eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
7هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت140 ــ سرت درد میکنه ــ از کجا دونستی ؟؟ ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن ! شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد ــ بله خانمی کمی سرددرد دارم و به طرف در رفت مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص، در بشقاب گذاشت. بشقاب را برداشت و به طرف حیاط رفت. شهاب بر روی تخت نشسته بود و شقیقه هایش را با دستانش ماساژ می داد. با احساس حضور شخصی کنارش سرش را بالا آورد؛ و با دیدن مهیا لبخندی زد. مهیا کنار شهاب نشست و بشقاب را به سمتش گرفت و گفت: ــ بگیر... قرص بخور، سردردت بهتر بشه! شهاب به این مهربانی های مهیا لبخندی زد و قرص را خورد و گفت: ــ دستت دردنکنه خانومی! ــ خواهش میکنم عزیزم! شهاب کیسه ای را به سمتش گرفت. مهیا به حالت سوالی، به کیسه نگاهی انداخت!! شهاب لبخندی زد. ــ سفارشاتون... مهیا ذوق زده کیسه را از دست شهاب گرفت و لبخندی زد. ــ وای ممنون عزیزم! ــ خواهش میکنم خانوم! مهیا به سمت دخترها رفت؛ تا در آماده کردن بقیه کارها، به آن ها کمک کرد در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها بود، که با فکر کردن به اینکه چه قدر خوب است؛ که شهاب پای بعضی از شیطنت ها ،خواسته هایش، و حتی بعضی از بچه بازی هایش می ایستد؛ و او را همراهی میکند. و چقدر خنده دار بود، تصوری که قبلا از مردان نظامی و مذهبی، داشت.. 🌸🌸🌸🌸 شهاب چشمانش از درد سرخ شده بودند؛ دیگر نای ایستادن نداشت. محسن به طرفش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمتی کشید و گفت: ــ آخه مومن! این چه کاریه میکنی؟؟ داری خودتو به کشتن میدی، بیا برو استراحت کن... ــ چی میگی محسن، کلی کار هست. ــ چیزی نمونده، تموم شد. تو بفرما برو یکم استراحت کن؛ برای نماز بیدارت میکنم بریم مسجد! برو.. شهاب که دیگر واقعا نای ایستادن را نداشت؛ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت... مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپزخانت انداخت. تمیز بود. شهین خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت مهیا رفت. ــ خسته نباشی دخترم. برو بخواب دیگه دیر وقته! فردا هم سرتون شلوغه... ــ چشم الان میرم. شهین جون؟! شهاب رو ندیدی؟! سرش خیلی درد می کرد. ــ چرا مادر رفت تو اتاقش. مهیا لبخندی زد و به طرف اتاق شهاب رفت. در را باز کرد که با اتاق تاریک، روبه رو شد. تا میخواست از اتاق خارج شود، صدای شهاب او را سرجایش نگه داشت. ــ بیا تو بیدارم! مهیا به سمتش رفت و روی تخت نشست. و به تاج تخت تکیه داد. ــ چرا نخوابیدی شهاب؟! شهاب سرش را روی پای مهیا گذاشت و زمزمه کرد: ــ سردرد کلافه ام کرده... نمیتونم بخوابم. مهیا  آرام زمزمه کرد. ــ سعی کن به چیزی فکر نکنی... آروم بخواب! 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 پارت141 شهاب چشمانش رابست و سعی کرد بخوابد. مهیا به دست شهاب نگاهی انداخت. می دانست شهاب درد زیادی را تحمل می کند. اما آنقدر مرد هست که حرفی نمی زنه و پا به پای بقیه، کار می کند. نگاهی به صورت خسته اش کرد. می دانست، فشار زیادی بر روی دوش شهاب است و کاش می توانست کمی به او کمک بکند. مهیا نگاه دوباره ای به شهاب انداخت. نفس های منظم شهاب نشانه از خوابیدن او بود. مهیا سعی کرد؛ تکانی نخورد که شهاب بیدار نشود تکیه اش را به تاج تخت داد، و چشم هایش را بر روی هم گذاشت. خیلی خسته بود و نیاز به استراحت داشت و بلاخره خستگی بر او قلبه کرد و چشمانش بسته شد. ــ شهاب! شهاب! شهاب آرام چشمانش را باز کرد با شنیدن صدای در سریع از جایش بلند شد، که بادیدن مهیا که نشسته خوابش برده بود؛ بر خودش لعنت فرستاد، که باعث شده بود؛ مهیا همه وقت اینطور بخوابد. می دانست الان بدنش درد می گرفت. دوباره صدای در و "شهاب؛ شهاب"صدا کردن محسن، آمد. شهاب به سمت در رفت و در را آرام باز کرد. ــ سلام صبح بخیر! ــ سلام محسن! ــ نیم ساعت دیگه اذانه! پاشو بریم مسجد... ــ الان آماده میشم! به اتاق برگشت با دیدن مهیا به سمتش رفت و آرام او را روز تخت خواباند. مهیا چشمانش را باز کرد و با صدای خواب آلودی گفت: ــ چیزی شده شهاب؟! درد داری؟! ــ خوبم عزیزم! چیزی نشده؛ تو راحت بخواب من دارم میرم مسجد... مهیا بعد از اینکه خیالش راحت شد. چشمانش را بست. شهاب پتو را بر رویش کشید و کتش را از روی صندلی برداشت و از اتاق بیرون رفت. ــ ببخشید دیر شد محسن! بریم! ـ نه خواهش میکنم. راستی شهاب کی برمیگردی سوریه؟! ــ به زودی... و به این فکر افتاد، که چطور به مهیا بگوید... مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود. هوا تاریک بود و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند. مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت . محمد آقا لبخندی زد و گفت: ـــ یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت: ــ نوش جان محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت : ــ خیلی ممنون حاج خانم مهیا آرام خندید و گفت: ــخواهش میکنم حاج آقا از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند. مهیا به خودش امد و نگاهی به ساعت انداخت از جایش بلند شد و گفت: ــ من دیگه باید برم ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!! مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند ــ چشم حتما به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد. شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید ــ داری میری؟ ــ آره ــ باشه میرسونمت مهیا آرام میخندد ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابروش جاخوش می کرد ــ لازم نکرده،همرات میام مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت ــ فردا میای؟ ــ آره ــ پس ساعت ۸ آماده باش ــ چشم ــ چشمت روشن خانومی ــ شب بخیر ــ شبت بخیر ــ جانم شهاب ــ مهیا کجایی؟ ــ اومدم باور کن اینبار اومدم. گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد. 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم♥️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا حــی یا قیــوم 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
Ali-Fani-Ziyarat-Ashoura.mp3
11.65M
زیارت عاشورا🌸 به نیابت از شهید حمید باکری♥️
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
اي كـاش بـه جاي همه مردم اين شهـر اين حـال بهم ريخته ام را تو بـبـيني ... #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج♥️ #
