eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
5.9هزار دنبال‌کننده
24.8هزار عکس
10هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت120 تسبیح را که در دستش می گیرد برق عجیبی در چشمانش نقش می بندد و می گوید: _اینو از کجا آوردین؟ نگاه زیرکانه ای می اندازم و می گویم: _پس شناختین! چرا باور نمی کنین منو آ سید فرستاده؟ با دستش اشاره می کند دنبالش بروم. از جای بریدگی ویترین ها به دنبالش می روم و وارد زیر زمین می شویم. کلی دستگاه چاپ این پایین هست. در حالی که نگاهم به دور و بر است با گوشم حرف هایش را می شنوم که می گوید: _ببخشید، تازگیا خیلیا رو می گیرن و ما هم مجبوریم سوال پیچ کنیم. _نه خواهش می کنم. بسته ای را جلویم می گیرد و می گوید: _بفرما! سخنرانی جدیدشونه. به دستگاه ها اشاره می کنم و می پرسم:" اینا برای چاپ اعلامیه است؟" می خندد و در حالی که سر به زیر است می گوید: _نه! البته اعلامیه هم باهاش چاپ می کنیم. به بسته نگاه می کنم و می گویم: _اینا که خیلی زیاده! چجوری با خودم ببرم؟ نمیشه همین جا باشه و دفعه بعدی بگیرم ازتون؟ دست هایش که از روغن سیاه شده را به لباسش می مالد و بسته را می گذارد سر جایش. چندتایی را لای کتابی می گذارد و به دستم می دهد و می گوید: _بفرما همشیره، چیز دیگه ای نمی خواین؟ کتاب را می گیرم و تشکر می کنم. از همان راهی که آمده ام می روم. تا خانه چند اعلامیه را پخش می کنم و کمی بیشتر توی خیابان ها می چرخم. توی تاکسی، گونی های جلوی دکانها و درز های در خانه ها اعلامیه می اندازم و سریع دور می شوم. یکهو به جمعیت اعتراض کننده ها می خورم. اولشان با چند عکس و آرم مجاهدین خلق است و آخرشان هم هنینطور اما وسط این جمعیت تنها عکس های امام خمینی هست و مردم شعارهای انقلابی سر می دهند. متوجه می شوم با این کار سازمان می خواهد تمام جمعیت را به نفع خودش مصادره کند! وارد جمعیت می شوم و چند اعلامیه ای هم آنجا می دهم و سریع به خانه برمی گردم. غذایی روی بار می گذارم و با جارو دستی خانه را جارو می زنم که صدای در بلند می شود. جارو را می اندازم و از لای پرده به در نگاه می کنم. یک زن چادری است و چادرم را بر می دارم و پایین می روم. در را باز می کنم که زن جوانی، سینی پر از کاسه آش را جلویم می گیرد و لبخند زنان می گوید: _نذریه، از روضه ی حضرت ابلفضل (ع). کاسه ای برمی دارم و تشکر می کنم که همان خانم می گوید: _خواهش می کنم، فقط دوشنبه بعدی هم مراسم هست. خواستین تشریف بیارین‌. _کدوم همسایه؟ _خانم اختری اینا، همون خونه دوم که درش فیروزه ای هست. باز هم تشکر می کنم و در را می بندم. بوی پیاز داغ و نعنا مرا گرسنه می کند. طاقت نمی آورم و توی ظرفی برای خودم می ریزم. هر چه دلم می کشد می خورم و باقی اش را برای مرتضی نگه می دارم . طولی نمی کشد که دوباره صدای در می آید و چند دقیقه بعد صدای پای مرتضی را از راه پله می شنوم. در باز می شود و خندان به من سلام می دهد. جوابش را می دهم که سر قابلمه را برمی دارد و شروع می کند با ناخنک زدن! آرام به پشت دستش می زنم و می گویم: _برو دستاتو بشور! می خندد و با مایع دستش را می شوید و حباب دست می کند. وقتی حسابی می شوید از من می پرسد:" ماهرو پسند شده؟" می خندم و می گویم:" آره!" سالاد را درست می کنم و سفره را پهن می کنیم. از این که ناهار دیگری را با او می خورم خوشحال هستم‌. یاد آش می افتم و می گویم: _راستی همسایه