وی درباره حضور فرزندش در سوریه ادامه داد:
خیلی نسبت به دفاع از حرم احساس مسوولیت داشتند. از کاری که میکردند و راهی که رفتند مطمئن بودند. مدام کلیپهای مردم سوریه را میدیدند و به خصوص سید حمید بعد از رفتن برادرم بسیار برای رفتن بیتاب شده بود..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مدافع حرم #سیدحمیدسجادی..♥️
شادی روحش صلوات🕊
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۷۰
او حرفی نزد.گفتم:
_نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم.میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها
او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود. تسبیحم رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم.جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود!نگرانیم ازیک چیز بود. و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟!
مسعود که در اتاق روی تخت افتاده بود!!پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر..شاید هم کامران! !با اضطراب پرسیدم:
_نسیم اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟
چرا جوابم رو نمیداد.
داشتم دیوونه میشدم.روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم.زیر شکمم درد میکرد. خدایا بچه مو به خودت میسپارم.این بچه امانته. منو شرمنده ی حاج کمیل نکن. شونه ش رو تکون دادم.
_نسیم؟!!نسیم..تو رو خدا تو رو به هرکی میپرستی چادرو روسریمو بده برم.
🍃🌹🍃
بالاخره زبون واکرد.
مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه!: _الان میرسن!
گفتم:
_کیا؟؟نسیم کیا میخوان بیان اینجا.
گفت:
_به زودی میفهمی..فقط از یک چیز حسرت میخورم..که نقشه م اونطوری که دلم میخواست پیش نرفت..
با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود.ادامه داد:
_گفتم که..تو واقعا خوش شانسی..قرار نبود باهات درگیر شم،قرار نبود حالتت عادی باشه..اگه اون شربتو خورده بودی نقشه م عالی پیش میرفت.تو هم مثل من آواره میشدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی..
آب دهانم رو قورت دادم!گفتم:
_اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! میخواستی با اون شربت منو بکشی؟
🍃🌹🍃
بلند بلندخندید.از ترس بدنم تکانی خورد. گفت:
_احمق..فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی..
با تعجب تکرار کردم:
_مست شم؟ مست شم که چی؟؟
او انگار دوباره جون گرفت.دور اتاق چرخید و گفت:
_تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده.
با تمسخر خندیدم.گفتم:
_واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرفهاتو؟
او با اطوار درکلمات گفت:
_اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه..
🍃🌹🍃
وجودم پراز اضطراب شد.
نگاهی به درو دیوار خونه کردم.لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده .ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل میفهمید که من هیچ خطایی نکردم!پرسیدم:_چطوری؟؟
او خنده ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت:
_وقتی بیاد اینجا و ببینه در چه حالی اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه.البته الان یک کم تاثیرش کمتره چون مست نیستی!!ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی..آبرو تو میبرم.
دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست وحسابی ای به او میده.با پوزخندی گفتم:
_واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم.روز به روز داره اون کله ی پوکت پوکتر میشه! تو فکر کردی با این کارهاموفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلمهای فارسی وانه که همه چیز غیر منطقی وغیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون!حاج کمیل به من اعتماد داره.اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره ی تو رو باورکنه.بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه.آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی..
او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد.
_مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه میکشیدم و با نقشه های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی وپول به جیب زدی.پس مطمئن باش نقشه های من همیشه حساب شده ست.و درمورد پیش بینی آخر قصه تم باید بگم نگران نباش.من پی همه چیزو به تنم مالیدم.آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه.
دیگه واقعا خوف به دلم افتاد.
اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه.گفتم:
_خب مثلا چه نقشه ای کشیدی؟!
او روی یکی از مبلها نشست و خیره به چشمهام گفت:
_باشه پس بزاربهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسیتون یک نامه در خونه ی پدرشوهرت مینداختم.«که من فلان پسرم.این دختر همه چیز منه.زنمه.بهم برش گردونید.»تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشدار دادم مراقبت باشن.تو داری گولشون میزنی..تو هنوزم با دوستای گذشته ت ارتباط داری. وبعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اونها رو در رو کنی!! ههههه قیافه ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود.واااای فکر کن الان اینحاببینتت..خدا چی میشه..
