فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام شب بخیر ..
بعضی ها هستن که تو دین سردرگم هستن و نماز و عبادت رو از ته دل حس نمیکنن و بعضا اینقد سردگم میشن که حتی با یه گناه دیگه همچی رو میزارن کنار و تبدیل میشه به بی انگیزگی و افسردگی روحی ..
متأسفانه خیلی ها هم اهل مطالعه نیستند و قرآن هم که سالی یبار نمیخونن چون حوصله ندارند ولی خب یه گروه هست معرفی میکنم بهتون جواب همه سوالات ذهنتون میده و خیلی به کمکتون میاد..
تاحالا راجع به بینهایت چیزی شنیدی؟!
از جوایز مادی ، دوچرخه ، گوشی ، تبلت و ..
تا جوایز معنوی ، که اون علمِ خداشناسی
و جهان شناسیه یکی دیگه از جوایزش هم مهمون امام رضا جان بودنه.🕊
میپرسید چطور میشه شرکت کرد؟👇
عدد(۵) رو ،به سامانه ۱۰۰۰۸۸۸ پیامک کن!
کد معرف رو به خاطر بسپارید !👈1176065
نیازتون میشه و ضمن اینکه ۱۰ امتیاز براتون داره که موقع جایزه حسابی به دردتون میخوره😎
ما مسافر سفر بینهایتیم ♾️
@binahayat_ir
حتما انجام بدید خیلی خوبه دوره بینهایت از استان قدس رضوی امام رضا علیه السلام♥️
إن شاء الله یه ده دقیقه دیگه روضه و مداحی پخش زنده خواهیم داشت🌿🎤
امشب به نقلی شب شهادت امام سجاد علیه السلام هم هست 🖤
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۴۹ و ۵۰
دلش از
خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود. خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود.
به سجده افتاد و با گریه گفت:
_خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر!
*******
احسان نماز صبحش را خواند.
قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحهای
را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت:
" خدایا! کمکم کن «همکفو» زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه! "
بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد.یاد صدای گرفته و قدمهای سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود، دلش را لرزاند.جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد.
" بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنیهای دنیا بیشتر میخواهم.بانو!دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیدهای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر
خواستنت زیباست؟ "
.
.
.
.
محمدصادق در کوچه قدم میزد.
بعد از آن #رویای_صادقه، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را ببیند. نگاه پر از گله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی میگذاشت، درد را احساس میکرد.
" خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمیشود. چه کنم که ذات من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب..."
زینب سادات بیخبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالاییهای مادرانه آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود.
امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی.
امشب میان خوابهای مخملیاش، پدر نازش را کشید. مادر پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به دخترش بود.
زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل قاب عکسهای روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند داد. یاد حرفهای سیدمهدی در خوابش افتاد،
🕊سیدمهدی: _میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد.
و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت:
🕊_شرمنده که تنها موندی. نترس، کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیهگاهت باشه! کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش!مثل آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش!
و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در مان و دلش پیچید:
🕊_تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب!
زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت:
_تو اسطوره منی مامان! اسطوره من!اسطوره ام باش مادر...
دستی به قاب عکس ارمیا کشید:
_من خیلی خوشبخت بودم که شما پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون!
زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخندهای مامان زهرا را ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد.
آغاز کرد، بیخبر از بیتابیهای محمدصادق، نگرانیها و دلشورههای احسان. شروع کرد اما...
همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمیماند. همیشه کسی هست که با اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد.
نگاهش را به شماره تلفن انداخت.ناشناس بود. جواب داد و صدای مردی را شنید که کمی آشنا بود.
مرد: _سلام خانم پارسا.
چه کسی او را پارسا صدا میزد؟ چه کسی او را دختر ارمیا میدانست؟
زینب سادات: _سلام. بفرمایید.
مرد: _فلاح هستم. ناظم مدرسه برادرتون. به خاطر دارید؟
زینب سادات:_بله، بفرمایید، مشکلی پیش اومده؟
فلاح: _نه، میخواستم اگه امکانش هست شما رو ببینم.
زینب سادات نگران شد:
_خب چی شده؟ من الان میام. پنج دقیقه دیگه اونجام.
