفته ی شهاب بغض کرده بود؛ با صدای لرزان گفت: ــ چی؟! ــ چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! ارزشش رو داره؟! باور کن فقط به خودت آسیب نمیزنی. با هر مر یض شدنت؛ من دارم آتیش میگیرم. قطره اشکی از چشمان مهیا روی گونه ی سردش سرازیر شد. ــ منم با فکر به اینکه میری سوریه و این جنگ لعنتی تورو ازم بگیره؛ هر لحظه هر ثانیه، دلم آتیش میگیره و داغون میشم. مهیا نگاهی در چشمان مشکی شهاب انداخت، که الان از خستگی سرخ شده بودند. ــ نمیرم! باورکن نمیرم دیگه! فقط با خودت اینکار رو نکن. من ارزشش رو ندارم، اینجوری خودت رو نابودمیکنی. یه نگاه به خودت بنداز؛ چقدر ضعیف شدی. نمیدونی وقتی به بابات زنگ زدم و گفت بیمارستانی؛ چه به سرم اومد. تا بیمارستان رو مثل دیونه ها رانندگی می کردم. مهیا من می خوام کنارم باشی، تگیه گاهم باشی، من بهت نیاز دارم. مخصوصا تو این روزها... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا قاضی الحاجات 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از مهدی باکری♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیـــــینه خـِــیالْ نَهــادَم بِهـ پــــیشِ روی/ دیـــــدَمْ کِهـ قـــَلبَمْ از غَـــــم هـِـجـْـرانْ شِـــــکَســـــتِهـ اَســــت❤️‍🩹 @shahidanbabak_mostafa🕊
آنها که از پل‌‌صراط‌‌ می‌گذرند قبلا ازخیلی‌ چیز‌هاگذشته‌اند؛ باید بِـگذری‌ تا بُـگذری‌ . . .! @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
#تلنگࢪ آنها که از پل‌‌صراط‌‌ می‌گذرند قبلا ازخیلی‌ چیز‌هاگذشته‌اند؛ باید بِـگذری‌ تا بُـگذری‌ . . .
-میگفت.. آنان‌‌ڪه‌‌یک‌عمرمُرده‌اند.. در‌یک‌لحظه‌شهیدنخواهندشد! شهادت‌یک‌عمرِ‌زندگی‌ست؛نه‌‌یک‌لحظه‌اتفاق ..🌸 [اللَّهُمَّ‌لَاتَكِلْنِي‌إِلَى‌نَفْسِي‌طَرْفَةَ‌عَيْنٍ‌أَبَداً♥️] @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه زیبا گفت سردار دلها: هرکس از خدا ترسید خدا همه چیز را از او میترساند هر کس از خدا نترسید خدا او را از همه چیز میترساند…👌🏻. 🌿 💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز همهٔ گل‌های رز صورتی را که بیشتر وقت‌ها برایم هدیه می‌آوردی و آن‌ها را خشک می‌کردم و می‌ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه‌ای، درآوردم و به دیوار زدم. شده مثل یک باغچهٔ پرگل، اما حیف که عطرشان پریده، درست مثل تو که نیستی. @shahidanbabak_mostafa🕊
اگه قرار بود که نتونی انجام بدی، اصلا خدا توی این مسیر قرارت نمی داد... پس نا اُمید نشو و ادامه بده 🌱 _کار‌خوبه‌خدا‌درست‌کنه❤️ ( : @shahidanbabak_mostafa🕊
مانده‌بودم‌چه‌بگویم‌به‌توازدرددلم اشکم‌ازدیده‌روان‌گشت‌وخودت‌فهمیدۍ:)💔 🌱 @shahidanbabak_mostafa🕊
[یکی‌در‌آ‌رزوی‌دیدن‌توست یکی‌در‌حسرت‌بوسیدن‌توست ولی‌من‌ساده‌و‌بی‌ادعایم تمام‌هستی‌ام‌خندیدن‌توست] ♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