🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت117
چشمانش را تنگ می کند و خیلی راحت می گوید:
_خب آره! توقع داشتی چی بگم؟
_من صبح تا شب تو این خونه ام، خب دلم میگیره!
_خوبه همین الان گفتم رفت و آمد نکن!
_خب چیکار کنم؟ دیوونه بشم تو این خونه!
_خدا نکنه، میدونم سخته ولی چاره چیه؟
قیافه مظلومی به خودم می گیرم و می گویم:" میشه فقط برای مراسمشون برم و برگردم؟ کسی ازم چیزی پرسید، هیچی نمی گم. خوبه؟"
کمی چپ چپ نگاهم می کند و می گوید:" نه!"
صبحانه ام را بدون هیچ حرفی می خورم و سفره را جمع می کنم.
در حالی که ظرف ها را می شویم متوجه می شوم کنارم ایستاده اما خودم را به نفهمی می زنم تا خودش به حرف می آید:
_آخه بخاطر امنیت خودمون میگم! میگم مشکل برامون پیش میاد، از کجا معلوم کسی از همسایه ها لومون نده؟ ها؟
یک گوشم در است و دیگری دروازه، خوب من هم حق دارم! از بس توی خانه مانده ام کسل شده ام، باید جایی بروم.
جوابش را نمی دهم و دوباره شروع می کند به حرف زدن.
آخر به حرف می آیم و می گویم:
_تو حرف منو نمیفهمی چون خودت میری بیرون، دلم لک زده با چند نفر حرف بزنم.
_خب بیا با من حرف بزن.
از روی بی حوصلگی نگاهش می کنم و می گویم:" تو که همش بیرون! فقط شبها همو میبینیم."
_قول میدم زودتر بیام.
_نخیرم، بحثو عوض نکن.
دست هایم را خشک می کنم و رو به رویش می ایستم و می گویم:
_من نمیخوام زندگیم محدود باشه، این کارا برای اعضای سازمانه!
من که نباید حق زندگی رو از خودم بگیرم!
هوفی می کشد و می گوید:" چی بگم؟ خودت که میدونی به تو نه گفتن سخته!"
انگار بال در می آورم و می پرسم:
_این یعنی آره؟
خنثی نگاهم می کند و لب می زند:
_این یعنی خیلی خیلی احتیاط کن وقتی میری دورهمی همسایه ها!
خوشحال می شوم، کلاهش را از روی میز برمی دارد و سرش می گذارد.
کیفش را هم در دست می گیرد و می گوید:
_خداحافظ.
تا دم در بدرقه اش می کنم و وقتی از پله ها پایین می رود، می گویم:
_ظهر کوفته برات درست میکنم. حتما بیای!
توی پاگرد می ایستد و لبخندزنان نگاهم می کند.
_چشم.
در را که می بندد میدوم و از توی پنجره نگاهش می کنم. آن قدر خوشحال هستم که نمی توانم توصیف کنم.
باز هم سراغ دفترم می روم و از لحظه ای که پایم را توی این خانه گذاشته ام تا هم اکنون می نویسم.
خودکارم رنگش تمام می شود و دفتر را جمع می کنم.
از در و دیوار خانه کسلی می بارد. جرقه ای توی ذهنم کلید می خورد و می روم دنبال اعلامیه ها. خیلی وقت است که مبارزه ام را تعطیل کرده ام!
چادرم را سر می کنم تا به مسجد سپهسالار بروم. باید بروم و حاج آقا امامی را ببینم.
سر کوچه تاکسی می گیرم تا برسم اذان ظهر را می دهند. کرایه را حساب می کنم و چادر رنگی به سر می کنم و قاطی خانم ها می شوم.
تا می توانم صورتم را می پوشانم و وارد مسجد می شوم.
اقامه را که می گویند همگی نیت می کنیم. بعد از نماز، گوشه ی پرده را می گیرم تا ببینم حاج آقا نیست.
حاج آقا پشتش به من است و نمی توانم درست ببینمش.
صبر می کنم همه بروند و دوباره چادر مشکی سر می کنم و وارد صحنه مسجد می شوم و کنار ورودی آقایون می ایستم که با صدایی بمی برمی گردم.
آخوندی سر به زیر مرا مخاطب خود می سازد و می گوید:
_کاری دارین خواهر؟
مِن مِن کنان می گویم:" من دنبال حاج آقا امامی می گردم. کجا هستن؟ چند دقیقه پیش دیدمشون."