زینب سادات تماس را قطع کرد و به سمت ماشین رفت که کسی مقابلش ایستاد. محمدصادق را دید. ایستاد.
محمدصادق: _زینب حلالم کن.
زینب از کنار محمدصادق گذشت.
محمدصادق: _تو رو به خاک پدرت قسم منو حلال کن.
صدایی در گوش زینب سادات پیچید: مثل آیه بخشنده باش!
آرام گفت: _حلال کردم.
دوباره گام برداشت .
و محمدصادق فورا گفت:......
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
محمدصادق فورا گفت:
_از ته دل حلال کن. من طاقت نگاه مادرت رو ندارم. طاقت ضرب دست پدرت رو ندارم. طاقت شرمندگی نگاه پدرم و ارمیا رو ندارم. حلالم کن. پدرت دو تا سیلی بهم زد. یکی برای اذیت شدن دخترش یکی برای تهمتی که بهت زدم. حلالم کن. تو رو به جدت قسم حلالم کن.
زینب سادات لبخندی زد. به حمایت پدرش. به پدری کردن ارمیا. به نگرانیهای مادرانه آیه.
زینب سادات: _حلال کردم.
سوار ماشین شد و به سمت مدرسه ایلیا رفت. آنقدر نگران برادرش بود که حتی شادی پدری کردن سیدمهدی هم دلش را گرم نکرد. به دفتر مدرسه رفت و سلام کرد.
زینب سادات: _اتفاقی برای ایلیا افتاده؟
فلاح از پشت میزش بلند شد و گفت:
_بفرمایید خانم پارسا. من که گفتم چیزی نشده. در واقع من برای کار شخصی با شما تماس گرفتم. شمارتون رو از ایلیا جان گرفتم. راستش ترجیح میدادم بیرون از مدرسه با شما ملاقات کنم اما خب حالا که اینجا تشریف دارید، بهتره یک مقدمهای
داشته باشید. من از شما و شخصییتون خوشم اومده. اگه شما هم مایل باشید بیشتر به هم آشنا بشیم.
زینب سادات نگاهی به دستان روی میز فلاح انداخت. جای خالی حلقهای که امروز خالی بود و آن روز پر، زیادی در چشم میزد.
دم در، پشت به فلاح گفت:
_بهتره وقت اضافهای که دارید رو برای
شناخت بیشتر همسرتون بذارید.
فلاح: _این ربطی به همسرم نداره.
زینب سادات: _بیشتر از همه، به ایشون ربط داره.
رفت و فلاح با عصبانیت به راهی که رفت، چشم دوخت. این #قضاوت برای این بود که تنها بود؟ که پدر و مادرش نبودند؟
این سوال را با گریه در آغوش رها پرسید.
و رها نوازشش کرد و پای درد و دلهایش نشست و دلش خون شد برای گریههای بیصدای یادگار آیه.
و جوابش را اینگونه داد:
_تو برای قضاوتهای مردم نمیتونی کاری انجام بدی، یک روز آمین هم برای مادرت اشک ریخت از همین قضاوت ها. یک روز به بهانه بیوه بودن، یک روز به بهانه مطلقه بودن و یک روز به بهانه نداشتن پدر مادر. تو خوب زندگی کن. مردم قضاوت میکنن اما تو راه خودت رو برو. تو اشتباهی در رفتارت در مقابل اون مرد نداشتی! پس اشتباهات دیگران رو به خودت ربط نده.
و آن شب ....
مردی از سر غیرت و فریاد بیصدای غرورش روی زانو افتاد و با تمام وجود در دلش خدا را صدا زد...
رها که گفت،
احسان کبود شد.
مهدی فریاد زد
و محسن همیشه آرام، آتش به جانش افتاد.
صدرا سرشان داد زد:
_بسه دیگه. این رفتارهای شما چاره نیست. اگه غیرت دارین مشکل رو حل کنید، نه اینکه صورت مساله رو پاک کنید.
نگاه صدرا به احسان بود. احسانی که سخت نفس میکشید.
صدرا ادامه داد:
_چند تا مورد خوب اومدن برای خواستگاری که من بخاطر تو دست به سرشون کردم. تصمیمت چیه؟ اگه میخوای، بسم الله. اگر هم نه، بگو که با سیدمحمد صحبت کنم که خواستگارها رو ببینه و اونوقت هرچی خیره!