ضربان قلبم شدت گرفته بود.دست و پاهام آشکارا میلرزید. یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۷۱
یاد دیروز افتادم و جمله ی او به حاج کمیل. حالا تازه داشتم معنی حرفها ونگرانیهاش رو درک میکردم.با بهت و ناباوری چشمهاش رو که با لذت به حال و روزم میخندید نگاه کردم.با لحنی پیروزمندانه گفت:
_هااان؟؟ چیشد؟!هنوزم میخوای بگی نمیترسی؟ امروزم یک نامه رسیده دستش.و اینبار با آدرس اینجا!!
🍃🌹🍃
زنگ آیفون به صدا در اومد.
با وحشت از جا پریدم.پرسیدم:
_کیه؟؟
او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت:
_نگران نباش غریبه نیستن آشنان!!
با وحشت به سمتش دویدم!
_حاج کمیل وپدرشن؟؟
او خنده ی عصبی ای کرد.
_نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر و دونشون بشه.با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو میگیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!!
🍃🌹🍃
از حرفهاش سر در نمی آوردم!
اصلا من چرا از او میپرسیدم؟آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند. یقه ش رو گرفتم.
_بگو اینا کین؟؟؟ بگو کی هستن نسیم وگرنه خداشاهده برام هیچی مهم نیست.
او خودش هم انگار ترسیده بود.آب دهنش رو قورت داد.
_خیلی دیرشده عسل خیلی..من با تحویل دادن تو به اونها معامله کردم.
با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم:
_بهت میگم با کیا؟؟ دِ حرف بزن بی شرف!
گفت:
_با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود و زدن..
باورم نمیشد..انگشتهام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد.گفت:
_نگران نباش قبل از اینکه خطرجدی ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه.
عقب عقب رفتم به سمت در اتاق..با نا امیدی وبیحالی گفتم:
_الهی آتیش بگیرینسیم.. چادرم. چادرمو بهم بده..
گفت:
_کلید ندارم.
و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد.
🍃🌹🍃
من با نا امیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم
تا شاید پارچه ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم.اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود.من مضطر بودم!دستم از هر امداد و امدادگری کوتاه بود.باید جیغ میکشیدم تا شاید همسایه ها نجاتم بدند ولی من زبانم به دهانم نمیچرخید.
مثل کابوسهایی که در این مدت میدیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمیتونستم.
با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد:
یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم نجاتم بده …نزار چشم نامحرم به روی ذریه ی مادرت بیفته..نزار دشمن ذریه ت دلشاد شه.
🍃🌹🍃
صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می اومد.به سمت مبل دویدم تا بین صندلیها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم و حاجت روا شدم.کیفم رو باز کردم و چادر تاشده وچانه داری که #ازطریق_اون_دختر_جدم_بهم_رسونده_بود بازکردم و روی سرم انداختم.من که توانی نداشتم.قسم میخورم #دست_ملائک چادر سرم کردند.
🍃🌹🍃
همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند.
اما از نسیم خبری نبود.میلاد و حمید با چشمهایی کثیف و شیطنت بار نگاهم میکردند.
ادامه👇👇
👆ادامه قسمت ۱۷۱ #رهایی_ازشب👇
میلاد گفت:
_هی ببین کی اینجاست؟!!!!نمازمیخوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟
حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و وقیح تر بود در جواب میلاد گفت:
_من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه…
از وقاحت و بی ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد.کاش هرکسی اینجا بود جز حمید..حمید بیمار بود.حیوون بود.بی شرم و خدانترس بود.
نسیم لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها وگفت:
_خب دیگه من دارم میرم..کلید اون خونه هه رو رد کن بیاد.
حمید کلید و کف دستش انداخت وگفت:
_ایول خوشم اومد.نمیدونی چقدر دلم عسل میخواست.اصلا قندم افتاده ..
او همینطوری وقیح و بیشرم حرف میزد
و من مثل یک بره ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم و تسبیحم رو فشار میدادم. نسیم کجا میرفت؟ چطور میتونست منو با اینها تنها بزاره.؟با التماس رو به نسیم گفتم:
_نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.
