🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت118
دوباره آه می کشد و می گوید:
_مگه خبر ندارین؟
تای ابرویم را بالا می دهم و می گویم:
_چی رو؟
دست را به سرش می کوبد و به سختی لب می زند:
_حاجی رو که گرفتن!
انگار دیوار بلندی رویم خراب می شود و چند دقیقه ای مبهوت می مانم.
با خودم می گویم مگر مرتضی به حاج آقا گوشزد نکرده است که دنبال شان هستند؟
مش مراد نفس عمیقی بیرون می دهد و با نگرانی می گوید:
_این مسجد داره کنترل میشه! چرا اومدین؟
سرم تیر می کشد و چشمانم را می بندم.
چند نفس عمیق می کشم و می گویم:
_من اعلامیه میخوام.
_مگه شما فراری نیستین؟
_چرا هستم! مگه اشکالی داره؟
_خب شما شناسایی شدین، گیر بیوفتین که کارتون...
با اعتماد به نفس کامل جلوی مش مراد می ایستم و می گویم:
_من فکر همه چیزو کردم.
دستانش را از هم باز می کند و می گوید:" والا من حریف زبون زنها نمیشم. آ سدرضا شما چی میگین؟"
آ سدرضا که جز سکوت چیزی دیگری نداشت، بالاخره لب باز می کند.
_والا چی بگم، اگه فکرشو کردن که ما چیکاره هستیم.
خوشحال می شوم و می پرسم:
_خب اعلامیه بدین! من کارمو خوب بلدم.
مش مراد زیر لب ذکر می فرستد، انگار خونش به جوش آمده، می گوید:
_والا این آ سدرضای ما، پسر و شاگرد و نایب حاجی ماست. حاج آقا کارهاشونو به ایشون سپردن. از خودشون درخواست کنین.
آ سدرضا تسبیحش را از دو دستانش جدا می کند و دستش را روی سینه اش می گذارد، می گوید:
_والا مش مراد که خودشون صاحب اختیار هستن ولی پدر این امور رو به من سپرده اند. شما مطمئن هستین دیگه؟
مشتاقانه سر تکان می دهم و می گویم:
_بله حاج آقا!
دستی به ریشش می کشد و ادامه می دهد:
_اینجا کسی واسه اعلامیه نمیاد دیگه، چون اولا امنیت نداره و ثانیا تحت کنترله. پس شما برید کتاب فروشی امید، آدرسشم خدمتتون میدم.
فقط وقتی رفتین بگید از طرف آسدرضای امامی آمدین.
بعد تسبیح اش را مقابلم می گیرد و می گوید:
_این تسبیح رو که نشونشون بدید، خودشون می فهمن.
تسبیح را می گیرم و بعد از یادداشت آدرس خداحافظی می کنم.
مش مراد مرا از در پشتی مسجد بیرون می کند. نگاهی به ساعت می اندازم و می بینم چیزی به آمدن مرتضی نمانده پس از رفتن به کتاب فروشی خودداری می کنم.
توی تاکسی می نشینم و نرسیده به خانه پیاده می شوم.
چند قلم وسیله که برای پختن کوفته لازم دارم را می گیرم و شتابان به خانه می روم.
لباس هایم را در نمی آورم و پای گاز می ایستم.
از روی دفتر تک تک کارها را انجام می دهم تا کوفته آماده شود.
بوی خوبی در خانه پیچیده و خودم را با بوی غذا سیر می کنم!
لباس ها و چادرم را از روی زمین برمی دارم و سر جایشان آویزان می کنم.
آشپزخانه را جمع و جور می کنم و ظرف های اضافی را می شویم.
مرتب به کوفته ها سر می زنم. یک چشمم به غذا است و چشم دیگرم به سر کوچه دوخته شده تا ببینم مرتضی آمده یا نه!
باز هم غروب می شود و اثری از مرتضی نیست، از بدقولی اش حالم گرفته می شود.
زیر گاز را خاموش می کنم و توی بالکن می ایستم که می بینم کسی دوان دوان وارد کوچه می شود.
خوب که دقت می کنم می بینم مرتضی است، نفس راحتی می کشم و دلشوره را از خودم می رهانم.
زنگ در به صدا در می آید و آیفون را می زنم.
می خواهم سر سنگین باشم. در باز می شود و مرتضی با چهره ی مشوش و عرق کرده وارد می شود.
وارد حمام می شود و لباس هایش را برایش می برم.
روی مبل نشسته ام و مرتضی همان طور که با حوله سرش را خشک می کند رو به رویم ظاهر می شود.
سرش را پایین انداخته و می گوید:" می دونم بدقولی کردم ولی مدیونتم اگه بگم کار نداشتم که نیومدم."
