🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود💗
پارت141
شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد.
مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زنه و پا به پای بقیه، کار می کند.
نگاهی به صورت خسته اش کرد. می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند.
مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود.
مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بلاخره خستگی بر او قلبه کرد و چشمانش بسته شد.
ــ شهاب! شهاب!
شهاب آرام چشمانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که نشسته خوابش برده بود؛
بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می گرفت.
دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد. شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد.
ــ سلام صبح بخیر!
ــ سلام محسن!
ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد...
ــ الان آماده میشم!
به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روز تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت:
ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟!
ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد...
مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست.
شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت.
ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم!
ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟!
ــ به زودی...
و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید...
مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود.
هوا تاریک بود و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند.
مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت .
محمد آقا لبخندی زد و گفت:
ـــ یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه
مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت:
ــ نوش جان
محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت :
ــ خیلی ممنون حاج خانم
مهیا آرام خندید و گفت:
ــخواهش میکنم حاج آقا
از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند.
مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت از جایش بلند شد و گفت:
ــ من دیگه باید برم
ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده
ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم
ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!!
مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند
ــ چشم حتما
به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد.
شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید
ــ داری میری؟
ــ آره
ــ باشه میرسونمت
مهیا آرام میخندد
ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم
شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابروش جاخوش می کرد
ــ لازم نکرده،همرات میام
مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت
ــ فردا میای؟
ــ آره
ــ پس ساعت ۸ آماده باش
ــ چشم
ــ چشمت روشن خانومی
ــ شب بخیر
ــ شبت بخیر
ــ جانم شهاب
ــ مهیا کجایی؟
ــ اومدم باور کن اینبار اومدم.
گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
Ali FaniAli-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
زمان:
حجم:
11.65M
زیارت عاشورا🌸
به نیابت از شهید حمید باکری♥️
10.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اي كـاش بـه جاي همه مردم اين شهـر
اين حـال بهم ريخته ام را تو بـبـيني ...
#اللهمعجللولیکالفرج♥️
#امام_زمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اي كـاش بـه جاي همه مردم اين شهـر اين حـال بهم ريخته ام را تو بـبـيني ... #اللهمعجللولیکالفرج♥️ #
فقط حوالی شماست که هوا هست!
تا وقتی سیمِ دلمان به شما
وصل باشد نفــس میکشیم
و خدا نکند لحظهای از شما
جدا شویـم که دیگر هــوایی
برای نفس کشیدن نیست...
#یاصاحبالزمان 🌿♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|رفیقشهید|
من بچهــ ی آستانــــه ام،بابک بچه رشــــت،
تــــو آموزش ها باهــــم آشنا شــــدیم یادمه
یکـــــم آبان از رشتـــــ رفتیم تـــهران یکـــــ
شبــ تهــران موندیم...تو تــــهران یکی از
بچهــــ ها یهــ برگهـــ پیدا کردهــ بود آورد
پیشمون وقتــــی برگهـــ رو بـــــرگردوند
دیدیم عکــــس سه تا #شهــــید روش چاپ
شدهــ بابک برگهـ رو گرفت و کــــلی گریـهــ
کرد گفت:یعنی میشهـــ منو هـــم بخرن؟؟؟
بهش گفتم:بابک ان شاءالله اول تو شهید
بشی بعدم من الان که اون دوستمو
میبینم میگم کاش دعا کرده بودم اول
من شهید بشم بعد بابک..❤️🍃
#شهیدبابڪنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-همسر شهید همت تعریف
میکنن : ابراهیم با حالِ بد و سَر
دردی که داشت ، حاضر نبود نماز
اول وقت رو رها کنه ! یادم میاد
انقدر حالش بد بود که وقتی نمازشو
شروع کرد ، کنارش ایستادم تا اگه
وسط نماز خواست زمین بخوره ،
بتونم بگیرمش . . !
@shahidanbabak_mostafa🕊
در ۱۴ سالگى خطبه متقين نهج البلاغه را حفظ كرد. از او سؤال شد:
چگونه توانستى در اين سن كم اين خطبه سرشار از فصاحت و بلاغت را حفظ كنى؟
گفت: پدرم شرط گذاشت اگر خطبه متقين را حفظ كنم، به من اجازه ميدهد به محور مقاومت ملحق شوم و جزو سربازان مقاومت شوم ...
#شهید_جهاد_مغنیه🌿🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دوستانبامعرفت،همرزمایبسیجیم!
چندنکتهرابهحسبوظیفهبهشماسفارشمیکنم:
1- وقتیکارفرهنگیراشروعمیکنیدبااولین چیزیکهبایدبجنگیمخودمانهستیم .
2- وقتیکهکارتانمیگیردودورتانشلوغ
میشودتازهاولمبارزهاستزیراشیطان به
سراغتانمیآیداگرفکرکردهایدکهشیطان
میگذاردشمابهراحتیبرایحزباللهنیرو جذبکنید،هرگز.
3- اگرمیخواهیدکارتانبرکتپیداکندبه خانوادهشهداسربزنید،زندگینامهشهدارا بخوانیدسعیکنیددرروحیهخودشهادت طلبیراپرورشدهید .
4- سخنانمقاممعظمرهبریراحتماگوش کنید،قلبشمارابیدارمیکندوراهدرسترا نشانتانمیدهد.
5- دعایندبهوهیئتچهارشنبهرامحکمبچسبید
6- خودسازیدغدغهاصلیشماباشد.
#شهیدسیدمصطفیصدرزاده🌿♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