احسان بلند شد. دستانش مشت شده و صورتش کبود بود:
_فردا میرم دفتر امیر، تا راجع به خواستگاری صحبت کنیم. قرار خواستگاری رو بذارید.
از خانه بیرون زد.
دلش میخواست کمی قدم بزند اما بیشتر از همه دلش برای قرآن یادگاری ارمیا تنگ بود. خود را به واحدش رساند و وارد شد. در را تازه بسته بود که در واحد بغلی باز شد. صدای آرام زینب سادات را شنید و گامهایی که روی پله برداشته شد.
زینب سادات: _کجا میری ایلیا؟
ایلیا: _صدای داد و فریاد مهدی بود. برم ببینم چی شده خب.
زینب سادات پر حرص گفت:
_مگه فوضولی؟
ایلیا دیگر جواب نداد و رفت.
در بسته شد. احسان همانجا نشست.شاید گاهی ما نیاز به تلنگر داریم تا از قافله عقب نمانیم و این تلنگر برای احسان شبیه به مشتی بود که ناغافل خورد...
مقابل پدرش نشست. حرفهایش را باال و پایین کرد:
_خیلی برای مقدمهچینی فکر کردم. اما دیدم فایده نداره. ما نه اونقدر صمیمی هستیم که حرف نگفته هم رو بفهمیم، نه اونقدر غریبه که مقدمه چینی لازم باشه. میخوام ازدواج کنم و اومدم که یکبار هم شده برام پدری کنید. شنیدم شیدا هم ایران هست. فردا شب قرار خواستگاری گذاشتیم.
امیر به صندلی اش تکیه داد:
_مبارکه! باید با آزاده هماهنگ کنم که کاری نداشته باشه. با اینکه در شرایط خوبی نیست اما حتما سعی میکنیم بیایم.
احسان اخم کرد:
_اونم میخوای بیاری؟
امیر روی میز خم شد و آرنجش را به آن تکیه داد و با اخم گفت:
_اون نه و آزاده! و البته که میاد. من بدون آزاده جایی نمیرم. حالا کی هست عروس من؟
احسان مردد گفت:
_زینب سادات. دختر آیه خانم، دوست رهایی.
امیر خشمگین ایستاد و صندلیاش با شتاب عقب رفت:
_چی؟ دیوانه شدی؟میفهمی چی میگی؟اون صدرای احمق مغزتو شستشو داده!دیوانه شدی!من هیچوقت به خواستگاری اون....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
_...من هیچ وقت به خواستگاری اون نمیرم! شیدا هم نمیاد! تو عقل نداری؟ ازدواج باید چیزی به تو اضافه کنه احمق! توی این ازدواج چی به دست میاری؟ جز مثل صدرا پشت پا زدن به خانوادهات؟ جز عقبافتادگی و مسخره شدن؟
احسان هم ایستاد:
_تجددتون برای خودتون! من به عقبافتادگی علاقه دارم. به زنی که #زنانه باشه و زنیت بلد باشه. به مردی که #غیرت داشته باشه. به خونه گرم و #پرمحبت. به اینکه خونه من گرم باشه مثل خونه همون صدرایی که مسخره میکنی! میدونی مهدی شب به شب با پدر مادرش میشینه و از کارهای روزانهاش میگه؟ میدونی مشکلاتشون رو باهم حل میکنن؟ میدونی با هم غذا میخورن و با هم خونه تمیز میکنن و باهم میخندن؟ میدونی چقدر به هم وابسته هستن؟ میدونی خونه ای که مهمون میاد چه شکلیه؟ میدونی اونها خدایی دارن که هیچوقت نمیذاره کم بیارن؟ هیچوقت پدر نبودی! وگرنه زینب سادات #بهترین انتخاب برای همسری هست. کفش آهنی پوشیدم برای به دست آوردنش و هرگز نمیذارم جلوم رو بگیرید.
.
.
.
.
زینب سادات مشغول مرتب کردن پروندهها بود که سرپرستار پرسید:
_امروز دکتر زند دیر کرده! نگفته کی میاد؟
زینب سادات متعجب به او نگاه کرد.بعد با دست خودش را نشان داد و پرسید:
_به من؟
سرپرستار: _آره دیگه. یک زنگ بهش بزن بپرس. خوشش نمیاد بهش زنگ بزنیم هی. من یک بار زنگ زدم جواب نداد.
