با اصرارمیخواستازطبقهیدومِآسایشگاه بهطبقهیاولمنتقلشود.
باتعجبگفتم:«به خاطرهمینمنرواز دزفولکشوندیتهران!»گفت:«طبقهیدوم مشرفبهخوابگاهدخترانهاست.دوست ندارمدرمعرضگناهباشم».
وقتیخواستهاشرابامسئولآسایشگاهدر میانگذاشتمنیشخندیزدوبالحنخاصی گفت:«آسایشگاهبالاکُلیسرقفلیداره، ولی بهرویچشممنتقلشمیکنمپایین».♥🌱
#شهید_عباس_بابایی
📚کتــاب پرواز تا بینهایت، ص35
@shahidanbabak_mostafa🕊
#گاهتلنگر..
رفیق (:
باید جـریان داشتھ باشیی
راڪد اگر بمانی
بوی تعـفن میگیری..
گیرِ وسایل دنیا اگھ بشوی
خـراب میشوی!!🍀
.
#نرجسشڪوریانفرد
.
@shahidanbabak_mostafa🕊
یکی از قشنگ ترین ذکر هایی که خوندم:
"اَلحَمدُللهِ کَما هُوَ اَهلَهُ"
خدایاشکرت هرچقدر سزاوارشی..♥️
#خدایمن🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
گوشهایپایضریحت
دستمارابندگیکن گرفتاریمما:))💔
#رضاےمن🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
پُر از توام، به تهی دستیام نگاه نكن
نگو كه هیچ ندارم، ببین تو را دارم.
انظر الینا..🌿
#امام_رضاجانم 🖤
@shahidanbabak_mostafa🕊
اگر عاشقانه با کار پیش بیایۍ،
بهطورِ قطع بُریدن و عملزدگے و
خستگے برایت مفهومے پیدا نمےکند...
#شهیدمحمدابراهیمهمت🌱
@shahidanbabak_mostafa🕊
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت85
سنگینی نگاهم را که حس می کند، می گوید:
_چیزی شده؟
_نه. یعنی میخوام یه چیزی بپرسم.
_خب اینو که خودم میدونم تو بگو چی میخوای بدونی!
آب دهانم را قورت می دهد و با تردید می پرسم:
_حاج آقا توی نامه چی نوشت؟
_والا منکه یه گوشه نشسته بودم اما حاج حسن خودش گفت که آقاجونت رو در جریان تمام مسائل میگزاره.
آهانی می گویم و حمیده به شانه ام می زند و می گوید:
_پاشو بریم یه نگاه به کُنتر بندازیم.
دنبالش راه می افتم و توی حیاط می رویم.
حمیده فیوز را بالا می دهد و جرقه ای می زند، از ترس خودم را به حمیده می چسبانم اما حمیده به جای این که بترسد با کنتر غرغر می کند.
محمدرضا و علیرضا کنار رختخواب حمیده خوابیده اند. شب بخیر می گویم و به رختخوابم می روم.
خیلی طول می کشد تا ذهنم از خیال پردازی دست بکشد و بخوابد.
دو هفته ای طول می کشد تا جواب نامه برسد.
به دلیل این که امکان داشت از طریق اداره پست ردی از من بگیرند؛ حاج آقا از طریق یکی از دوستانش نامه را به مشهد فرستاده بود.
بنده خدا برای زیارت می رفته و تا برگردد دو هفته ای طول کشیده است.
دم دمای غروب حاج آقا وارد خانه می شود.
با همان حالِ خوش همیشگی اش با همگی مان احوال پرسی می کند.
دل توی دلم نیست که دست خط و حرف های آقاجان را ببینم.
چای و قندان را جلوی حاج آقا میگذارم و مقابلشان می نشینم.
حاج آقا دستی به جیب لباده می رساند و نامه ای در می آورد.
با دیدن نامه تمام استرس هایم از بین می رود و فقط شوق نشانی از پدر را دارم.
حاج آقا نامه را جلویم می گیرد و می گوید:
_من هنوز بازشم نکردم! خودت برو بخونش.
بدون درنگی نامه را می گیرم و همان طور که به طرف اتاق می روم از حاج آقا تشکر می کنم.
گوشه ی اتاق می نشینم و به نامه خیره می شوم. از دیدن نامه سیر نمی شوم و نامه را بو می کنم.
احساس می کنم بوی عطر پدر را می دهد، در نامه را طوری باز میکنم که به چسب هایش آسیب زیادی نرسد.
با دستان لرزان کاغذ را از پاکتش بیرون می کشم و همان طور که تا شده روی قلبم می گذارم.
مدام آقاجان را صدا می زنم و می گویم دلم برایش تنگ شده!
