بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم ♥️
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید عباس بابایی♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-گُفتدارَمدَردوُدِل . .
-گُفتَم بِگو بِهکَسی کِه دانَد رازِ دِل . . . !"
#آقاےقائم
#دلبࢪِ_جان♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
-گُفتدارَمدَردوُدِل . . -گُفتَم بِگو بِهکَسی کِه دانَد رازِ دِل . . . !" #آقاےقائم #دلبࢪِ_
واجبِشرعیِعشقاست،
سلامِسرِصبح...♥️
سلامبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌿
#امیرالمومنینعلیهالسلام
🌸شرُّ الناسِ مَن يَخشَى الناسَ في رَبِّهِ و لا يَخشَى رَبَّهُ في الناسِ.
بدترين مردم كسى است كه در كار پروردگارش، از مردم بترسد و در كار مردم، از پروردگارش نترسد.
📚غررالحكم حدیث۵۷۴۰
@shahidanbabak_mostafa🕊
هر مومنی به بلایی گرفتار شود و صبر كند،
اجر هزار شهيد برای اوست..♥️!
#امامصادق_علیه_السلام
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابراهیم به هیچ وجهــ گرد گناه نمـــــی چرخید
حتـــــی جایـــــــی کهـــ حرف از گناهـــ زدهــ می شـــــــد سریـــــــع موضــــــــوع را عــــــوض می کــــــرد... "🌿
هروقت میـــدید بچهـــ ها مشغول غیبت هســـــــتند
مرتبـــــ مـــــی گفت #صلوات بفرســــــت
و یا بهــــ هــر طریقی بحــــث را عوض مــی کـــرد..🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
13.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علاقه عجیب به روضه داشت
همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه،کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش میخواند اغلب اوقات که درماشین هم مسیر می شدیم میگفت شیخ یک روضه و یا مدح مولارا برایم بخوان .اولین بار که دیدم فهمیدم بچه تهران است همیشه تلاش میکرد تا نشاط و شادابی دربین نیرو های مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند،بالاخرع فضای جنگ و شرایط خاص آن،گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل میکند..🌸
#شهیدمصطفےصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_روزی رسد که میزنم ای بانیِ کرم ..
+در گوشهی اتاق خودم عکس گنبدت..🌿♥️
#امام_حسنی_ام
#دوشنبه_های_امام_حسنی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان غم هجران تو ای یوسف من؛
قدر یک کهنه کتاب است، کجایی آقا؟
#امام_زمان🌿♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_مۍگفت:
اخمتوےمحیطےڪهپرازنامحـرمه،
خیلےهمخوبھ🌿
#شهید_مصطفے_صدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
13.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|به بدن سازی خیلی علاقه داشت|
«شهـــید بابکــــ نـــــوری از دوران نـــوجوانـــــی روحیهـــ ورزشـــــی داشــــــت»، محــــمدپـــــور با ایــــن مقــدمهـــ مـــــیگویـــد: «بابکـــ بهــ بدن ســازی خیلـــــی علاقهــــ داشــت، او حـــتـــــی وسایــل بــدن سازی مانند میــز پرس سینـــهـــ، دنبــل و ... را خــرید و مرتبــ در خانهـــ تمریــــن مـــــیکــــرد. حتــــــی بهـــ کیکبوکسینگــــــــ هــــم روی آورد و مدرکــــــ دان یکــــ این رشتهـــــ را هــــم گرفــــــتــــ. در مجمـــوع استــایلــــ عضــلانـــــــی خوبـــــــی داشــتـــ و برایـــــش مهــــم بــــود که بدنــــــش بهـــ اصـــطلاح امــــــروزیها، روی فـــــــرم باشــد».🌱💚
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام روز بخیر ..
امشب معرفی شهید داریم 🌿
#شهیدمجیدقربانخانی♥️
23.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره
با لبخند به من نگاه کرد!
گفتشکه...