نسیم اصلا نگاهم نمیکرد.رو به آنها با التماس گفت:
_قول دادید بهش آسیبی نرسونید.فقط فیلم بگیرید و برید..
حمید کف دستش رو به هم مالید:
_آخخخخ چه فیلمی بشه این فیلم..
خدایا نه…قرارمون این نبود..
من نمیدونستم اعتماد صادقانه ی من به بنده ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمیدونستم قراره این قدر بیچاره بشم!! من بد بودم .من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چه بود؟
نسیم ضبط رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت.
تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگهام غلیان کرد.با صدای بلند جیغ کشیدم
_کمکککککککککک………
و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید:
_کجا؟؟؟؟......
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
🍄رمان جذاب #رهایی_ازشب 🍄
قسمت ۱۷۲
_کجا؟؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری..
من بی توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم:
_نسیمممممممم بابات به عزات بشینه نسیمممممم. نسیم منو از دست این گرگها نجاتم بده…نسیممم بچم…. نسیمممم زنگ بزن پلیس..تو روخدا زنگ بزن
ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد.
🍃🌹🍃
از همون کنار در چیزی بلغور کرد
ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمیشنیدم.حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت:
_فعلا نه!
من دیگه امیدی نداشتم!عقب عقب میرفتم وتمام سلولهام خدا رو صدا میزد.زیر لب با بچم حرف میزدم:
نترس مامان نترس.یادت باشه ما تو آغوش خداییم.پس فقط تماشا کن و نترس!
گرچه اینها رو به بچم میگفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم میگفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند..تو دیگه تموم شدی.دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی ای نداشت..در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی عفت میشدم میمردم.چه با حاج کمیل چه بی او!!
🍃🌹🍃
خوردم به یک دیوار کوتاه.
اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو برداشتم.
میلاد کنار اوپن ایستاد! نگاهی به سراپای من انداخت و گفت:
_خیلی دلم میخواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی!اونروزها فک میکردم از من پولدارتری.تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم. ایول واقعا بهت.چه خوب ادا بچه مایه دارها رو در میاوردی.اون موقعها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی.حالمو خراب میکردی.الان دیدنت با این سرو شکل یک کم واسم عجیبه!!واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته ت پناه بردی به ازدواج؟!
حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!
_نه داداش!!من که میگم ازدواجش الکیه. لابد میخواسته شوهرشو بتیغه..
وبعد در حالیکه شیشه رو بالا میکشید گفت:
_اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی اومد شبا با کسی باشه.
🍃🌹🍃
حرفهای حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود!
این اون گذشته ی من بود!! گذشته ای که دنبالم اومده بود و میخواست بهم بفهمونه حتما نباید #جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که #فکرهرزه_ی_مردی رو درگیر خودت کنی انگار که #تن_فروختی دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟؟ چشمهام رو بستم.
خدا اینجا توی این خونه نبود.
من از آغوش او سقوط کرده بودم.کی و کجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه ی سه ماهه!!از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها الوده شدم و…اشکم به پهنای صورتم ریخت. چشمم رو باز کردم.دستی نزدیک صورتم بود.دستهای کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه.
دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که میگفت:
خدا اینجاست! مقاومت کن!نزار ناامیدی به اونها فرصت بده.چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم:
_اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی!
🍃🌹🍃
آفرین این شد!
اگر اونها میفهمیدند که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودند و ما هم دونفر!! حمید و میلاد با هم #من_وخدا هم باهم.. زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود.
حالا حسش میکردم.اینو از صدایی که نمیلرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم.
او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرزو مستش گفت:
_اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم که بابا..میخواستم دلداریت بدم.دلداری که اشکالی نداره خوشگل خانوم؟
بعد دستهاشو با حالتی منزجر کننده و چندش اور باز کرد و گفت:
_بیا در آغوش اسلام..
و غش غش خندید..عجیب بود که دیگه نمیترسیدم.
نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونند.. شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه میگرفت.گفتم:
_برو گمشو از این خونه بیرون .گمشو وگرنه میزنمت..
