5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهادت که اتفاقی نیست رفیق
حتی یه ذره هم بوی دنیارو گرفته باشی ولت میکنه ؛میگه :
برو بچسپ به همون دنیای فانی و تعلقاتش..💔!
@shahidanbabak_mostafa🕊
🕊🌸نمازجماعتهمیشهصفاولمیایستاد
همیشهتویجیبشمهروتسبیحتربتداشت
گاهیوقتهاکهبههردلیلیتویجیبشنبود
موقعنمازدرحسینیهپادگاندنبالمهرتربتمیگشت
وقتیکهپیدامیکرداینشعررازمزمهمیکرد:
{تاتوزمینسجدهای،سربههوانمیشوم...}🤍🥲
#شهیدمحسنحججی
@shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت:
همهفکرمیکنندچونگرفتارند،
بهخدانمیرسند ؛
اماچونبهخدانمیرسند،گرفتارند(:🫀
-میرزااسماعیلدولابی-
@shahidanbabak_mostafa🕊
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مخصوصـــامحرمامسالهوای امامزمانتـــــوداشتهباش..--) 🥀
#استاد_پناهیان
@shahidanbabak_mostafa🕊
گوش کن...میشنوے؟
کربلا و آنسوتر...
قدس در انتظار طلیعه داران هستند
هم آنان که راهگشاے تاریخ به سوے عدالت موعود خواهند بود
آیا تو نیز به خیل آنان پیوستهاے؟ 🌱
#شهید_آوینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توۍِ سنِ ¹⁵سالگے بود براۍِ کمک بہ مسجد
جمعہ شبها مےرفت بهشت زهرا
توۍِ سنِ نوجوانے و غرور!
وقتے بهش مےگفتم:
«مامان اذیت نمیشے برۍ پول جمع کنے؟!»
مےگفت: «مامان خیلے لذت داره برا خدا گدایے کردن.. :)♥️»
مصطفے از همان نوجوانے در حال
خودسازی بود و خیلے زجر کشید
و اَجرش رو دید..
#شهیدمصطفیصدرزاده🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
توۍِ سنِ ¹⁵سالگے بود براۍِ کمک بہ مسجد جمعہ شبها مےرفت بهشت زهرا توۍِ سنِ نوجوانے و غرور!
دُعـٰابِخـوٰانبَراۍِعـٰاقِبَـتبِخِیـر؎مَـن
تـویۍڪِہخَتـمِبِخـیٖرشُـدعـٰاقِبَتـَتッ
@shahidanbabak_mostafa🕊
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
كأنَّ ضُلوعي تُناديك🌱
" انگار استخوانهایم صدایت میزنند . .
#آقاجانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
كأنَّ ضُلوعي تُناديك🌱 " انگار استخوانهایم صدایت میزنند . . #آقاجانم @shahidanbabak_mostafa🕊
اگَــردِلِتانْسَخْتْبهــتَـنگآمَـــد،
راهِنَفَسِتانْازْشِــدَّتِغَـــــــمبَسْتــهشُــد
بایادِحــُســـینْعَلیهالسَلامْ
نــَفَسْبِکِشیدونامَشْراصـــــِداکُنــید..
آقاارْبابْبیشْتــَــرازهَمــهــحالِنُوکَرشـُـوداره:)🌱
#کربلا
#صاحبالزمان
@shahidanbabak_mostafa🕊
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۶۲
روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای کوبیدن قدمهام میرقصوند.نفسهام به شماره افتاده بود .
حس میکردم او خیلی نزدیکم شده.
حتی صدای نفسهای شهوتناک وکثیفش رو میشنیدم. خدایا راه خیابون کجا بود؟ پس چرا ازشر این کوچه های لعنتی راحت نمیشدم.با ترس و تمام سرعت داخل یک کوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود که نزدیک بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد کنم.
با ناامیدی از خدا خواستم که منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد.
این کوچه اینقدر خلوت و تاریک بود که به اون شهامت حرف زدن داد:
-واستا…مگه سر اون کوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟بخت بهت رو کرده..یک کم باهم یه گوشه خلوت میکنیم و بعد ..
تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد.دیگه وقت سکوت نبود.حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود.
🍃🌹🍃
با تمام توان فریاد زدم:
_برو گمشوووو کثافت. ..گمشوو عوضی.
بعد در حالیکه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال..
او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیکم میشد ..
پس چرا همسایه ها بیرون نمیریختند؟؟ چرا هیچ کس کمکم نمیکرد.؟؟
هی پشت سرهم جیغ میکشیدم :بابا مسلمونها کمکک….این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم کنه..
یکی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟
من که انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیکه دنبالم راه افتاده تورو خدا کمکم کنید..
مرد گفت : -غلط کرده بی ناموس.گمشو گورتو گم کن.الان میام پایین. .
با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاک ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.:
-ببند دهنتومرتیکه ی….زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟
من که از تعجب و وحشت نزدیک بود بمیرم گفتم :-دروغ میگه بخدا…کمکم کنید
مردک لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار کنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش کرد.بادیدن موهام چشمانش برق کثیفی زد وبازومو گرفت .به سمتش برگشتم و با کیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی از سفیدی گردنم ببرد و من با تمام قدرت سیلی محکمی به صورتش زدم و سعی کردم از چنگالش فرار کنم که پام به چیزی برخورد کرد و باصورت زمین خوردم..
مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نردیک او شد.در یک لحظه کوچه مملو از جمعیت شد..گرگ قصه میخواست فرار کنه که پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش که او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یک نفر فریاد زد برید کنار..هرکی بیاد میزنمش..
مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا کردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش کردند که عامل این نا امنی فرار کرد!
به سختی روی زمین نشستم .
احساس میکردم بالای لبم میخاره.
چند خانوم به سمتم اومدند.
یکی از آنها گفت:دماغت داره خون میاد
من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میکردم در میون همهمه ی اونجا، مردی که چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون کوچه ی سوت وکور چند دقیقه ی پیشه!!
خانوم دیگری به سرعت نزدیکم شد ودرحالیکه روسریم رو سرم مینداخت با اکراه گفت:-وای تمام سرو کله ت خونیه..
بی اعتنا به حرفش پرسیدم :-اون آقا چه بلایی سرش اومد؟
زن گفت:-اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟
چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یک نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا کردم ولی یک نفر داشت درد میکشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود که نمیتونسم ببینمش..همون زن منو عقب کشید و یک گوله دستمال کاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش کردم.دختر بچه ای با یک پارچه ی بلند سیاه نزدیکم اومد ودر حالیکه گوشه ی مانتومو میکشید گفت:-خاله خاله.بیا این چادر وسرت کن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت.
اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! !
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.