رویم را به سمت دیگری می کنم که جلوی پاهایم زانو می زند و می گوید:
_قهر نکن خانم! اگه قهرم میکنی نباید بیشتر از یک روز باشه ها!
بیا شام بخوریم!
اخم می کنم و می گویم:
_مگه چیکار داشتی؟
_خب باید توی یک روز هزار تا روزنامه چاپ می کردم! اوستا گفت تا تموم نشده نمی تونم برم.
می بخشی؟.... اصلا نبخش، وایستا اول یه چیزی بهت نشون بدم بعد اگه خواستی ببخش.
توی راه پله ها می رود و با جعبه ای برمی گردد.
جعبه را توی هوا می چرخاند و جلویم می گیرد و می گوید:
_بفرما!
با اکراه جعبه را از دستش می گیرم و درش را باز می کنم.
با دیدن کفش های ورنی که تازه مد شده لبخند می زنم و می گویم:
_اینا که خیلی گرونه!
نفسش را با صدا بیرون می دهد و لبخند زنان می گوید:
_برا همین دیر اومدم، هزارتا روزنامه چاپ کردم تا اوستاد دستمزدمو زیاد بده. بعدشم برات اینا رو خریدم!
دستش را با ذوق می گیرم و می گویم:
_ممنون مرتضی!
بوسه ای عمیق به دستم می نشاند و می گوید:" قابل شما رو نداره، تو لیاقتت بیشتر از ایناست."
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
ــــ ـ بِھنٰامَت یا قاضی الحاجات 🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من در قفس بال و پر خویش اسیرم
ای کاش تو یکبار به بالین من آیی..
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻♥
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
من در قفس بال و پر خویش اسیرم ای کاش تو یکبار به بالین من آیی.. السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻
رۅضـه ی محرم بـہ ڪنار ..
ڪاش این رۅز ها،
ڪسـے تۅرا
دݪدارے مـےداد💔:)
#امامزمان
@shahidanbabak_mostafa
‹ چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس.. ›
#آیتاللّٰهجوادیآملی🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
مشکل عزیز!
خدای من از تو بزرگتره
و خدایم کافیست...🙂
#آخدا♥️
@shahidanbabak_mostafa
هے نگـو مـن گناهکارم
منو قبول نمیکنہ...
روم نمیشہ با خدا حرف بزنم...
بہ قولِ استاد دولابی
مالِ بد بیخِ ریشِ صاحب شہ...!
تـو مخلوقِ خدایے :)♥️
#استادپناهیان🌱
@shahidanbabak_mostafa
#شھیدمھدیزینالدین
یکیازذڪرهایی ڪه مُدام زیر لب
زمزمه میڪرد این بود:
«اَللّهُمَّولاتَکِلنیإلینَفسیطَرفَةَعَینٍأبداً»
خدایاحتیبه اندازه چشم برهم زدنی
مرا به حال خودم وامگذار..!
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-كانرَجُلاًيعيشُ
فيالدنيالكنّهلميكنمنأهلِها ..
+مردیبودکهدردنیازندگیمیکرد
امااهلِدنیانبود...!(:♥🙃
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[شهادت یعنی...
ڪوچه ے خلوتے را میخواهم
بی انتها، براے رفتن
بے واژه، براے سرودن
و آسمانے براے پـرواز ڪردن
عاشقانہ اوج گرفتن و
رها شدن]
#شهیدبابڪنوری
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
[شهادت یعنی... ڪوچه ے خلوتے را میخواهم بی انتها، براے رفتن بے واژه، براے سرودن و آسمانے براے پـروا
بیـهودهوَرقمیخورَدایندفتـرخالۍ
اینغفلتِ مشهوربہتقـویمجلالۍ
هرجابِگُریزم،غـمِتوزودتـرآنجاستــــ
ازگریہپُرم،اۍهمہ جا،جاۍتـوخالۍ
:: #دلتنگتم♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
دوکوهه!
تو را با خدا چه عهدی بود که از این
کرامت برخوردار شدی و خاکِ زمینِ تو
سجدهگاه یارانِ خمینی شد
و حال چه میکنی در فراقِ محل پیشانیهایشان
که محلِ اتصاݪِ ارض و سماء بود
و آن نجواهایِ عاشقانه..🕊
دوکوهه میدانم که چقدر دلتنگی.. :)♥🙃
#شهیدسیدمرتضیآوینی
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
دوکوهه! تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاکِ زمینِ تو سجدهگاه یارانِ خمینی
خاکیتر از خاک شدند آنانی که
راهِ آسمان را بهتر از زمین شناختند.. :)
@shahidanbabak_mostafa🕊
مادر شهید گفتن
این تلویزیون شهید هستش
اخرین بار که خاموشش کرد و رفت
دیگہ تا الان روشنش نکردیم...