مثل یعقوبی شده ام که پیراهن یوسفش را به او داده اند، همان قدر مشتاق همان قدر شکسته...
کاغذ را باز می کنم و سعی می کنم اشک هایم را پس بزنم.
خط به خطش بوی پدر را می دهد...
دلم برای دیدن دست خطش تنگ شده بود و حالا تشنه به آبی رسیده بود.
حاج آقا از دایی گفته بود، از کارهای من و مرتضی...
آقاجان در نامه اش نوشته بود:" بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام بر دوست و همراه قدیمی ام، حاج حسن آقا. ان شاالله خوب باشید به همراهِ خانواده ات...
سلام مرا به خواهرت برسان و از طرف من از زحماتش تشکر کن.
نمیدانم با چه زبانی از تو تشکر کنم که برادری را در حقم تمام کردی.
کمیل جان مرد بزرگیست که خانواده مان به او افتخار می کند اگر چه من این خبر را به خانواده نمی توانم بدهم ولی مطمئنم آنها هم مثل من فکر می کنند.
من منتظر همچین روزی برای ریحانه خانم بوده ام؛ او خودش آن قدر فهمیده است که مطمئنم نه از وضعیت دایی اش و نه از اوضاع خودش به خدا گلایه نمی کند.
من به دخترم افتخار می کنم که سعادتی نصیبش شده و کاری در راه اسلام انجام می دهد. اگر چه دوری اش برایمان سخت است و مادرش بی تاب اوست اما به این امید روزگار را می چرخانیم.
راستش من دوستان کمیل را از گفته هایش می شناسم و چند باری کمیل از آقا مرتضی پیشم صحبت کرده بود که جوانی است متدین و استوار که به دلیل شهادت مادرش و انتقام خونِ او به سازمان ملحق شده.
کمیل بارها از من راهنمایی خواسته بود تا بتواند دوستش را قانع کند و از سازمان جدا شود.
من میدانم ریحانه می تواند با گفته هایش این جوان را نجات دهد و این نیتش برایم قابل ستایش است اما اگر صرفا هدف ازدواج شان همین است من اجازه نمیدهم.
هدف ازدواج را بارها به دخترم گفته ام و گفته ام در کنارش چه چیزهایی به زندگی کمک می کند که مطمئنم به خاطرش سپرده پس اگر هدفش صرفاً کمک به آن جوان نیست من حرفی ندارم و قیچی به دست دخترم است.
اگر قرار بر این وصلت بود ان شاالله باهم خوشبخت بشوند و اگر هم مصلحت نبود ان شاالله باز هم سعادتمند بشوند."
زیرش آقاجان امضا زده بود و اسمش را نوشته بود.
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ وقت هایی که مادر در مورد ازدواج به من گیر می داد، پدر برای مجبور نشدنم می گفت هدف از ازدواج باید این باشد زن و مرد در کنار هم به آرامش روحی و جسمی برسند.
بعد هم می گفت آرامش روحی تنها در مسیر صراط مستقیم و خدا بدست می آید پس هدف ازدواج این می شود که انسان در کنار دیگری با کمک هم همسفر دنیا و آخرت شوند در راه خدا.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت86
من هم هدفم همین است، مطمئن هستم چیزهایی مرتضی دارد که من یاد بگیرم و چیز هایی من دارم که مرتضی یاد بگیرد.
منصرف کردن مرتضی و نجات عقیدتی او در کنار تمام این مسائل حاصل می شود. من نباید او را مجبور کنم و او خودش باید به این نتیجه برسد.
من نباید علاقه ای که در قلبم پنهان کردم را هم نادیده بگیرم.
اشکم را پاک می کند و چادرم را روی سرم می کشم.
در اتاق را که باز می کنم نگاه ها به من می افتد.
پاکت در یک دستم و کاغذ در دست دیگرم است و حمیده بهت زده نگاهش را به من می دوزد و می گوید:
_چیشده ریحانه؟ آقاجونت اجازه ندادن؟
جوابی نمی دهم و خیلی ساکت کنارش می نشینم.
حاج آقا هم نگاه می کند و می پرسد:
_چیشد دخترم؟
نامه را به حاج آقا می دهم و زیر لب می گویم، خودتان بخوانید.
حاج آقا کاغذ را می گیرد و شروع به خواندن می کند. حمیده دستم را می گیرد و با اشاره به من می خواهد بفهماند که چه شده.
می گویم صبر کند، حاج آقا نامه را از جلوی چشمانش پایین می آورد و لبخندی می زند. او از من می پرسد:
_خودت چی میگی؟ میخوایش؟
سرم را با خنده پایین می اندازم و چیزی نمی گویم.
فضای سنگین بین مان را نمی توانم تحمل کنم و به آشپزخانه می روم.
