پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس(ع) به ما فهماند که
شرط سِقایت،تشنگی و شرط علمداری
بیدستی است و با عافیتطلبی و ادعا
نمیتوان،ابالفضل شد :)🖤🥀
#محرم
#حاجحسینیکتا
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آلودهترازمننبودبردَرتولی ..
آقاتریازاینکہبرانیمراحسین🖤!:)
#آقاےدلِشکستهیمن
@shahidanbabak_mostafa🕊
قرار بود زنده باشید
و زنده ڪنید جانهایِ مُرده را
من مُردهام، به فریاد نمےرسید؟!..❤️🩹
#شهید_گمنام🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
میگن رقیه-س- هنوز دستشو بلند نکرده،
خدا میگه تو دستتو بلند نکن دردونه حسین
دعا قبوله، نگفته قبوله
+از رقیهِ امامحسین بخواید
دست رد به سینتون نمیزنه🥺❤️🩹
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🤲🏼🥀
@shahidanbabak_mostafa🕊
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۴۰
من و او تا ساعتها کنار در نشسته بودیم و بی توجه به گذر زمان صحبت میکردیم وپرده از رازها برمیداشتیم!نوبت او شد.
پرسید:
_واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیح و از من بگیرید؟؟
من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکس العملش شدم!او چشمهایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت:
_تا چند شب کارم شده بود گریه..بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم.
تسبیح رو از گردنم در آوردم و درحالیکه روی سینه ام میگذاشتم گفتم:
_درکتون میکنم! ظاهرا یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهره ها متصل به روح الهامه.من خیلی با اون مانوسم.راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدو خورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد.
او با تعجب پرسید:
_تسبیح پاره شده بود؟!
سرم رو با تاسف تکون دادم وگفتم:
_بله..من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم.. البته یک مهره ش کمه.
او خندید:
_حالا یک صلوات کمتر نفرستید!
حالا من هم میتونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم.گفتم:
_اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دوشب پایان خوبی با شما داشت.
او پرسید:
_راستی شما که خونت سند داشت.پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه میخواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟
من بلند خندیدم و گفتم:
_اگر میشد حتما این کارو میکردم..ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم. البته واقعا از این بابت مدیون بانکم..
🍃🌹🍃
او آهی کشید و به نقطه ای خیره شد.انگار داشت به چیزی فکر میکرد.پرسیدم:
_به چی فکر میکنید؟
گفت:
_به الهااام و خوابی که ازش دیدید.شما میفرمایید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم.
با تعجب نگاهش کردم.او لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
_الهام برای این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سربه راه کردن من!
🍃🌹🍃
چشمام از حدقه بیرون زد!!
_حاج کمیل شما به این خوبی..به این پاکی..مگه میشه سر به راه نبوده باشید؟!
او آه کشید و به نقطه ای خیره شد.
دلم میخواست علت این سوالش رو بپرسم ولی میدونستم درست نیست. چون اعتراف به گناه خودش گناه بود.این چیزی بود که در این یکسال ازفاطمه آموخته بودم.
صحبتهای ما دونفرتا سحر طول کشید.؛نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محله ی قدیمی رفتیم.نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت میبستم که هیچ چیز از او نمیدانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانه وار دوستش داشتم اما حالا میدانستم که او بعد از خدا و ایمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست.
در اون لحظات اولیه ی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق ومحبت رو از دلم نگیرد وشرمنده ی اعتماد حاج کمیل نشم. دراون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من حاج کمیل های عمامه به سر و بی عمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند! و دعا کردم خدا به همه ی رقیه سادات ها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند.اون روز فکر کردم دیگه تمام سختیها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظه ی زندگی پره از اتفاقهای بد وخوب!حالا که دارم فکر میکنم مزه ی زندگی به همین ترکیب غم ها وشادیهاو آرامش و سختیهاست. همین معجون بی نظیره که نشون میده چقدر پای قول وقرارهامون با خدا وخودمون هستیم.
🍃🌹🍃
بعد از نامزدی،کم کم پچ پچ ها شروع شد.حرفهای زیادی از جانب عده ای به گوشمون میرسید.همه ی اونهایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبتهای حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودند با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدند وحتی دیگر به مسجد نمیومدند چون حاج کمیل پاک و اهورایی من رو به امامت وبندگی قبول نداشتند!!اون روزها دوباره روحم پراز تلاطم و نا آرومی شد. احساس گناه میکردم.چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمتها در مسجد نمیپیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمیشکست. اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود.چندباری به او گفتم:
_عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همه ی این تهمت ها.