مادر گفتن شهید علاقہاۍ بہ دیدن فیلم نداشتن و میگفتن کار بیهوده ای هستش!
و فقط مسابقہ "فرمانده" و "دیدار با خانواده شهدا" رو نگاه میکردن :)🍃🤍
#شهیدحسینولایتیفر
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
مادر شهید گفتن این تلویزیون شهید هستش اخرین بار که خاموشش کرد و رفت دیگہ تا الان روشنش نکردیم... ما
میگن رفیق شهید،
شهیدت میکنه
دقیقا همینطوری...🙃🌱
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa🕊
به قول #شهیدحسن_باقری :
ما با هم رفیق شدیم تا همدیگر رو بسازیم..
و خوش به حال اونایی که با شهدا رفیق شدند..
همون ها که اول خودشونو ساختن ، بعد هم دست یکی دیگه رو گرفتن تا بسازن و ساخته بشن برای ظهور..!
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
@shahidanbabak_mostafa🕊
لَیِّنْ قَلبے لِوَلِیِّ أَمْرِڪْ |
ڪاش #نفسمون میذاشت
یه جورے زندگے مےکردیم
که سال دیگه همین موقع
به مادرامون میگفتن..↓
#مآدَرِ #شَهید..
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ابراهیم میگفت
اگه جایی بمانی که دست احدی بهت نرسه
کسی تورو نشناسه، خودت باشی و آقا...
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره
این خوشگل ترین شهادته]
#اللهمارزقناتوفیقالشهادهفیسبیلک♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
⭕️قیافه اون خبرنگاری که به رئیسجمهور گفت از کوچه پس کوچه ها اومدم گشت ارشاد منو نگیره! 😐
@shahidanbabak_mostafa🕊
•
پنجسالشکهـبود،نمازمیخوند . . .
خیلیعلاقهـیشدیدینشونمیدادبھ
مهروتسبیح . . .
مخصوصاتسبیحروخیلیدوستداشت^^!
هرجامیرفتیهـتسبیـحمیخرید .
کلاسِاولابتدائیبود،اولیندوستیکهـ
پیداکرد؛حافظِقرآنبود":)
ازهمونکلاسسوم،چهارمِابتدائیروزهائیکهـ
صبحیبود،ظھرمیرفتمسجد…
روزهاییکهبعدازظهریبود،
شبهامیرفتمسجد(:
پنجشنبهـجمعههمکھبایدحتمامسجدمیرفت .
همہمیگفتند،اصلاعلیمثلِیهـمردِ
کوچكمیمونھ'!
ماتوشبچگیندیدیم!همیشهـیھ
روحِبزرگیداشت،حرفایخیلیبزرگیمیزد . .🌱"
.
ـ شهیدعلیخلیلی':)
ـ راوی :مادرِشھـید .!
ـ #شهیدانہ
@shahidanbabak_mostafa🕊
اصلا مسئله ی حجاب این نیست
که خانوم ها باید پوشیده باشند
یا نباید پوشیده باشند !
مسئلهی حجاب این است که
آیا استفادهی مردها از خانومها
رایگان باشد یا رایگان نباشد ؟!
#شهیدمطهری🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد💗
قسمت119
سفره را پهن می کنم و غذا را گرم می کنم.
کنار بشقاب ها قاشق و چنگال می گذارم و بشقاب کوفته ها را وسط سفره می نشانم.
مرتضی دستانش را بهم می مالد و می گوید:" عجب کوفته ای شده!"
با ذوق و از ته دل لقمه در دهانش می گذارد.
من هم از لقمه گرفتن و بهبه کردنش تشویق می شوم و لقمه به دهان می گذارم.
سفره را جمع می کنیم و طبق معمول ظرف ها را باهم می شوییم.
دستانم را دیر تر از مرتضی خشک می کنم، چای می ریزم و برایش می برم.
مانده ام چطور قضیه حاج آقا را بگویم و چطور نگویم!
کمی دور و برم را نگاه می کنم و بالاخره جرئت پیدا می کنم و می گویم:
_مرتضی؟
چایش را برمی دارد و می گوید:
_جانم؟
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
مردمکش را توی کاسه چشمش می چرخاند و لب می زند:
_تا چی باشه!
آب دهانم را با صدا قورت می دهم و با تردید می گویم:" من امروز رفتم مسجد سپهسالار!"
چشمانش مثل توپی گرد می شود و می پرسد:
_اونجا چرا؟ آخه با خودت فکر نکردی اونجا خطرناک باشه؟
حرفش را قبول دارم اما نمی توانم گوسفندی که تا دم پوست کنده ام را رها کنم! من وظیفه ام در این بحبوحه تبلیغ حکومتی اسلامی است.
