eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.4هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت1 خش خش جارو روی برگهای نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا می آورد. از بس خم بوده ام کمرم تیر می کشد. با صدای مادر حرکت دستانم را تند و تند تر میکنم. _ریحانه دست بجنبون مادر! الان مهمونا میان. پوفی سر میدهم و می گویم: _مادر من یه جوری میگی مهمون داره میاد انگار انیس الدوله قاجاره با فک و فامیلش! لیلا میخواد بیاد دیگه! _خُبِ خُبِ نمکدون شدی. در باز می شود و محمد وارد می شود. سوت زنان کفش های را روی سینه حیاط میکشد و با هوار مادر را صدا می زند. _ماامااان! مادر گیس هایش را میکشد و می گوید: _ذلیل نشی بچه! چه خبرته؟ یکم یواش تر کل همسایه ها فهمیدن. جعبه شیرینی را به همراه پاکت تخمه به دست مادر میدهد و می گوید: _بیا اینم خریداتون. _دستت دردنکنه محمدجان. یه خورده مراعات کن پسرم، اینجوری داد میزنی زشته دیگه. خوبیت نداره پیش درو همسایه؛ بعدشم نمیگن بچه های آ سِد مجتبی چشونه؟ محمد چشمی میگوید و وارد خانه می شود. با چشم غره مادر جارو را رها میکنم و با آفتابه مسی حیاط را آبپاشی میکنم. بوی خاک نم دار بینی ام را نوازش می کند. از اعماق جان نفس میکشم و هوای تازه وارد ریه هایم می شود. سوز و سرما هنوز از مشهد رخت نبسته است. با این که ساز و دُهُل بهار از دور به گوش می رسد و صدای پای حاجی فیروز از نزدیک می آید اما ننه سرما قصد رفتن ندارد. گویا ممکن است ننه سرما و حاجی فیروز امسال را در کنار هم عید کنند. نزدیک غروب است و دیگر باید پدر هم بیاید. مادر کلی به آقاجان سفارش کرده تا شب عید را زودتر برگردد. صدای زنگ در خانه را پر می کند. نمیدانم چطور خود را از خانه پرت کردم که مادر دستانم را می کشد. ابروهایم درهم می روند که با لبخندش گره ابرو هایم را باز می کند و می گوید: _چادرتو بگیر! چادر گل گلی را میگیرم و در را باز میکنم. قد و قامت آقاجان در قاب در جا می گیرد و عبایش کمی خاکی شده است. وارد خانه که می شود به اصرار عبایش را می گیرم و در هوا می تکانم. مادر هم لبخند زنان به استقبال آقاجان می آید. سلام و احوال پرسی میکنند و وارد خانه می شویم. چای را دم کرده ام و باید میوه و شیرینی ها را بچینم. در همین بین چشمم به محمد می افتد که به سفره هفت سین ناخنک می زند. حرصم در می آید و یواش یواش به طرفش می روم و دستانش را می گیریم. چشمان وزقی اش که نزدیک است از کاسه در آید کمی دو دو می زند. لبخندی گوشه لبم می نشانم و می گویم: _مچتو گرفتم! چرا دست میزنی؟؟ کمی خودش را جدی می کند و فاز مرد بودن به خود می گیرد و می گوید: _به تو چه! مگه مفتشی؟ حرصم در می آید و دستش را محکم فشار میدهم و می گویم: _نخیر! این سفره رو من چیدم اگه خراب شه وای به حالت. آخ آخش به هوا می رود و از مادر کمک می خواهد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش خودش را مرد می دانست. با وساطت مادر دستش را رها میکنم و سراغ میوه ها می روم. آقاجان می نشیند و مادر چای برایش می برد. آقاجان هی می کند و افسوس میخورد. _اون از کاپیتولاسیونش، اونم از اقتصادش که هرچی در میاره رو خرج تسلیحات میکنه و کوفت به مردم نمیرسه و اینم از نفت که همین جوری میبرن و اونوقت مردم خودمون از بی نفتی و سرما بمیرن! مادر دستش را روی دست آقاجان می گذارد و می گوید: _غصه نخور آ سد مجتبی درست میشه. مردمم خدایی دارن. _آخه زهرا خانم این درسته هر قاتلی بیاد برامون تصمیم بگیره بعد یه ترسو هم هر چی اون گفت بگه چشم؟ مادر سرش را پایین می اندازد و می گوید: _والا چی بگم. نمیدونم این مملکت کی میخواد یه روز خوش ببینه؟ در همین بین زنگ در به صدا در می آید. سریع به اتاق می روم و لباس جدیدم را از کمد در می آورم. امسال پدر به من قول داده بود برایم لباس میخرد اما چون وضع اقتصادی خیلی بد شد و قیمت ها بالا رفت، تصمیم گرفتم امسال را هم با مانتوهایی که مادر برایم می دوزد سر کنم. 🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت2 مانتوی گشادی که بلندای آن زانوهایم را رد می کند و اپل هایی بزرگتر از عرض شانه ام. سر آستین هایم هم مچ دار است. روسری قهوه ای ام را به سر می کنم و گره ای بهش میزنم. بعد هم چادر رنگی ام را به سر می کنم و وارد اتاق پذیرایی میشوم. لیلا با دیدنم بغل می کند و عید را بهم تبریک می گوید. لیلا سه سال از من بزرگ تر است. فاطمه گوشه چادرم را میکشد و با لحن بچگانه اش می گوید: _آله زون بَگَلم تون! (خاله جون بغلم کن!) به آقا محسن هم سلام میدهم و با فاطمه وارد آشپزخانه می شوم. سینی چای را آماده می کنم و محمد را صدا میزنم. محمد سینی را برمیدارد و میرود. آقا محسن رادیو را به دست گرفته است و با موج هایش کلنجار می رود. خش خش رادیو گاهی اوج می گیرد و کلافه مان می کند. ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی پدر نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است. تنها خودش در زیر زمین گوش می کند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش می داد و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین می شد آنقدر که رگ هایش متورم می شد و تا چند ساعت نمی شد با او حرف زد. همگی چای را می نوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام می کند. مادر لیلا را در آغوش می گیرد و سپس به سراغ من می آید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر می کند. پدر قرآنش را در می آورد و از لایه آن عیدی را بهمان می دهد. فاطمه که پول را به دست می گیرد روی پایش بند نمی شود و غرق شادی می شود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی! البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف می کند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست می گیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم. سفره که پهن می شود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچه های کوچک شروع به غذا خوردن می کند. من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن می کنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم. با دقت بیشتر قاشقی در دهانش می گذارم و قاشق بعدی را خودم می خورم. وقتی همه سیر شدند پدر از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش می توان فهمید. از مادر بزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچ گاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، حجاب و رفتارهای متین و عفیفش عاشقش می شود. دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشت بام ها مشغول قالیبافی می شوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را می بیند و یک دل نه صد دل عاشقش می شود. پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت می کند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کم کم کوتاه می آید و این وصلت سر می گیرد. چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد می آورد تا درس حوزه بخواند. خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر می کند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین می شود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر می کند و خود را مدیون او می داند. مادر گالُنی را آب می کند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال می آورد. من و لیلا آماده شستن می شویم. در بین چندین بار فاطمه پیش ما می آید و شیرین زبانی می کند ‌. مادر که دلش قنج می رود قربان صدقه اش می رود و به لیلا می گوید: _این بچه درست مثل بچگی های خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده! چشمانم گرد می شود و می گویم: _مگه من چمه؟ مادر لحن درمانده ای به خود می گیرد و می گوید: _چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو. باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم. از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود! _لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست می داد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست می داد. آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: _زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از اخلاق و منش آقاجانت خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن. من کلافه بودم از حرف های مادر و لیلا ریز ریز می خندید. این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفته ام. 🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت3 بدون هیچ عکس العملی ظرف ها را می شستم و فقط به حرف های مادر گوش می دادم. مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحت تر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست می گرفتم و نوش جان کردم. وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد. اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی می دهد؟ بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را می گیرم و تشکر می کنم. موقع رفتن گونه های فاطمه را می بوسم و برایش دست تکان می دهم. مادر تا دم در برای بدرقه آنها می رود. تا به اتاقم می رسم لباس هایم را از تنم می کَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی می گذارم. فانوس را روشن می کنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم می سوزد. مادر وارد اتاق می شود و با آه و ناله روی تشک می نشیند. پاهایش را دراز می کند و ماساژشان می دهد. آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم می شود اما باز هم چیزی نمی گویم. مادر سر حرف را باز می کند و می گوید: _ریحانه؟؟ سرم را به طرفش می چرخانم و می گویم: _بله؟ لبخندی گوشه لبش می نشیند و ادامه می دهد: _دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک می کردم. _خب؟ کمی آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: _احمدو که میشناسی؟ پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره. سری تکان می دهم و می گویم: _بله می شناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه! اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه. مادر ابرو درهم می کشد و می گوید: _این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن. _دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه. این بار مادر گوشه ی روسری اش را به بازی می گیرد و می گوید: _مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده. پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده! _شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج! مادر چادرش را کنارش می گذارد و ادامه می دهد: _درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونه داری کنه... در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق می شود. من و مادر خودمان را جمع می کنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر می گوید: _حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین. بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه می کند: _روی حرفای آیت الله خمینی با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرف های آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه! مادر اخم می کند و می گوید: _آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه. _آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا! _مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟ من که چیز های تازه می شنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم. بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت. نمی دانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم. دایی کمیل مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟ بالاخره وقتی اشک های مادر تمام می شود، با ایما و اشاره پدر را بیرون می فرستد و خودش هم می رود. سرم را با درس گرم می کردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز در آمده بود. هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت می کنم. 🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
اعمال قبل از خواب ♥️ شبتون حسینی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹♥️ ‌
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا قاضی الحاجات 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️ @shahidanbabak_mostafa🕊
کمترکسی‌پیدا‌مۍشود‌کھ‌زندگی‌بر‌وفق‌مراد‌او‌باشد هرگونہ‌عیش‌و‌نوش‌دنیا‌با‌هزار‌تلخی‌و‌نیش‌ همراھ‌است!♥ @shahidanbabak_mostafa🕊
‌‌‌‌'وأنَّ الله سيُعوِّضنا عَمَّا مَرَرْنا بِه' «و خداوند آنچه را ک ب ما گذشت جبران خواهد کرد....!🌿🤍 @shahidanbabak_mostafa🕊
یه‌جـٰانوشته‌بود شَھادت‌یك‌مقام‌روحیست! دنبـٰالِ‌گلولہ‌خوردن‌نباشید.. راستم‌میگفت.. حاج‌قاسم‌‌قبل‌ازشَھادتش‌شھیدِزنده‌بود :)💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
شاگرد‌اخلاق‌آیت‌الله‌خوشوقت‌بود. یه‌‌باربه‌حاج‌آقا‌گفت: "ذکری‌به‌من‌یاد‌بدهید‌که‌من‌شهید‌شوم." حاج‌آقا‌گفته‌بود: الان‌فقط‌وظیفه‌شما‌این است‌که آنجا(سایت نطنز)‌خدمت‌کنید. خدمت‌شما‌در‌آنجاظهورآقا‌امام‌زمان (عج) را نزدیک‌می‌کند. یک‌روز‌صبح‌بلند‌شد، دیدم‌چهره‌اش‌برافروخته‌است! گفتم: "چیشده؟!" نمی‌گفت‌اصرار‌کردم. حال‌عجیبی‌داشت. بعد‌هم‌گفت: " در‌خواب‌امام‌زمان(عج)‌را‌دیدم. امام‌به‌من‌فرمودند: من‌از‌شما‌راضی‌ام."🌿 ♥ ‎‎@shahidanbabak_mostafa🕊
خداوند اراده کرده است که نور خویش را به دستِ این جوانان که اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا(ع) و سربازان امام‌زمان(عج) هستند کامل کند و باطل را یکسره به نابودی بکشاند..🤍🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
سلام خسته نباشید 🌸 إن شاء الله که حالتون خوب باشه دوستان چند هفته پیش در مورد یه دختر صحبت کردم که دچار مریضی دیستونی شده یعنی اختلال عصبی شده و دست و پاش جمع میشه یه دختر ۱۸ ساله .. که پدر هم نداره فقط با یه مادر هست من برای کمک هفته قبل گفتم پیام بده چون پی ویش رو گم کردم پیام نداد و ما هم دو بار اینجا پول جمع کردیم و الان پیام داده ۶ میلیون قرض کرده و برای دکتر و دارو . الان طرف مقابل فشار آورده برای پولش الان من نمیدونم جمع میشه یا نه !! ولی کسی هست مهر و سنگی که از رهبری گرفتم رو بخره خیلی باارزش هست که من کمک کنم به این خانم ؟؟
این سنگ حرم امام حسین علیه السلام هست که هدیه رهبر هست با دستان مبارک خودشون