فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحت شاد شهید خدمت شهید ابراهیم رئیسی 🌿💔
شادی روحش صلوات و فاتحه ای هدیه کنید ❤️🩹
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گشت ارشاد اذیت میکنه..!
تقابل با اسلام و احکام دین ؟
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو بفرستید برای آقای پزشکیان و رفقا !
الان چه باید کرد با این خانم که خیابون رو با اتاق خوابش اشتباه گرفته ؟
گشت ارشاد نباشه(که عملا نیست) ایشون همینم نمیپوشه !
شما که از قرآن و نهج البلاغه دم میزنی راه حلت چیه؟🤕
یکی از مزایای عالـی رئیس جمهور
محترم جناب آقــــای پزشکیان اینه
که از این به بعد هر روز مــردم یه
فاتحه برای آقای رئیسی میخونن...
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت125
بعد از اذان ظهر حمیده با بچه ها می آید و علیرضا و محمدرضا را سفت در بغل می گیرم و ناز و نوازشان می کنم.
موقع ناهار علیرضا با شیرین زبانی از دستپختم تعریف می کند.
باهم گل یا پوچ و کلی بازی های از خود درست کنی، می کنیم! آنقدر خسته می شوند که هنگام غروب از فرط خستگی بیهوش می شوند.
حمیده دم از رفتن می زند که بچه ها را بهانه می کنم. انگار از بس توی خانه تک و تنها بودم درحال دیوانه شدن هستم! دلم نمیخواهد تنهایم بزارند و با اصرار حمیده را نگه می دارم و می گویم تا وقتی مرتضی بیاید شما بمانید.
به فکر شام هم می افتم و حمیده توی آشپزخانه می آید و می پرسد:" آقامرتضی همیشه اینقدر دیر میاد؟"
کمی من من می کنم و با لبخند می گویم:
_کارش مال خودش نیست که تکلیفشو بدونه. گاهی وقتا زود میاد و گاهی مثل امروز نمیاد.
_یعنی برای خواب هم نمیاد؟
آب دهانم را قورت می دهم و خودم را مشغول کار می کنم، در آخر می گویم:
_ن... نه! میاد.
صدای بچه ها می آید که بیدار شدند و علیرضا شیطونی اش گل کرده.
آهانی می گوید که با داد به بچه ها می گوید:" به اون دست نزنین! عه!"
بعد کمکم می کند و شامی می پذیرم. یکهو صدای گومی بلند می شود و سراسیمه از آشپزخانه بیرون می آییم.
حمیده که از چشمانش آتش می بارد، به سمت بچه ها می رود و کتک شان می زند.
گلدان سفالی که خود مرتضی درست و رنگ کرده بود را شکسته روی زمین می بینم. جلوی حمیده می ایستم و می گویم:" عه نزن حمیده! بچه ها تقصیری ندارن، این جاش بد بود. هزار بار به مرتضی گفتم جاشو عوض کن."
حمیده که هنوز عصبانی است برای بچه ها خط و نشان میکشد و شروع می کند به جمع کردن تکه های گلدان.
بچه ها را به اتاق می فرستم و به حمیده کمک می کنم.
جارو دستی را برمی دارم که حمیده با اصرار از دستانم می گیرد و خودش جارو می زند.
چای میریزم و برایش می برم، نگاهم میکند و می خندد:" از بس چایی خودم شدم تانکر!"
چای را برمی دارم و می گویم:
_عه، ببخشید فکر کردم مثل منی که هر چی بخورم بازم سیر نمی شم.
_الکی نیست که پوست استخونی! دختر به جا چایی غذا بخور!
از حرفش خنده ام می گیرد و به یاد شامی ها و می روم سری بهشان بزنم.
حمیده به بچه ها می گوید:
_بیاین معذرت بخواین! باهاتون کاری ندارم.
علیرضا کوچولو از لای در نگاهی به بیرون می اندازد و با قیافه ای که گرد شرمندگی رویش پاشیده شده می گوید:" ببخشید، حواسم نبود."
لپش را می کشم و می گویم:
_اشکال نداره عزیزم.
کم کم شام را هم درست می کنم و سفره می اندازیم.
حمیده با بچه ها سر سنگین رفتار می کند.
ساعت شده ۹ و خبری از مرتضی نیست. واقعا دلم برایش شور می زند! نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟
سعی می کنم چیزی از چهره ام خوانده نشود.
با حمیده ظرف ها را می شویم و بعد از آن قصد رفتن می کند.