حاجی چیمیشه ماهم شهید شیم؟
_بهروایتازرفیقِشهید
#شهیدآرمانعلیوردے♥️
#آرمانِعزیز🕊
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجقاسم : عُمر ما میگذرد...
تَموم میشه...
به سرعت هم تموم میشه.
چه اینجا باشیم،
چه تو خونه باشیم، هر کجا باشیم،
بهترین جا را داشته باشیم
توی(اصلا) بهترین هتل زندگی کنیم. همه میمیریم.
رئیس جمهور عالم باشیم,
میمیریم...
امّا انتخاب راه درست
خیلی مهم است ..
@shahidanbabak_mostafa🕊
تا پیش از سفرش به کربلا
پسر خیلی شری بود.
همیشه چاقو در جیبش بود
خالکوبی هم داشت.
خیلی قلدر بود و همه کوچکتر ها
باید به حرفش گوش میدادند..
مجید کسی بود که زیر بار
حرف زور نمی رفت!
بچه ای نبود که بترسد
خیلی شجاع بود. اگر می شنید کسی
دعوا کرده هردوطرف را مجبور
می کرد که باهم آشتی کنند
وگرنه با خود مجید طرف بودند
مجید در عین مهربانی طوری رفتار
می کرد که همه از او
حساب می بردند...!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از سفر کربلا برگشت مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(ع) خواستی؟ مجید گفته بود یک نگاه به حضرت ابالفضل(ع) کردم و یه نگاه به گنبد امام حسین(ع)، گفتم آدمم کنید.
"به نقل از خواهر شهید مجید قربانخانی"
بعد از شهادت مجید
دوستانش خبر دادند که فکر
می کنیم مجید به فلان رستوران
بدهکار بوده.
جویای قضیه شدم فهمیدم به آن
رستوران سفارش کرده بود که هرشب
سه غذا به سمت مهرآباد بفرستند
و هر ماه پولش را حساب می کرد
یک بار دوتا بچه آمدند و سراغ مجید را
گرفتند، گفتند
از وقتی آقا مجید شهید شده کسی به
ما سر نمی زند...
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون تعارف با خانواده شهید مجید قربانخانی 🌿🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت136
ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟!
ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...!
و چشمکی تحویلش داد.
مریم لبخندی زد و گفت:
ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ از دلتنگی داشتن گریه میکردن...
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد.
مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید.
شهاب خیلی سرد گفت:
ــ سلام! خوبی؟!
مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد.
انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت.
غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش...
مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد. شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد.
در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد. اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند. باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند...
ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون اوردی تو اینجا؟!
مریم در اتاق رو بست و به طرف شهاب برگشت با اخم گفت:
ــ معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
لبخندی که رود لب های شهاب جاخوش کرده بود؛ جای خود را به اخمی بر روی پیشانی داد.
ــ چه کاری کردم، که همچین عصبانیت کردم
ــ یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟!
ــنه بگو بدونم...
ــ چرا با مهیا اینجوری رفتار کردی! بعد چند هفته همدیگه رو دیدید؛ برگشتی بهش میگی سلام خوبی و ول میکنی میری؟؟!
شهاب تکیه اش را از روی دیوار برداشت.
ــ خب؟
مریم عصبی خندید.
ــ خب؟جواب من خب هستش؟! شهاب؟!
ـ حتما بوده که گفتم!
مریم میدانست شهاب نمی خواهد، در مورد مسائل خصوصی خودش و مهیا صحبتی کند. برای همین دارد با کلامت بازی میکند؛ تا قضیه را به پایان برساند. ولی او این اجازه را نمی دهد.
ــ نگاه کن شهاب! من خواهرتم پس بدون خوب خوب میشناسمت. فکر نکن با بازی کردن با کلامت و چندتا حرف قلمبه! میخوای قضیه را تمومش کنی... تا یه جواب درست درمون ندی؛ نمیزارم از این اتاق بری بیرون!
ــ سوال پرسیدی جواب دادم.