سرش را بلند می کند و با تعجب نگاهم می کند، طولی نمی کشد که نگاهش را پس می گیرد و می گوید:
_مطمئنید؟
_بله! از پشت پرده دیدم.
اشاره می کند و هاج و واج دنبالش می روم به شبستان.
خیلی آرام طوری که فقط من می شنوم، می گوید:
_راستشو بگید، شما کی هستین؟
بهم برمی خورد و می گویم:
_من با حاج آقا کار دارم، ایشون منو میشناسن. لطف کنین بگید کجا هستن.
_ایشون اینجا نیستن.
_مگه میشه؟ من همین الان دیدمشون.
در حالی که تسبیح اش را می چرخاند و مخاطب چشمانش قالی است، با صدایش مرا مخاطب خود می سازد و می گوید:
_ببینید شما بگید کارتون چیه تا من به ایشون بگم.
_نمیشه! کار من خصوصیه، نمیتونم بگم.
در همین وقت صدای مش مراد بلند می شود که می گوید:
_آ سدرضا!
خوشحال می شوم و به دنبال صاحب صدا می گردم. مش مراد طبق معمول جارو بدست دور مسجد می گردد.
جلو می روم و می گویم:
_سلام آقا مش مراد!
نگاهش را در چهره ام می چرخاند و می گوید:
_شمایید؟ علیک سلام دخترم، اینجا نایستید خطرناکه! بیاید داخل شبستان.
دنبالش وارد شبستان می شوم که مش مراد با دیدن آخوند می گوید:
_اینجایید آ سدرضا!
مرد لبخند می زند و می گوید:" بله، درخدمت خواهرمون بودم."
مش مراد برمی گردد و مرا می بیند.
آهی می کشد و می گوید:" بله، دیدمشون."
جلو می روم و می پرسم:
_آقا مش مراد، حاج آقا رو ندیدین؟ کارشون دارم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت118
دوباره آه می کشد و می گوید:
_مگه خبر ندارین؟
تای ابرویم را بالا می دهم و می گویم:
_چی رو؟
دست را به سرش می کوبد و به سختی لب می زند:
_حاجی رو که گرفتن!
انگار دیوار بلندی رویم خراب می شود و چند دقیقه ای مبهوت می مانم.
با خودم می گویم مگر مرتضی به حاج آقا گوشزد نکرده است که دنبال شان هستند؟
مش مراد نفس عمیقی بیرون می دهد و با نگرانی می گوید:
_این مسجد داره کنترل میشه! چرا اومدین؟
سرم تیر می کشد و چشمانم را می بندم.
چند نفس عمیق می کشم و می گویم:
_من اعلامیه میخوام.
_مگه شما فراری نیستین؟
_چرا هستم! مگه اشکالی داره؟
_خب شما شناسایی شدین، گیر بیوفتین که کارتون...
با اعتماد به نفس کامل جلوی مش مراد می ایستم و می گویم:
_من فکر همه چیزو کردم.
دستانش را از هم باز می کند و می گوید:" والا من حریف زبون زنها نمیشم. آ سدرضا شما چی میگین؟"
آ سدرضا که جز سکوت چیزی دیگری نداشت، بالاخره لب باز می کند.
_والا چی بگم، اگه فکرشو کردن که ما چیکاره هستیم.
خوشحال می شوم و می پرسم:
_خب اعلامیه بدین! من کارمو خوب بلدم.
مش مراد زیر لب ذکر می فرستد، انگار خونش به جوش آمده، می گوید:
_والا این آ سدرضای ما، پسر و شاگرد و نایب حاجی ماست. حاج آقا کارهاشونو به ایشون سپردن. از خودشون درخواست کنین.
آ سدرضا تسبیحش را از دو دستانش جدا می کند و دستش را روی سینه اش می گذارد، می گوید:
_والا مش مراد که خودشون صاحب اختیار هستن ولی پدر این امور رو به من سپرده اند. شما مطمئن هستین دیگه؟
مشتاقانه سر تکان می دهم و می گویم:
_بله حاج آقا!
دستی به ریشش می کشد و ادامه می دهد:
_اینجا کسی واسه اعلامیه نمیاد دیگه، چون اولا امنیت نداره و ثانیا تحت کنترله. پس شما برید کتاب فروشی امید، آدرسشم خدمتتون میدم.