زینب سادات:_خب چرا من زنگ بزنم.
پوزخند سرپرستار برایش عجیب بود اما حرفی که زد، عجیب تر.
سرپرستار: _آقای دکتر گفتن که پسرخاله دخترخاله هستین. حالا بهش زنگ بزن.
زینب سادات لب گزید و کمی بعد گفت:
_شماره ایشونو ندارم.
نگاه سرپرستار عجیب شد و بعد از داخل موبایلش شماره را خواند و زینب سادات با تلفن همراهش شماره گرفت و به بوقهایش گوش داد.
احسان که عصبی از دفتر امیر بیرون زده بود، با اوقات تلخی، تلفن را از جیب کتش بیرون آورد و شماره ناشناس را نگاه کرد. اول خواست جواب ندهد اما بعد تصمیمش عوض شد .
و عصبانیتش را سر کسی که نمیدانست کیست، خالی کرد:
_بله؟چیه هی زنگ میزنی؟
زینب سادات ترسید.لبش لرزید.صدایش آرام بود وقتی حرف زد:
_سلام آقای دکتر. ببخشید مزاحم شدم، کی بیمارستان تشریف میارید؟
اشک زینب سادات پشت پلکش بود. تمنای بارش داشت، اما جلوی همکارانش که نگاهشان میخ او بود، حفظ ظاهر کرد.
احسان با شنیدن صدای پشت خط،ایستاد. صدایی که حال خرابش مرهم بود. با شک گفت:
_زینب؟....یعنی زینب خانم شمایید؟
زینب سادات: _بله.
احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش:
_ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم.
زینب سادات نفس عمیقی کشید:
_باشه. ممنون. خدانگهدار
احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد:
_زینب خانم.
زینب سادات: _بله؟
احسان:_ببخشید.
زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش در خواستگاری امشب.
احسان: _دارم میام.خداحافظ
تماس قطع شد.
هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود. آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد.
شیدا: _سلام آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟
احسان: _سلام. وقت داری برای صحبت با پسرت؟
شیدا با همان لحن بیخیال همیشگیاش گفت:
_اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم. چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم!
احسان: _من جزء خانوادت هستم؟
شیدا: _مسخره بازی در نیار! باید برم. خداحافظ.
احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظیاش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا!
احسان وارد بخش شد. نگاهش پی یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیتهایش هم ندید. آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه میچرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت، گفت:
_دنبال خانم علوی می گردید؟
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق #عادت بود اما بعد سرش را کمی چرخاند و نگاه خیرهاش را به دیوار داد. تغییر عادتها گاهی #سخت و #زمانبر است.
پرستار ادامه داد:
_بیمار تخت هشت رو برای سونوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن.
و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بیچشمداشت می بخشید و محبت میکرد و اندیشههایش با مثل اویی فرق داشت!
" چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بیدریغ و بودن بیمنّتت بد عادت کرده ای بانو! "
احسان رفت و زینب سادات را ندید.
صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزچهارشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت یا حــی یا قیــوم 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#احمدمهنه ♥
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از شهید#احمدمهنه 🍃♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حب #حســین عاقبتم را بخیر کرد
خیرش تویی اگر که بیایی امام من...🍃
#اللهمعجللولیکالفرج
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
حب #حســین عاقبتم را بخیر کرد خیرش تویی اگر که بیایی امام من...🍃 #اللهمعجللولیکالفرج @shahidanba
رۅضـهیمحرمبـہڪنار ..
ڪاشاینرۅز ها،
ڪسـےتۅرا
دݪدارےمـےداد💔:)
#امامزمان
@shahidanbabak_mostafa
از مالک اشتر پرسیدند :
چگونه است که شما هیچوقت ؛
حتی در مه الود ترین ایام و شرایط ،
راه خود را گم نکرده اید ؟
پاسخ داد :
من در طوفانِ گرد و غبارِ فتنه ها ؛
چشمانم جز به انگشت اشاره ی
مولایم علی [ علیه السلام ] نبود .🕊🍃
#مالکاشتر
#علیمولا
@shahidanbabak_mostafa🕊