ولی او میخندید و میگفت:
_اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد…
بعد در مقابل نگرانی من میخندید و هربار تکرار میکرد:
_رقیه سادات خانوم..همان که گفتم فقط رضایت خدااا.خدا داره امتحانمون میکنه.میخواد ببینه من موقعیتم برام مهم تره یا حرف مردم.بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن.همون که اون بالاسریه ازمون راضی وخشنود باشه کافیه..
و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور میکردم تا تمرین بندگی کنم..
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۴۱
اما #سخت بود. #بین_حرف_تاعمل خیلی فاصله بود.اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم.گاهی کم میآوردم گریه میکردم…شک میکردم..قضاوت میکردم..
اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود.کنار گوشم عاشقانه ها میخوند.. تصنیف های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه ی اضطرابهای من میخندید.
🍃🌹🍃
آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدمهاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم.
حاج کمیل وقتی دلسردی ام رو میدید با مهربانی میگفت:
_شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید ان شالله بعد از ازدواج ،به منزل بنده نقل مکان میکنیم وجای نگرانی نیست.
حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده اش زندگی میکرد.او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد واز کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد.اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریعتر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلیها و ترسهای من بهم فرصت دادند تا یک دل بشم.
من حتی دیگر به اون مسجد نمیرفتم و در خانه ی خودم نمازهام رو میخوندم که دیگرشاهد حرفهای زشت دیگرون نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!!
یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت:
_خانوووم خودم چطوره؟
هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم! از وقتی این مشکلات پدیدار شده بودفکر میکردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تاثیر حرفهای دیگرون قرار میگیره و با من سرد میشه.گفتم:
_وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم.
گفت:
_حالا این که صداست..فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه..
خندیدم..با خوشحالی گفتم:
_واقعا قراره شما رو ببینم؟!
گفت:
_بله..تا چند دیقه ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی مهریهاش خودمون باشیم و خداا.
🍃🌹🍃
حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره.برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم.
سریع آماده شدم و تا او زنگ خانه رو زد با شوق بی اندازه از پله ها پایین رفتم.
آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت.
از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او.جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت:
_اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟
من با اینکه میدونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم:_بله
او با مکث پرسید:
_ایشون باهاتون نسبتی دارن؟
با افتخار گفتم:_بله. همسرم هستن!
او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد وگفت:
_عجیبه!! ایشالا که خیره…
من از غیض دندانهامو روی هم فشار دادم و از پله ها پایین رفتم.
وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس میکردم.پرسید:
_چیزی شده رقیه سادات خانوم؟
نفس حبس شده م رو بیرون دادم و با حرص گفتم:_نه…
او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: _مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم میپرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید..تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!!خیر باشه…
او بی خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت:
_از کی حرف میزنید سادات خانوم؟
گفتم:_رحمتی.
او همچنان با لذت وسرگرمی نگاهم میکرد.خندید وگفت:
_خب راست میگه بنده ی خدا عجیبه..!!
اخم کردم._کجاش عجیبه؟!
گفت:
_اینکه یه خانوم خوش اخلاق ومهربون که قراره همه ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه اینقدر عصبانی وبداخلاق باشه!
با دلخوری گفتم:
_حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره..تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه…بعضیها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضیها هم پشت سر..من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم..
او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو میلرزوند گفت:
_چقدر زیبایی!چشمهایی به این زیبایی تا حالا ندیدم.خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشمهاشون شبیه شما بشه ..
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۴۲
این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش را فراموش کردم و با گونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم! او خنده ی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد.
نمیدونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسه اش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم.او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد..
من هرگز باور نمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه پیشه.
انصافا شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود.نگاه های با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تر و راضی تر میشدم.
🍃🌹🍃
او برخلاف تصورم منو به درکه برد!!
من با تعجب میخندیدم و میگفتم:
_اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!!
او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت:
_غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید..
از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم.من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.
_حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی…
و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!با روی گشاده وخندان میگفت: _ممنون از یادآوری تون اخوی..
یکی به تمسخر گفت:
_حاجی تقبل الله..
او خندید و گفت:
_با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله، از شماهم تقبل الله..
🍃🌹🍃
من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..
یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور شه.گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟
وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم:
_حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟
او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت:
_رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم.میفهممشون..
همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:
_بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی.. چه عجب از این طرفها. نبودی چندوقت..
حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دستهای او را گرفت و صورتش رو بوسید.اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و باحجب وحیا سلام کرد وگفت:
_ببخشید خانوم..از ذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم.
من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم وسرم رو پایین انداختم.
جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید:
_حاجی بله؟؟
حاج کمیل سرش رو به حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.جوون سرو صورت او رو بوسید و گفت:
_خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما
بعد رو کرد به من وگفت:
_خانوم یعنی خوش بسعادتتون.. خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه..
و با عذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.او بالبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند وگفت:
_دوسالی میشه میشناسمش..همینجا باهم آشنا شدیم.جوون خوبیه…از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..
نگاهش کردم..ودوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم.او از بیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.ولی من همچنان نگاهش میکردم..عاشقانه و بدون هراس!من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه..میخوام تا ابدیت کنار او باشم.میخوام تا همیشه نگاهش کنم..
🍁🌻ادامه دارد…
نویسنده:#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#امیداکبری♥🌿
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#امیداکبری🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . . کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹' #آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
مـَنازجُـستوجـویزمیـنخَستـهام . . کُجـایآسمـانبـبینَمَت..!(:❤️🩹' #آقاےقائم @shahidanbabak
-بهنفسهایتوبنداستمرا،هرنفسی
سایهاتکمنشودازسر؛ما
#امام_زمان 🌿
دلگرم کننده ترین آیه ای که خوندم اینجا بود که گفت: 'وَإِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ'
یعنی اگر #خدا برای تو خیری بخواهد هیچکس نمیتواند مانع لطفش شود به همین قشنگی !
#آیهگرافی🍃🕊
@shahidanbabak_mostafa🕊
ایناواخرچیزیدرحرکاتوسکناتشظاهر شدهبود
کهاگرکسیحواسشجمعبود
میتوانستبفهمدکهمحمودرضاآماده رفتنشدهاست
بااینکهازنوجوانیدرحالوهوایجهادو شهادتبودامارفتو آمدهاییکهبهسوریه داشتوحضورشدرمتنجنگروحیاتاورا جوردیگریساختهبود
یکبارکهباخانوادهاشآمدهبودندتبریزو مهمانمنبودند
همسرمبهمنگفت: نگذاربرودایندفعه برودشهیدمیشود
گفتم: ازکجااینطورمطمئنمیگویی؟
گفت: ازچهرهاشپیداست...-")
راوی: برادر شهید
#شهیدمحمودرضابیضایی♥🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باهیچـکسممیـلسخننیست...
ولیـکن، توخارجازایـن
قاعـدهوفلسفہھایۍ... :)🦋
#شهیدمصطفیصدرزاده 🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
باهیچـکسممیـلسخننیست... ولیـکن، توخارجازایـن قاعـدهوفلسفہھایۍ... :)🦋 #شهیدمصطفیصدرزاده 🍃
اگر دستم به دامان سیدالشهداء
برسد نام تک تکتان را خواهم برد...
#شهیدمصطفیصدرزاده♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارهاتوبهـشکستَــمتو،ولـــــیبخشیـــدی
کِـــیشَوَدحُرشَــــوَموتوبــهــیمردانهـکنــم؟!🖤🌿
#جنابحُـــرّ
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابکفارقالتحصیلحقوق بود،تورشته ای کهـفارقالتحصیلشدهبودبهبچههامشاوره میداد،تاجاییکهمشکل داشتندبابک پیگیریمیکردومشکلشونروحلمیکرد.
حتییکموردیبراشپیشاومده بود، یکی ازدوستاشدرفومنبایکمشکلیروبه رو شدهبود،
بهمن زنگزد،باهمدیگهرفتیممشکلش رو حلکردیم.
هلالاحمرمیرفتبادوستاشوکمک میکردندوفعالیتمیکردند ،
دوستانبابکهم ،مثل بابکبودند
اونهاهمهمینجوریدرجاهایمختلفمثل هلالاحمرومؤسساتغیردولتیکهکارخیر خواهانه میکنند،بااونهاهمکاریمیکردند و میکنند.-")
راوی: برادر شهید
#شهیدبابڪنورے🤍🍃
@shahidanbabak_mostafa🕊
گریه بر امام حسین علیهالسلام
این قدرت را دارد که موانع برای رسیدن
به مقامات والا را برطرف کند..🌱
#حسین_جانم🤍
@shahidanbabak_mostafa🕊