فقط وقتی رفتین بگید از طرف آسدرضای امامی آمدین.
بعد تسبیح اش را مقابلم می گیرد و می گوید:
_این تسبیح رو که نشونشون بدید، خودشون می فهمن.
تسبیح را می گیرم و بعد از یادداشت آدرس خداحافظی می کنم.
مش مراد مرا از در پشتی مسجد بیرون می کند. نگاهی به ساعت می اندازم و می بینم چیزی به آمدن مرتضی نمانده پس از رفتن به کتاب فروشی خودداری می کنم.
توی تاکسی می نشینم و نرسیده به خانه پیاده می شوم.
چند قلم وسیله که برای پختن کوفته لازم دارم را می گیرم و شتابان به خانه می روم.
لباس هایم را در نمی آورم و پای گاز می ایستم.
از روی دفتر تک تک کارها را انجام می دهم تا کوفته آماده شود.
بوی خوبی در خانه پیچیده و خودم را با بوی غذا سیر می کنم!
لباس ها و چادرم را از روی زمین برمی دارم و سر جایشان آویزان می کنم.
آشپزخانه را جمع و جور می کنم و ظرف های اضافی را می شویم.
مرتب به کوفته ها سر می زنم. یک چشمم به غذا است و چشم دیگرم به سر کوچه دوخته شده تا ببینم مرتضی آمده یا نه!
باز هم غروب می شود و اثری از مرتضی نیست، از بدقولی اش حالم گرفته می شود.
زیر گاز را خاموش می کنم و توی بالکن می ایستم که می بینم کسی دوان دوان وارد کوچه می شود.
خوب که دقت می کنم می بینم مرتضی است، نفس راحتی می کشم و دلشوره را از خودم می رهانم.
زنگ در به صدا در می آید و آیفون را می زنم.
می خواهم سر سنگین باشم. در باز می شود و مرتضی با چهره ی مشوش و عرق کرده وارد می شود.
وارد حمام می شود و لباس هایش را برایش می برم.
روی مبل نشسته ام و مرتضی همان طور که با حوله سرش را خشک می کند رو به رویم ظاهر می شود.
سرش را پایین انداخته و می گوید:" می دونم بدقولی کردم ولی مدیونتم اگه بگم کار نداشتم که نیومدم."
رویم را به سمت دیگری می کنم که جلوی پاهایم زانو می زند و می گوید:
_قهر نکن خانم! اگه قهرم میکنی نباید بیشتر از یک روز باشه ها!
بیا شام بخوریم!
اخم می کنم و می گویم:
_مگه چیکار داشتی؟
_خب باید توی یک روز هزار تا روزنامه چاپ می کردم! اوستا گفت تا تموم نشده نمی تونم برم.
می بخشی؟.... اصلا نبخش، وایستا اول یه چیزی بهت نشون بدم بعد اگه خواستی ببخش.
توی راه پله ها می رود و با جعبه ای برمی گردد.
جعبه را توی هوا می چرخاند و جلویم می گیرد و می گوید:
_بفرما!
با اکراه جعبه را از دستش می گیرم و درش را باز می کنم.
با دیدن کفش های ورنی که تازه مد شده لبخند می زنم و می گویم:
_اینا که خیلی گرونه!
نفسش را با صدا بیرون می دهد و لبخند زنان می گوید:
_برا همین دیر اومدم، هزارتا روزنامه چاپ کردم تا اوستاد دستمزدمو زیاد بده. بعدشم برات اینا رو خریدم!
دستش را با ذوق می گیرم و می گویم:
_ممنون مرتضی!
بوسه ای عمیق به دستم می نشاند و می گوید:" قابل شما رو نداره، تو لیاقتت بیشتر از ایناست."
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من در قفس بال و پر خویش اسیرم
ای کاش تو یکبار به بالین من آیی..
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
من در قفس بال و پر خویش اسیرم ای کاش تو یکبار به بالین من آیی.. السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻
رۅضـه ی محرم بـہ ڪنار ..
ڪاش این رۅز ها،
ڪسـے تۅرا
دݪدارے مـےداد💔:)
#امامزمان
@shahidanbabak_mostafa
‹ چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس.. ›
#آیتاللّٰهجوادیآملی🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