ــ جواب سوالم این نبود. تو میدونی مهیا تو این یه مدت چی کشید؟
اصلا یه نگاه بهش انداختی؟! دیدی چطور لاغر شده! دیدی رنگش پریده است. تو این مدت از همه چی بریده بود. بعد رفتنت؛ چند روز بیمارستان بستری بود.
شهاب چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. کاش مریم می دانست با گفتن این حرفا چه بلایی بر سر قلب شهاب می آورد.
شهاب با صدایی که سعی می کرد؛ نلرزد گفت.
ــ تمومش کن! این چیز بین منو مهیاست. پس بزارید منو مهیا حلش کنیم. اینجوری بهتره!
تا مریم میخواست حرفی بزند؛ شهاب دستش را به نشانه صبر، بالا آورد.
ــ مطمین باش میدونم دارم چیکار میکنم.
و دیگر اجازه ی صحبت دیگری به مریم را نداد و سریع از اتاق خارج شد.
مریم نا امید روی صندلی نشست و به مهیا فکر کرد. که چطور با ذوق از آشپزخانه بیرون آمده بود؛ تا شهاب را ببیند. اما بعد... چطور ناراحت و غمگین به اتاق پناه برد...
مهیا، چادرش را روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد.
دو روز از آمدن شهاب گذشته بود و همچنان شهاب از او دوری می کرد. هر وقت چشم در چشم می شدند؛ با اخم نگاهش را می دزدید.
مهیا آهی کشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۸ بود.
امروز باید به دانشگاه می رفت. دیشب مهدیه، یکی از دخترای بسیج دانشجویی؛ برایش پیامکی فرستاد و از او خواست که برای هماهنگی های بیشتر، برای یادواره ساعت ۲ به دانشگاه بیاید. چون قرار است جلسه ای رسمی برگزار شود.
سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
احمد آقا نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت:
ـــ مهیا بابا آژانس اومد.
ــ رفتم بابا!
بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت.
در طول راه فکرش درگیر شهاب بود و دنبال راه حل بود؛ که چطور از دل شهاب دربیاورد.
خودش هم می دانست کارش اشتباه بوده... اما واقعا اون روزها خیلی سخت بود و مریض شدنش، شرایط را سخت تر کرده بود. تمرکز و تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت.
با صدای راننده به خودش آمد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. دانشگاه نسبت به روز های قبل شلوغ تر بود. سریع از بین جمعیت رد شد، از دور مهدیه را کنار دخترها دید. با لبخند به سمتشان رفت.
ــ سلام! صبح بخیر! دیر که نکردم؟!
مهدیه لبخندی زد.
ــ علیک السلام خواهر! صبح تو هم بخیر! نه عزیزم به موقع رسیدی...
یکی از دخترا با شیطنت گفت:
ــ خوب فرار کردی اون روز...!
مهیا با تعجب گفت:
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت137
ــ من ؟؟
ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!!
مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد.
لبخندی زد.
ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند.
ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو...
مهیا لبخندی زد.
ــ ان شاء الله میبینش عزیزم!
با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند.
ــ بریم بچه ها دیر میشه...
مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند.
همه باهم سلام آرامی گفتند.
که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد...
شهاب اخمی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا هم سریع به طرف آخر سالن رفت و کنار مهدیه نشست.
حاج آقای حاجتی، شروع به صحبت کردند و از وظایف کادر گفتند. همه صحبت ها و وظایف خود را یادداشت کردند.
ــ سعادتی که نصیبمان شد، اینه که تو این یادواره دوتا از مدافعین حرم هم؛ با ما همکاری میکنن که واقعا لطف بزرگی به ما کردند!
همه نگاه ها به سمت شهاب و آرش کشیده شد و هر دو آرام زیر لب "خواهش میکنمی" گفتند.
