17.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگرازدولتِوصلِتومرانیستنصیب،
گهگاهیبهنگاهیدلِمنرا
دَریاب . . | ♥️
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
اسماعیل هنیه به فرزندان شهید خودش ملحق شد.
شهادت رئیس دفتر سیاسی حماس را به جهان اسلام تسلیت عرض می کنیم ..🖤
#شهیداسماعیل_هنیه
@shahidanbabak_mostafa🕊
⭕️توییت حساب ایران به عبری با اشاره به شعری که رهبر انقلاب برای دستور حمله وعده صادق سرودند..
@shahidanbabak_mostafa🕊
وَاللّٰهُعَلَیٖکُلِّشَيءٍوَکِیل
- وخداستکہکارسازهرچیزۍاست...
+ الھےخدابرامونبخوادتاهمہغیر
ممکنهاۍزندگیمونممکنبشہ.❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
نالھ و شِڪوه حَرام است
بَر عُشاق وَلـے از فِراق تـُو
شِڪایت نَڪنم مےمیـٖرم..؛😔!'
❤️¦⇠#السلام_علیک_یاضامن_آهو
ضامن چشمان آهوها
به دادم میرسی؟🥺💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانِ دلم!
خوشبختی من همین روزهایی ست که شما را کنارم دارم. شما نباشید خوشبختی راهش را کج میکند و از پیشم می رود.♥️
#رفیق_آسمونےمن
#آرههمیشهکنارمونباش
@shahidanbabak_mostafa🕊
-رهبرانقلاباسلامی:
رژیم صهیونیستی جنایتکار و تروریست با این
اقدام زمینهی مجازات سختی را برای
خود فراهم ساخت
و خونخواهی او را که در حریم
جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید،
وظیفهی خود میدانیم!
@shahidanbabak_mostafa🕊
هـرچه بیشـتر از
شھدا فاصله بگیری!
فاصله خودت با خودت
بیشتر میشه...
یادت نره!
شهدا هویت ما هستن🌹
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگر #نمازتان را محافظت نکنید
حتی میلیاردها قطره #اشک هم
برای اباعبدالله بریزید ،
در آخرت شما را #نجات نمیدهد ...! 💔
#آیتالهبهجت(ره)
@shahidanbabak_mostafa🕊
به زودی وارد جنگ بزرگی با اسرائیل خواهیم شد ..
همینطور که حضرت آقا فرمودند :
اسرائیل ۲۵ سال آینده رو به چشم نخواهد دید !
خودشون عجله دارند برای نابودی و نفس های آخر رژیم کودک کش اسرائیل خواهد بود إن شاء الله✌️🏻
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#انتقام_سخت ✌️🏻 #شهیداسماعیل_هنیه💔
و شهادت
شـیریـن تـریـن
غم انگیز دنـیاسـت...💔
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
#انتقام_سخت ✌️🏻 #شهیداسماعیل_هنیه💔
خاموشی ستاره های پر نور
خبر از طلوع خورشید می دهد...❤️🩹
[ اللهم عجل لولیک فرج ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهل دنیا را خیال مرگ حتی میکشد
عاشقان با مرگ اما زندهتر خواهند شد . .
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاصله ها هیچوقت دوست داشتن رو کمرنگ نمیکنه!
بلکه دلتنگی رو بیشتر میکنه..♥️!
#دلتنگتم
#امام_رضاجانم
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگرکسے،شوقشهادتدارد
آنرافعلاطلبنکند...!
شهادترادرجنگباآمریکاواسرائیل
ازخدابخواهید..🕊
#حاج_قاسم💔
@shahidanbabak_mostafa🕊
آدما راحت به دنیا نمیان
راحت بزرگ نمیشن
ولی خیلی راحت میمیرن!!
الکی نمیریم ..
#شهادت 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
سلام شب بخیر
ده دقیقه دیگه إن شاء الله روضه و مداحی پخش زنده داریم🌿🎤
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کار استودیویی محرمی هست اولین کار هست فعلا 👆
🕊🌷🌷🕊🇮🇷🕊🌷🌷🕊
☘رمان جذاب #اسطوره_ام_باش_مادر
☘جلد چهارم؛ از روزی که رفتی
✍قسمت ۵۵ و ۵۶
صدای خندههای کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستیهاشان شیله پیلهای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان.
خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست.
احسان: _شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن و حاضر نیستن اقدام کنن.
صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند:
_میخوای چکار کنی؟ نیومدنشون برای خواستگاری نه تنها توهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری!
احسان دستی به پیشانی اش کشید:
_من عقب نمیکشم. من بخاطر #غرور و #خودبرتربینی دو تا آدم شکست خورده، حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم.
صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که میتوانست بهترین تکیهگاه برای زینب سادات و ایلیا باشد.
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگیاش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب میآمدند در طلب زینبش. میآمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخت بود.
احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت! همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد.
اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی همکفو شده ببرد چه بر سر این سالها علاقهاش میآید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قَدَر تر
از اوست. وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زدهاش. وای از اینکه مثل آیهی قصههای رها نباشد. وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: _تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبت هم ازم بگیرید!مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش! دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد! تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم.
اشک از چشم احسان ریخت.
دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از
زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش...
.
.
.
.
زینب سادات آن روز پژمرده بود.
کلافه در خانه میچرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند باری دیده بود که لبخندهای مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب میکرد. میدانست خانواده خیلی مذهبی هستند. از سفرهها و جلسات هفتگی خانهشان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش بادهای نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود:
_خواستگار دیگهای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاههای مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....
خانه
شلوغ بود. سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.
احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمیدانستند چگونه برخورد خواهد کرد.حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود.
چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد.
به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد! ته دلش از این شک و تردید ها، #ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را میخورد.
احسان آمد. غمگین و شکسته آمد.
با شانههای افتاده آمد. دیگر باور داشت که همسری برای زینب سادات، تنها رویایی دور از دسترس بود.
زینب سادات هیچگاه زینبش نمیشد. همسرش نمیشد، آرام جانش نمیشد.گاهی بخت یاری نمیکند. گاهی سرنوشت بازی میکند.
تعارفات صدرا را رد کرد. از پله ها بالا رفت.صدای صحبت و خنده از خانهای که، خانه امیدش بود، میآمد. بدون توقف وارد واحدش شد. چقدر حس بدبختی داشت.دختر آرزوهایش، مقابلی مردی جز او،.....
☘ادامه دارد.....
✍نویسنده؛ سَنیه منصوری