eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
43 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khoday_man8 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:802
سلام بچه ها عاقبتتون بخیر🌱!):- باری دیگر به حول قوه ی الهی مسابقه عکس رفیق شهیدم رو داریم...😍 به این صورت که شما عکس برادر شهیدتون رو برای ادمین مسابقه ارسال میکنید و سپس کد و بنر دریافت میکنید و بنر شما در کانال قرار گرفته میشه و شما اون رو به بقیه کانال ها یا گروه ها یا مخاطبینتون فوروارد میکنید تا بازدید بخوره...🌱 به چهار نفر اولی که بنرشون بیشترین بازدید بخوره هدیه های خیلی نفیس و نابی تعلق خواهد گرفت☺️ ‼️و اما هدیه های زیبا و جذابمون: نفر اول:✅ 500هزارتومن نفر دوم:✅ سنگ حرم امام حسین «ع» نفر سوم:✅ پک مذهبی نفرچهارم: ✅ پک مذهبی هرکس میخواد توی مسابقه شرکت کنه به بنده یه پیام بده و عکس برادر شهیدش (رفیق شهیدش) رو ارسال کنه تا بنر رو براش بفرستم...❤️ آیدی ادمین مسابقه: @yazahra1405 اجرتون با حضرت رقیه (س)🌻 ابتداعضوکانال زیر بشید👇 @shahidanbabak_mostafa کدشما:803
هر موقعی ڪہ دلم براے حضرت امیر{ع} تنگ می‌شود سوره‌یِ مومنون را می‌خوانم زیرا این سوره منتسب بہ ایشان است♥🌿 @shahidanbabak_mostafa🕊
توی‌عملیات "‌مطلع الفجر" تیرخوردبه سینه‌و‌گردنش همون‌جا‌افتادوبه‌آسمون‌پرکشید درگیری‌شدیدشدونتونستیم‌پیکرمطهرش رو‌برگردونیم یه‌هفته‌بعد‌بچه ها‌تصمیم‌گرفتن‌جنازه غلامعلی‌رو‌برگردونن به‌هرسختی‌بود‌برگردوندیم خیلی‌تعجب‌آور‌بود هرجنازه‌ای‌اگه‌یه‌هفته‌زیر‌آفتاب‌گرم‌جنوب بمونه‌حتمابومی‌گیره‌و‌تغییرمیکنه اماپیکرغلامعلی‌هیچ‌تغییری‌نکرده‌بود دقت‌کردم‌دیدم‌بعد‌ازیه‌هفته ، هنوز‌از گلوش‌خون‌تازه‌جاری‌میشه انگار‌همین‌الان شده‌باشه خم‌شدم‌که‌صورتش‌روببوسم‌بوی‌عطر می‌داد. ــ-) 🕊🍃 ‍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahidanbabak_mostafa🕊
17.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گذشتۍ از روزهاۍ خوش جوانۍات! دعا ڪن برایم تا این‌ جوانۍ مرا به‌ بازۍ نگیرد :)♥🙂 @shahidanbabak_mostafa🕊
🍃 هرخانمےڪِہ‌چادُربِہ‌سَرڪُنَد ۅَعِفَّٺ‌ۅَرزَد ۅهَرجَۅانے‌ڪِہ‌نَمازِاَۅݪ‌ۅَقٺ ‌رادَرحَدِتَۅان‌شرۅع‌ڪُنَد اَگَردَسٺَم‌بِرِسَدسِفارِشَش‌رابِہ ‌مُۅݪایَم‌اِمام‌حُسِین خۅاهَم‌ڪَردۅَاۅرادُعامےڪُنَم. شہیدحسین‌محرابے🌸 @shahidanbabak_mostafa🕊
بعضۍ وقت‌ها هیچ‌ڪس مثلِ خدا بہ فڪر آدم نیست حاج آقا سعادت‌فر می‌گفت: قبل از اینڪہ شـما از خدا یاد ڪنید خدا از شما یاد ڪرده ڪہ به یاد خدا افتادید🕊 @shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗 قسمت67 بتادین را که میریزم، چشمانش را می بندد و دهانش به آه و ناله باز نمی شود. گاز استریل دیگری روی زخم می گذارم و باند پیچی می کنم. دلم می خواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟ به خودم جرئت می دهم و می گویم: _من... من میخوام... مرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است. حرفم را ادامه نمی دهم که خودش می گوید: _شما چی میخواین؟ _مَ... من ... من میخوام برم! نمی توانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمی کند و چیز دیگری می گویم. جا می خورد و یک تای ابرویش را بالا می برد و می گوید: _میشه بپرسم کجا؟ نمیدانم چه بگویم و الکی می گویم: _میخوام برم یه مسجدی. چیزی نمی گوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمی دارم و آماده ی رفتن می شوم. مرتضی مظلومانه نگاهم می کند و می گوید: _خطرناکه! نرید! _نه باید برم! می... میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمی گردم‌. با خودم که فکر می کنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بی راه هم نگفتم! فکر خوبیست! چادرم را جلوی صورتم می گیرم و از حوزه خارج می شوم. از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد می روم. پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد می رسانم. کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم می شنوم که با غضب می پرسد: _چیکار دارین؟ برمی گردم و پیرمرد متولی مسجد را می بینم. کلاه روی سرش را جا به جا می کند و می پرسد: _شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟ سری تکان می دهم و می گویم:" بله!" لحنش آرام می شود و می گوید: _کلاس تموم شد! _کسی نیست؟ _نه، ولی بگید اسمتون چیه؟ _من حسینی هستم‌. پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان می دهد و می گوید: _آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن. دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانه اش می رود. دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی می گوید: _بفرما داخل دخترم. با تردید کفش هایم را جفت می کنم و وارد خانه می شوم. خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته می گوید: _اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید. _شما میدونین چیه؟ کلاهش را برمی دارد و می گوید: _البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه. منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت... روزنامه ها را می گیرم و تشکر می کنم. پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی می کنم. تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق می شوم چندین اعلامیه را پخش کنم. سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره می روم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم می کنند. پایم را داخل می گذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای می گذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم می کنم. یکی را برمیدارم و می خوانم که ناله های مرتضی بلند می شود. دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش می زنم. چشمانش را که باز می کند جا می خورد و می گوید: _شما کی اومدین؟ _دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟ گونه هایش از خجالت سرخ می شود و با شرمساری:" نه، ممنون." می گوید. اعلامیه ها را داخل روزنامه می چیدم که مرتضی می پرسد: _واسه ی اینا رفتین بیرون؟ _بله. حاج آقا دم در می آید و من را صدا می زند. سریع دسته ی روزنامه داخل کیف می گذارم. چادرم را روی سر می گذارم و دم در می روم، حاج آقا داخل نیامده و می گویم: _چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا! _نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم. تعجب می کنم، این چه صحبتی است که مرتضی نباید بفمد؟ چشمی می گویم و از داخل بیرون می روم. حاج آقا همانطور که جلو می رود؛ می گوید: _بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه! حاج آقا تعارف می کند و اول من وارد می شوم. گوشه ای می نشینم و به دیوار تکیه می دهم. سکوتی بین مان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین می رود. _دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو. جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب می شوم و فورا قبول می کنم. _هیچ کسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده. شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره. راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه! نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم. _حاج آقا چی شده؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان_خاطرات_یک_مجاهد🍁 قسمت68 _راستش من مقدمه چینیم اصلا خوب نیست! وایستاین برم سر اصل مطلب. یه بنده خدایی از شما خوشش اومده. خودمم چند روزی میشه میشناسمش اما تعریفشو از داییتون خیلی شنیدم. دلم هری می ریزد و یاد مرتضی می افتم. ناخودآگاه می گویم: _مرتضی؟ حاج آقا که می شنود، خنده اش می گیرد و سر تکان می دهد. _بله! همون آقا مرتضی! از خجالت دلم میخواهد آب شوم! _نظرت چیه دخترم؟ درمورد ازدواج؟ راستش شما که نبودی این پسر منو صدا زد و باهم حرف زدیم. سفره ی دلشو برام باز کرد‌. از وقتی فهمیده شاید شما برگردین دل تو دلش نیست و خودش هم راضی نبود مستقیم بگه، این شد که من رو واسطه گذاشت. سکوت را جایز نمی دانم و با خودم می گویم اگر الان نتوانم حرف بزنم پس هیچ وقت نمی توانم. _ببینید حاج آقا، من ایشونو چند هفته اس می شناسم. ما عقایدمون بهم نمیخوره! ایشون کمونیسمه! مارکسیسمه! تو یه سازمان این شکلی فعالیت داره. من عقایدم اسلامیه و اینطور فعالیت دارم؛ ایشون پای عقایدشونم سرسخته! ازین ها گذشته! من... یعنی ما نمیتونیم زندگی کنیم چون فراریم. من جلوی دستو پاشو میگیرم. همه ی اینا به کنار! مادر و پدر من اینجا نیستن! شاید راضی نباشن! من اینطور ازدواج نمیکنم. حاج آقا نگاهم می کند و می گوید: _ببینید اولا شما فراری هستین، نَمُردین که! مگه نمیخواین زندگی کنین؟ پس قواعد زندگی رو هم رعایت کنین و ازدواج هم یک قاعده اس. بعدشم اون پسر همچینم که میگین کمونیسم و مارکسیسم نیست! دیدین که با برخی روش های سازمان مخالفه. چطوره خودتون در این مورد صحبت کنین. اگه قانع نشدین اونوقت یه دلیلی دارین که دلی رو زیر پا بگذارین. البته من مجبور تون نمی کنم اگر خودتون راضی هستین وگرنه که کسی نمیتونه شما رو مجبور کنه. نمی دانم چه بگویم. فکرش را هم نمی کردم حاج آقا در این مورد بخواهد با من حرف بزند. اصلا فکرش را نمی کردم مرتضی بتواند همچین چیزی بگوید! او که خوب قوانین مبارزه را می داند مخصوصا از نوع سازمانی اش، پس چطور می تواند چنین فکری کند؟ حرفی ندارم و از حجره بیرون می آیم. به نگاه هایی که از وجود یک دختر در حوزه ی مردانه است، توجهی نمی کنم. آهسته خودم را به حجره می رسانم. مرتضی خواب است، شاید هم خودش را به خواب زده! گوشه ای می نشینم و قرآن را باز می کنم. چند صفحه ای میخوانم تا درد روحم تسکین یابد. مرتضی تکانی میخورد و باز خودش را به خواب می زند! عصبانی می شوم و قرآن را می بندم. کنارش می نشینم و صدایش می کنم. هر چه نفس عمیق می کشم تا خودم را کنترل کنم نمی شود! از بسترش فاصله میگیرد و در جایش می نشیند. صورتم را به طرف دیگری می کنم و با لحن تندی می گویم: _چی به حاج آقا گفتین؟ شما چرا همچین کاری کردین؟ اصلا فکر کردین در موردش؟ شاید اون کسی که من میخوام شما نباشید! شایدم اون کسی که شما میخواین من نباشم! تحت تاثیر عواطف زودگذر قرار گرفتین، این نمیتونه برای یک زندگی باشه. کمان لب هایش افتاده می شود و مثل ماتم زده ها به گوشه ای خیره می شود. حرفم را می زنم و منتظر جوابش می مانم. با دو دلی که در نگاه و صدایش است، شروع می کند به حرف زدن. _من... فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشین. میدونم اون کسی که شما میخواین من نیستم! شما یه کسی میخواین که بیشتر از من اهل دین باشه. ولی... نتونستم که نگم... گفتنش که ایرادی نداره! شما هم گفتین نه! روم نشد مستقیم بهتون بگم... یعنی به خودم حق همچین کاری نمیدادم برای همین حاج آقا رو فرستادم. من... من عذر میخوام واقعا. لطفا ازم دلخور نشین! حرف هایش، آن نگاه مظلومانه اش مثل آب بودند و آتش خشمم را خاموش کردند‌. دلم نمیخواهد دل کسی را بشکند برای همین دنبال دلیل می گردم تا خودش هم بفهمد ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم. _ببینید! شما توی یک سازمان کمونیستی و مارکسیستی فعالیت دارین. شما پایبند به اون قوانین هستین، اصلا شما میدونین اعضای سازمان حق ازدواج ندارند مگر به مصلحت، که مجبور بشن ازدواج تشکیلاتی کنن؟ _من همه ی اینا رو میدونم و کسی حق روابط عاطفی نداره چون جلوی مبارزه رو میگیره. من میدونم ولی قبولش ندارم! مبارزه، مبارزه است و نمیتونه جای زندگی یک آدم رو بگیره. _ولی اگه اون آدم چریک باشه چی؟ _من چریک نیستم! _شما که یه خط در میون با سازمان مشکل دارین چرا جدا نمی شین؟ شاید اینطور بتونم به پیشنهادتون فکر کنم. با ناباوری نگاهم می کند و با پوزخندی رویش را برمی گرداند. _من به اسلحه ام ایمان دارم. _چطور از طرف مردم وکیل شدین که انقلاب راه بندازین با چهارتا اسلحه و فشنگ؟ شما هدفتون سقوط شاهه اما بعدش چی؟ 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