فقط حوالی شماست که هوا هست! تا وقتی سیمِ دلمان به شما وصل باشد نفــس میکشیم و خدا نکند لحظه‌ای از شما جدا شویـم که دیگر هــوایی برای نفس کشیدن نیست... 🌿♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|رفیق‌شهید| من بچهــ ی آستانــــه ام،بابک بچه رشــــت، تــــو آموزش ها باهــــم آشنا شــــدیم یادمه یکـــــم آبان از رشتـــــ رفتیم تـــهران یکـــــ شبــ تهــران موندیم...تو تــــهران یکی از بچهــــ ها یهــ برگهـــ پیدا کردهــ بود آورد پیشمون وقتــــی برگهـــ رو بـــــرگردوند دیدیم عکــــس سه تا روش چاپ شدهــ بابک برگهـ رو گرفت و کــــلی گریـهــ کرد گفت:یعنی میشهـــ منو هـــم بخرن؟؟؟ بهش گفتم:بابک ان شاءالله اول تو شهید بشی بعدم من الان که اون دوستمو میبینم میگم کاش دعا کرده بودم اول من شهید بشم بعد بابک..❤️🍃 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-همسر شهید همت تعریف ‌می‌کنن : ابراهیم با حالِ بد و سَر ‌دردی که داشت ، حاضر نبود نماز ‌اول وقت رو رها کنه ! یادم میاد ‌انقدر حالش بد بود که وقتی ‌نمازشو شروع کرد ، کنارش ایستادم ‌تا اگه ‌وسط نماز خواست زمین ‌بخوره ، ‌بتونم بگیرمش . . ! @shahidanbabak_mostafa🕊
‏در ۱۴ سالگى خطبه متقين نهج البلاغه را حفظ كرد. از او سؤال شد: چگونه توانستى در اين سن كم اين خطبه سرشار از فصاحت و بلاغت را حفظ كنى؟ گفت: پدرم شرط گذاشت اگر خطبه متقين را حفظ كنم، به من اجازه ميدهد به محور مقاومت ملحق شوم و جزو سربازان مقاومت شوم ... 🌿🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
دوستان‌با‌معرفت،هم‌رزمای‌بسیجیم! چندنکته‌رابه‌حسب‌وظیفه‌به‌شماسفارش‌میکنم: 1- وقتی‌کار‌فرهنگی‌راشروع‌می‌کنیدبا‌اولین چیزی‌که‌بایدبجنگیم‌خودمان‌هستیم . 2- وقتی‌که‌کارتان‌می‌گیردو‌دورتان‌شلوغ‌ می‌شودتازه‌اول‌مبارزه‌است‌زیرا‌شیطان‌ به سراغتان‌می‌آیداگرفکرکرده‌اید‌که‌شیطان می‌گذاردشمابه‌راحتی‌برای‌حزب‌الله‌نیرو جذب‌کنید،هرگز. 3- اگرمی‌خواهیدکارتان‌برکت‌پیداکندبه خانواده‌شهداسربزنید،زندگی‌نامه‌شهدارا بخوانیدسعی‌کنیددرروحیه‌خودشهادت طلبی‌را‌پرورش‌دهید . 4- سخنان‌مقام‌معظم‌رهبری‌راحتماگوش کنید،قلب‌شمارا‌بیدارمی‌کندوراه‌درست‌را نشانتان‌می‌دهد. ‌‌5- دعای‌ندبه‌وهیئت‌چهارشنبه‌رامحکم‌بچسبید 6- خودسازی‌دغدغه‌اصلی‌شماباشد. 🌿♥️ @shahidanbabak_mostafa🕊
به‌قُرب‌میرسه کسی‌که‌خوب‌بندگی‌کنه؛ شهیدمیشه اونی که‌شَهیدزندگی‌کنه! 🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[یاحَـیُّ‌یاقَیّوم یالااِلٰہَ‌اِلّا‌اَنْتْ‌اَسْئَلُڪَ‌ اَنْ‌تُحْییَ‌قَلْبـیٖ! ای‌زنده ای‌پاینده‌ڪه‌نیست‌معبودی‌ جـزتو،ازتومـی‌خواهم قلبم‌را زنده‌گردانـی..🌸 ‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎@shahidanbabak_mostafa🕊
⊰•💚🌿•⊱ . مِعرآج‌من‌این‌بَس‌کہ‌‌دراین‌کوچہ‌بُن‌بَست یڪ‌جرعہ‌تَنفُس‌بکنم‌‌چآدرتـٰان‌را...؛ . @shahidanbabak_mostafa🕊
بہ‌ افرادی‌کہ‌نمازهایشان‌ قضا‌میشد... میفرمودند‌کہ‌سوره‌یس‌ و‌زیارت‌‌عاشورا‌بخوانید؛ تا‌قلبتان‌ازظلمات‌وتاریکۍبہ‌نورِقرآن وزیارت‌عاشورا‌روشن‌؛وهدایت‌شود آیت‌اللھ‌حق‌شناس‌!🌸🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
آلارم‌گوشیتُ‌بذارواسه‌نمازصبح، وقتی‌بیدارشدی وخواستی‌خاموشش‌کنی ودوباره‌بخوابی این‌جمله‌رویادت‌بیار؛ •[یه‌روزی‌انقدرمیخوابی که‌دیگه‌کسی‌نیست‌صدات‌کنه خودت‌به‌فریادخودت‌برس!🌱✨]• @shahidanbabak_mostafa🕊
می‌گفت؛ جوری‌بـاش‌که‌گلزارشهدا بیشترازشهررفیق‌داشته‌بـاشی..♥️! @shahidanbabak_mostafa🕊
امشب گفتم پاسخگو هستم با لینک جدید قبلی مشکل پیدا کرد 🌸