او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم:
_بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر.. ژووووون....
عقب تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت:
_داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!
میلاد گوشیش رو درآورد و مشغول گرفتن فیلم شد.حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد .
🍃🌹🍃
وحشت به همه ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم:
خدااا مراقبم باش..بی عفت بشم اون دنیا گله تو پیش خودت میبرم.. از حرفم اشکم در اومد. چاقو رو در هوا چرخوندم!
_بخدا بیای جلو میزنم.
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه.گفت:
_بزن…
🍁🌻ادامه دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے
#ڪپے_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعے_دارد.
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ذکر روز شنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یارب العالمین 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#علیآقاعبداللهی ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#علیآقاعبداللهی 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّٰهـمَ ؛
إن حالَ بَینی
وَ بینَهُ المَوت . . .
ولینه ،منمیخوامـ
تا زندہامـ رویماهـشوببینم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج♥🙃
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
اللّٰهـمَ ؛ إن حالَ بَینی وَ بینَهُ المَوت . . . ولینه ،منمیخوامـ تا زندہامـ رویماهـشوببینم #ال
همهـهستآرزويــمکهـ ببينمازتورويــی
چهـزيانتوراکـــهــمــنهمبرســـم بهـ
آرزويی♥🕊
#آقاےقائم
@shahidanbabak_mostafa🕊
یه جایی تو قرآن میخونیم:
"اِنّی انَا رَبُّک"
قشنگ خدا در گوشِت داره میگه:
خدات منم،بیخیالِ بقیه :)🙃
@shahidanbabak_mostafa🕊
-میگفت..
گِرهازکارِدیگرانبازکنیدتاخداوندِمُتعال
گرهازکارِشمابازکند.
اگرگرهبهکاردیگرانبیندازید،
درکاروزندگیشماهمگرهخواهداُفتاد.
#علامهطباطبایی🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
و او ثابت ڪرد
اگر واقعا منتظر شہادت باشی
شہادت دنبالت میاد :)
و میشود حتی در ڪوچہ پس ڪوچہهاۍ
تہران هم بہ اوج رسید!🕊
#شهیدعلیخلیلی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بے عشـق زیسـتن را ، جـز نیستے چه نام اسـت ؟!
یعنےِ اگـر نباشے....
ڪار دلـم تـمام اسـت ♥🍃
#شهید_بابک_نوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قَلبماَزکـاراُفتـادِه؛بِه مَـنشُوکنَدهید
اِسمِاربـاب بِیـایَـدضَـرَبـانمیگــیـرَد...!
@shahidanbabak_mostafa🕊
enc_17205066782772430974791.mp3
4.85M
#مداحــی
رســم ادب ..
سید رضا نریمانی🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازآنزمانکہنگاهمبہنگاهتوگرهخورد
تمامآرزویماینشدهاست
کہکاشمیشددنیارا
ازقابچشمهایتودید...
همانچشمهایےکہغیرازخداراندید..!
#شهیدجهادمغنیه🌿♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپی از #شهیدبابڪنوࢪے
شناختی کوتاه از شهیدبابک ♥️
تصاویربابک+ صوت نقل کننده ها:
بابک اززبان خواهرشهید مادرشهید برادرشهید رفیق شهید ورفیق وهمرزم شهید ..
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸خاطره ای از طلبه شهید علی خلیلی
💠 رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون ها بعضی شب ها چند تا از مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموزها.
یه بار توی یکی از شبا توی ترافیک گیر کردیم اذان گفتند. علی گفت: "وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه."
من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم.
✳️یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی اون بنده خدا! از ماشین که پیاده شدیم زد روی شونمو گفت: "کاری که موقع نماز اول وقت انجام بشه ابتر میمونه!"
به نقل از : وحید جلال پور
شهید امر به معروف؛
#علی_خلیلی🕊
#شادی_روحش_صلوات
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل را به حریم یار بردن عشق است
با روضۀ عشق، غصه خوردن عشق است
در یک شب جمعه با شما اهل ولا
بین الحرمین، جان سپردن عشق است):-
#حسینقلبم❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