مهیا آرام نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم به صحبت حاج آقا گوش می داد. نمی دانست این اخم ها از عصبانیت هست، و یا تمرکز بر حرف های حاج آقا بود
یکی از آقایونی که در جلسه بودند؛ متوجه نگاه مهیا به شهاب شد و نگاه بدی به مهیا انداخت. که از چشم شهاب دور نماند و جواب آن نگاهش، نگاه بدتری از سوی شهاب بود.
مهیا قبل از اینکه کاری دست خودش بدهد؛ سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول به یادداشت کردن کرد.
با صدای بلند صلوات، مهیا به خودش آمد. آنقدر غرق در فکر بود، که متوجه پایان جلسه نشده بود.
لبخند زورکی به روی دخترها زد و از جایش بلند شد.
هر گروه، گوشه ای ایستاده بودند و در مورد کارها بحث می کردند. مهیا در حال بحث با دخترها بود،
که یکی از دخترهای جمع که کمی بر نگاهش تسلطی داشت؛ با صدای که سعی می کرد ذوق را در آن پنهان کنه گفت.
ــ یکی از بردارا که مدافعه حرمه؛ داره میاد سمتمون!!!
مهیا با اخم به عقب برگشت و با دیدن شهاب، اخم غلیظی به دخترک انداخت. اما دخترک اصلا حواسش به او نبود. مهیا از حرص، چشمانش را محکم بر روی هم گذاشت؛ که با صدای مردانه ی شهاب چشمانش را باز کرد.
ــ مهیا خانم! یه لحظه لطفا...
همه باتعجب به مهیا و شهاب نگاه می کردند.
مهیا لبخندی زد و به سمتش رفت، که با دیدن شهاب و آن لبخند متوجه شد. شهاب، مراعات جمع را میکرد.
ــ جانم؟!
ــ میری خونه؟!
ــ آره!
ــ دم در منتظرم!
و بدون هیچ حرفی از سالن خارج شد. مهیا صدای پچ پچ دخترها را می شنید و خودش را برای جواب دادن به سوالات آماده کرد.
وقتی برگشت با قیافه ی درهم دخترک روبه رو شد.
مهدیه با ذوق پرسید
ــ نگو که این همون آقاتونه!!
مهیاسری به نشانه ی تایید تکان داد.
دخترا ذوق زده به او تبریک گفتند، اما دخترک بدون هیچ حرفی از کنارشان گذشت.
مهیا از دخترها خداحافظی کرد و به طرف خروجی دانشگاه رفت.
بهترین موقعیت بود، تا بتواند با شهاب صحبت کند.
شهاب را از دور دید که منتظر به ماشینش تکیه داده بود با نزدیک شدنش به ماشین؛ شهاب سوار ماشین شد.
مهیا هم سوار ماشین شد. با حرکت ماشین، مهیا نفس عمیقی کشید؛ تا حرف بزند که صدای عصبی شهاب او را ساکت کرد...
ــ این کارا وسط جلسه چی بود؟!!!
مهیا شوکه به شهاب چشم دوخت
ــ منظورت چیه؟؟
شهاب دنده را جا به جا کرد و با همان اخم های همیشگی گفت :
ــ وسط جلسه زوم کرده بودی روی من.نمیگی کسی ببینه چی فکر میکنه همه اونجا که نمیدونن تو زن منی پوزخندی زد و ادامه داد:
ــ با اینکه متوجه هم شدن
مهیا با تعجب به شهاب خیره شد باورش نمی شد که او به خاطر یک نگاه کردن اینگونه بهم بریزد!!
ــ حواست هست شهاب داری چی میگی به خاطر یه نگاه کردن این همه عصبی هستی ،از وقتی اومدی بهم اخم کردی و دو کلامم با من حرف نزدی ،اصلا میدونی تو این چند هفته که نبودی چی به من گذشته میدونی تو بیمارستان چه دردی کشیدم درد بیماریم یه طرف درد نبودت کنارم، تو اون موقعیت سخت یه طرف دیگه !!
شهاب با اخم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ مگه من زنگ نزدم ،مهیا میدونی چقدر زنگ زدم ؟
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