اش آورده. یادم رفت بهت بگم. _اول غذای خانممون بعد آش. قند در دلم آب می شود و اشتهای بیشتری برای خوردن پیدا می کنم. بعد از ناهار اندکی می خوابد و بعد بیرون می رود. اعلامیه هایی که برایم باقی مانده را می شمارم و سرجایشان می گذارم. از فردا کارم این می شود که صبح تا اذان اعلامیه پخش کنم و بعد برگردم و در وقت های اضافه ام خاطراتم را ثبت کنم. هر چه می گذرد هوا رو به گرمی می رود تا این که در اسفند ماه بوی عید را می توان دید. بساط خانه تکانی را پهن می کنم و به خانه صفایی دیگر می دهم. سبزه عید می کارم و مرتضی هم در کارها کمکم می کند. گاهی دفترم را برمی دارد و می خواند. فکر نمی کند که من نوشته ام و از قلمم تعریف می کند. یک روز که برای پخش اعلامیه از خانه بیرون می روم می فهمم کسی در تعیقب من است و راهم را به بازار کج می کنم. اولش شک دارم اما وقتی در بازار می بینمش یقین پیدا می کنم و به کوچه پس کوچه های بازار پناه می برم و گمم می کند. وقتی به خانه برمی گردم با صدایی به عقب برمی گردم و می بینم کاغذی جلوی در افتاده است. کاغذ را برمی دارم و می خوانم. آدرسی داخلش است و گفته شده آن جا بروم. وقتی پایین کاغذ را می بینم وحشت می کنم. نام شهناز آتش ترس را در دلم روشن می کند و یاد تهدیدهایش می افتم. از کله شقی مثل او که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد همچین انتظاراتی هم میشود داشت. 🍁نویسنده_مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت121 کاغذ را می سوزانم و آن روز را با فکر به تکه کاغذی سپری می کنم. مرتضی صبح زود بیرون می رود و شک دارم که بروم یا نه! هنوز تمام خانه را تمیز نکرده بودم و از طرفی ترس دارم به آن آدرس بروم. ناهار می گذارم و به ساعت نگاه می کنم. تا ساعت دو، سه ساعتی مانده است. غذایم را که درست می کنم، شعله غذا را خاموش می کنم. نمازم را می خوانم و کابینت های آشپزخانه را مرتب می کنم، چشمانم به ساعت خشک می شود اما نمی دانم چه کنم. عقربه خودش را به یک می رساند و چیزی در وجودم می گوید بروم و یکی دیگر میگوید نه. در آخر حاضر می شوم و با خودم می گویم آن محلی که آدرس داده، نمی روم و اطراف آن حوالی ظاهر می‌شوم. تاکسی می گیرم و به خیابان نزدیک آن آدرس می روم. خوب صورتم را می پوشانم و با اجناس مغازه ها خودم را سرگرم می کنم. منتظر هستم تا صدایی از شهناز توی گوشم بپیچد که صدای تیر و اسلحه بلند می شود. همگی به سمتی فرار می کنند و من به طرف صدا می روم. انگار هیچ چیز دست خودم نیست و یک چیزی مرا به سمت خودش می کشد. صدا از داخل یک بانک می آید. چند نفری با اسلحه و یک ساک از بانک بیرون می زنند. یک زن هم بیرون می آید و سوار شورلت می شود. یکی از مردها دستمال روی صورتش می افتد. خودم را کنار دیوار مغازه ای می کشم و سرک می کشم. با دیدن چهره ی آن مرد بدنم سست می شود و روی زمین می افتم‌‌. مرتضی با اسلحه از بانک بیرون می آید و سوار موتور می شوند و می روند. وقتی آنها می روند تازه مردم جرئت می کنند نزدیک شوند. تمام شیشه ها خورد شده و کف خیابان ریخته. چند زن به من نزدیک می شوند و می پرسند:" خانم خوبی؟ چیزی ازتون دزدیدن؟" همه چیز دور سرم می چرخد و در سیاهی مطلق فرو می روم. با نشستن قطرات آب و نوازش شان به هوش می آیم. نور چشمانم را می زند اما به سختی چشمانم را باز می کنم. قیافه‌ی زن غریبه ای جلوی چشمانم نمایان می شود که با باز شدن چشمانم می گوید: _به هوش اومد! چند زن دیگر هم کنارم می آیند و خدا را شکر می کنند. سر جایم نیم خیز می شوم و به طرافم نگاه می کنم و می پرسم: _اینجا کجاست؟ همان زن که در بدو باز کردن چشمانم دیده بودمش، می گوید: _دم بانک غش کردی، اوردیمت با همسایه ها خونه خودمون. کس و کار داری؟ با شنیدن سوالش طوری نگاهش می کنم که با دست پاچگی می گوید: _نه واسه اینکه بهشون زنگ بزنیم و نگران نشن گفتم. فقط می گویم:" لازم نیست!" از جا بلند می شوم که دوره ام می کنند و می گویند کمی استراحت کنم اما با یادآوری آخرین صحنه ای که به یاد دارم، نمی توانم قبول کنم. تاکسی می گیرم و به طرف خانه حرکت می کنم. یک لحظه چهره مرتضی و اسلحه دستش از جلوی چشمانم دور نمی شود. به راننده می گویم سریع تر برود. قبول می کند و کمی تند می رود. به سر کوچه که می رسیم می ایستد و کرایه را بیشتر می دهم و به طرف خانه می دوم. صدای راننده را می شنوم اما بهایی نمی دهم. کلید را توی قفل می اندازم و نمی فهمم چطور پله ها را بالا می روم. یکهو پایم پیچ می خورد و پخش زمین می شوم. از شدت درد صورتم را مچاله می کنم و آخ بلندی از دهانم خارج می شود. در باز می شود و مرتضی هراسان به طرفم می آید و می پرسد: _چیشد؟ خوردی زمین؟ بزار کمکت کنم. دستش را با شدت پس می زنم که خیره نگاهم می کند و هاج و واج می گوید: _میخوام کمکت کنم. سعی می کنم خودم را کنترل کنم و به سختی و با کمک دیوار بلند می شوم. _نیازی به کمکت ندارم! لنگان لنگان از پله ها بالا می روم و خودم را به خانه می رسانم. آن قدر از کاری که کرده بدم می آید که حاضر نیستم دستش به من بخورد! همان دستی که اسلحه روی مردم کشید. توی اتاق می روم و در را بهم می کوبم. به در می زند و می گوید: _کسی بهت چیزی گفته؟ چرا ناراحتی؟ با لحن عصبانی داد می زنم: _آره! یکی یه حرفی بهم زده! _کی؟ در را باز می کنم و توی چشمانش نگاه می کنم و می گویم:" شهناز!" با شنیدن نام شهناز هوفی می گوید و صورتش را طرف دیگری می کند. همان طور که به طرف مبل می رود، می گوید: _تو به حرف اون گوش دادی؟ هه! تو که میدونی باهم لجه، چرا حرفاشو باور می کنی. _باور نکردم... تا با چشمای خودم ندیده بودم. برمی گردد و نگاهم می کند و می پرسد: _چی دیدی؟ حالا مقابلم ایستاده، برای این که بتوانم چشمانش را ببینم باید صورتم را بالا بگیرم. نفس های سوزانش به صورتم می خورد و به سختی لب می زنم: _دیدمت... صدای خورد شدن قلبم را حس می کنم، شیشه بغض در گلویم می شکند و چشمه چشمانم جوشیدن می گیرد. با دیدن اشک هایم رگش متورم می شود و دستی به موهایش می کشد. اخم هایش را در هم می کشد و با صدای بلندی می پرسد: _چی دیدی؟ _تو رو! _نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی. 🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بســـم الله الرحــمن الـــرحـــیم❤️
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ بِھ‌نٰامَت‌ یا ارحم الراحمین🌺 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ..🌿
نه شناسایی دارم.. نه شب را می دانم.. نه برگشت را می شناسم آواره میان مانده ام اگر به داد نرسید ازدست رفته ام..💔 @shahidanbabak_mostafa🕊
22.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر‌امام‌زمان(عج)غائب‌است‌نه‌به‌ خاطر‌آن‌است‌ڪه‌او‌نمی‌خواهد کندبلکه‌ازآن‌جهت‌است ڪه‌ما‌استعداد‌پذیرش‌او‌را‌نداریم... @shahidanbabak_mostafa🕊