اگر کوتاهی کنم جواب پیامبر (ص) و ائمه را چه بدهم؟
هر کسی در زمانی ماموریتی دارد، مثلا انصار و مهاجرین وظیفه شان این بوده که پشت امام علی (ع) بایستند و حقشان را بگیرند اما وظیفه خود را ندانسته و به آن عمل نکردند که نتیجه اش این شد بیبی دوعالم بین در و دیوار قرار گرفت و تک و تنها پشت علی اش را ماند.
اگر من چشمم به رهبر امروزم نباشد پس فرق من با آن غفلت زده ها چیست؟
_چرا میدونستم خطرناکه ولی در عین حال که مراعات کردم داخل شدم.
بگو چه اتفاقی افتاده بود؟
زیر چشمی نگاهم می کند و می پرسد:" چه اتفاقی؟"
_حاج آقا امامی رو گرفتن! پسرش به جاشون اومده بود.
حالت چهره اش را از دیده می گذرانم اما به اندازه نخی از تعجب در تار و پود صورتش دیده نمی شود. سکوت می کند و به گوشه ای خیره می شود.
_خب... بعضیا کارایی میکنن که فکر می کنن خیلی شجاعن در حالی که عین دیوونگیه! البته دور از جون حاج آقای شما.
ولی خب واقعا همینه! حاج آقا باید مخفی می شد ولی روزی که رفتم پیشش و گفتم، گفت که خودش میدونه اما نمیتونه این همه کار رو ول کنه و فرار کنه.
گفت اگه یک ذره بیکار باشم باید فردای قیامت جواب بدم که چرا به اندازه توانم کار نکردم. بعدشم خودشو به خدا سپرد و رفت.
_تو واقعا اینو دیوونگی میدونی؟ رفتن توی دهن شیر کار هرکسی نیست!
از نگاهش اینطور فهمیدم که حرفم برایش مهم نیست و خودش می گوید:
_خب از روی عقل هم نیست!
_مگه همه چی باید از روی عقل باشه؟ مگه مثل غربیها، روشنگری عقلی۱ داریم؟
ما یه چیزی هم به عنوان دین داریم و به اونم باید رجوع کنیم، پس کسایی که شهید میشن و جون میدن بی عقلن نعوذبالله؟
دیگر حرفی نمی زند و رادیو را برمی دارد و موجش را عوض می کند.
وضو می گیرم و به رختخواب می روم. با خودم فکر می کنم چقدر عقاید سازمان روی مرتضی اثر گذاشته است!
اگر هم ناخواسته و بدون تامل چنین حرف هایی میزند باز هم واقعا نگران کننده است.
صبح بدون این که صبحانه بخورم از خانه بیرون می زنم و پیاده به کتاب فروشی امید می روم.
کتابفروشی کوچکی است و بالایش ساختمان دیگریست. در را که باز می کنم صدای زنگوله ی بالای در بلند می شود و صاحب مغازه از توی کتاب ها سرش را بیرون می آورد.
مرد جوانی به نظر می رسد و جلو می روم.
کمی کتاب ها را بررسی می کنم و بعد به او می گویم:
_من برای خرید کتاب نیومدم.
جوان دستی به موهایش می کشد و می گوید:" پس برای چی اومدین همشیره؟ اگه عکاسی میخواین برین که طبقه بالاست."
دستم را در هوا تکان می دهم و خیلی آرام لب می زنم:
_نه اومدم اعلامیه بگیرم.
مرد نگاهی به من می اندازد و می گوید:
_ما اینجا اعلامیه نداریم. شوخی می کنید؟
لحن جدی به خود می گیرم و چادرم را به خودم می چسباندم.
_نخیر! آ سدرضا امامی منو فرستاده.
جوان دوباره سرش را می خاراند و می گوید:" آ سدرضا امامی؟...
کمی مکث می کند و ادامه می دهد:
_همچین اسمی رو تا حالا نشنیدم. شاید کتاب فروشی خیابون اونوری رو بهتون آدرس دادن.
یک لحظه به خودم شک می کنم و می گویم نکند اشتباه کرده ام!
در دلم انگار رخت می شویند. با صدای لرزانی می پرسم:
_اسم اون کتابفروشی چیه؟
_کتاب فروشی حیدری.
یکهو یاد تسبیح می افتم و با عجله از کیف بیرون می کشمش.
تسبیح را روی ویترین شیشه ای می گذارم و می گویم:
_بفرما! اینم نشونی آ سیده.
______
۱. روشنگری عقلی از سده های هفدهم و هجدهم میلادی شکل گرفت. روشنگری عقلی که رویکرد دنیوی دارد، روح را نمی پذیرد و به دئیسم منجر می شود.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