حمیده پشت سرم وارد می شود و با نگرانی خاصی می پرسد:
_خودت چی میگی؟ ظاهراً پدرت که راضیه.
خجالت می کشم و احساس می کنم گونه هایم گر می گیرد.
حمیده با دستش چانه ام را می گیرد و سرم را بالا می آورد. توی چشمانم زل می زند و می پرسد:
_نگاش کن لپاش گل انداخته! حاج حسن منتظرِ جوابه! چی بگم بهش؟
بغضم می گیرد و لحظاتی که در کنار مرتضی بودم مثل فیلمی از پیش چشمانم می رود.
همین که می گویم:" خب... من جوابم مثبته." اشک هایم جاری می شود.
حمیده مرا در آغوش پر مهرش غرق می کند و می گوید:
_خوشبخت بشی آبجی کوچیکه!
سرم را که از روی شانه اش برمی دارم با چشمان گریانش مواجه می شوم.
بین گریه، می خندد و می گوید:
_چیه؟ فکر کردی فقط خودت دیوونه ای؟ فکر کردی من نمیتونم تو اوج خوشحالیم گریه کنم؟
دوباره محکم تر بغلش می گیرم. اشک هایش دلم را می لرزاند، دلم می گیرد از این که بخواهم تنهایش بگذارم.
اشک هایم را پاک می کند و می گوید:
_خوبیت نداره عروس گریه کنه!
شیر آب را باز می کند و دستور می دهد دست و صورتم را بشویم.
خودش می رود بیرون و کمی بعد صدای یاعلی گفتن حاج آقا بلند می شود.
چادرم را سر می کنم و وقتی می رسم که حاج آقا دم در است.
مرا می بیند و با لبخند خداحافظی می کند. متقابلاً لبخند می زنم و خدانگهداری می گویم.
حمیده در را می بندد و با ذوق توی آشپزخانه می آید و می گوید:
_وای ریحانه!
از لحنش می ترسم و فکر می کنم اتفاق بدی افتاده است.
با وحشت نگاهش می کنم و می گویم:
_چی شده؟
مرا که می بیند حرفش را ادامه نمی دهد و تنها نگاهم می کند.
_چرا این شکلی شدی؟ چشمات ورغلمیده!
_چون یه طوری صدام زدی!
از خنده اش می فهمم سرکاری بوده! با غیض می گویم:
_مسخرم داری؟
خنده اش را قطع می کند و می گوید:
_نه، حاج حسن مون گفت پس فرداشب میان برای خواستگاری!
هینی می کشم و با تعجب می پرسم:
_پس فرداشب؟
_آره دیگه!
_وای من هیچی لباس ندارم! فقط چهار تیکه برداشتم و از خونه ی دایی فرار کردیم.
فکر می کند و می گوید:
_دنبال من بیا!
دنبالش راه می افتم و به اتاقش می روم.
حمیده به شیشه ی حیاط می زند و بچه ها می گوید که بیایند داخل.
بعد به من نگاه می کند و می گوید:
_یکم صبر کن.
سراغ کمد چوبی اش می رود و کلید را توی قفلش می چرخاند.
بین لباس هایش انگار دنبال چیزی می گردد. چند دقیقه ی بعد روی فرش پر از لباس می شود و حمیده با ذوق می گوید:
_پیداش کردم!
من که تا آن لحظه فقط نگاهش می کردم کمی جلو می روم و لباس ها را از روی زمین برمی دارم.
حمیده دستم را می کشد و می گوید:
_ولش کن بیا اینو ببین.
نگاهی به لباسِ توی دستش می کنم و می گویم:
_این چیه؟
با خنده به طرفم برمی گردد و می گوید:
_لباس عقدمه! بیا بپوشش!
_ولی برای شماست...
اخم مصنوعی می کند و می گوید:
_بیا بگیر بپوشش! مگه من گفتم کلا ببرش!
لباس را از دست می گیرم. یک پیراهن بلند است از حریر و ساتن که نگین رویش کار شده.
سر شانه هایش هم چین چین است و واقعا زیباست. حمیده را بغل می گیرم و در گوشش زمزمه می کنم:" خیلی دوست دارم!"
توی اتاق می روم و لباس را می پوشم.
توی آینه قدی خودم را نگاه می کنم و متوجه حمیده نیستم.
حمیده مرا از پشت بغل می کند و حسابی غافل گیر می شوم.
توی آیینه نگاهش می کنم و او هم به لباسِ تنم نگاه می کند و می گوید:
_وای چقدر به تنت نشسته!
_ممنونم!
آهی می کشد و می گوید:
_یادش بخیر! با شلوارش می پوشیدم. حیف که شلوارش گم شده!
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