دیگر اصراری نمی توانم بکنم و خیلی ناراحت می شوم. حمیده هم انگار دودل است که مرا تنها بگزارد.
خودش میفهمد که امشب مرتضی نمی آید، برای همین می گوید:
_مرتضی نمیاد؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:" هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود، حتما نمیاد که تا الان نیومده."
کمی فکر می کند و در آخر روی مبل می نشیند و می گوید:
_ولش کن، یه امشب سر بارِت میشم.
_سر بار چیه؟ لطف میکنی بهم. قدمت سر چشمم.
با خودشحالی از طاق تشک و پتو در می آورم و خودم هم توی نشیمن می خوابم.
صبح زودتر از همه بیدار می شوم و برای خرید نان میروم به نانوایی چند کوچه پایین تر.
وقتی برمی گردم می بینم حمیده بیدار شده و دارد چای دم می کند. با دیدن من عذر خواهی می کند که اجازه نگرفته و پوزخندی تحویلش می دهم و می گویم:م
_این چه حرفیه؟ خونه از خودته!
صبحانه را آماده می کنم و حمیده بچه ها را بیدار می کند و برایشان ساندویچ درست می کند و آن ها را برای مدرسه آماده می کند.
بعد هم با تاکسی می فرستدشان، وسایل را هم جمع می کند تا برود.
تعارف می کنم که بماند اما می گوید باید به بازار برود و خرید کند.
در همین حین است که صدای در می آید و مرتضی اهم اهم کنان در را باز می کند و وارد می شود.
مدام با ریحانه سادات مرا مخاطب خودش قرار می دهد.
استرس می گیرم که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی بگوید و حمیده بفهمد ماجرا از چه قرار بوده!
مدام صلوات می فرستم که مرتضی با دیدن حمیده سرش را پایین می اندازد و می زند به شوخی.
_به به! آقامرتضی، گم و نا پیدا هستین که. یه سری هم به ما بزنین.
_سلام حمیده خانم، شما چطور راه گم کردین؟ کجا با این عجله؟ بفرمایین یه چایی بخورین.
حمیده می خندد و به طعنه می گوید:
_نه دست شما دردنکنه، از دیروز خانومتون کلی چایی به خورد ما داده. شما هم که تا خرتون از پل رد شد ما رو فراموش کردین، یادتون بیاد اون روزی که التماس میکردین با ریحانه در مورد ازدواج صحبت کنم .
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت126
مرتضی هم کم نمی آورد و دوتا رویش می گذارد و تحویل حمیده می دهد.
_اختیار دارین، من؟ منو التماس؟ شما التماس می کردین بیام با ریحانه ازدواج کنم.
حمیده لب می گزد و همان طور ایستاده باهم حرف می زنند.
طولی نمی کشد که حمیده باز قصد رفتن می کند، به مرتضی می گویم حمیده را برساند اما او تعارف تکه پاره می کند .
می گوید خانه نمی رود و اگر مرتضی به مسیر شلوغ بازار بیاید به زحمت می افتد، خلاصه بعد کلی کش و قوص دادن تعارفات. می پذیرد و مرتضی می رود تا او را برساند.
وقتی که می روند ترس خودش را به جانم می اندازد که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی نگفته، الان که نباشم کلی گله کند و...
بعد نچ نچی می کنم و می گویم مرتضی هر چه باشد این قدرها هم بد نیست.
برای این که افکار بد به ذهنم هجوم نیاورند دفترم را باز می کنم و قلم را روی کاغذ به رقص در می آورم.
اسفند کوله بارش را بسته و تنها
چند قدم مانده تا زمستان به یغما برود...
بـه قاصدک گوش بسـپار
که آرام نجوا میکند:
با امید فهرست تمام آرزو هایت را بنویس
بـرای چاشـنی اش کمـی بـه آن
تلاش و پشتکار اضافه کن
و به دست مرغ آمین بسپار...
مطمئن باش به تکتکشان خواهی رسید
در کنار رود زلال بنشین
و هرچه هست و نیست به دستِ
آب روان بسپار...
با لبی خندان و دلی شاد به پیشواز بهار برو.
نمی دانم چطور با این روحیه چنین جملات انگیزشی روی کاغذ یادداشت می کنم. حالم که بهتر می شود چهارپایه را برمی دارم تا پرده ها را باز کنم و بشوییم.
از چهارپایه بالا می روم که در به صدا در می آید.
مرتضی با دیدن من به طرفم می آید و اصرار دارم پایین بیایم.
من هم لجم می گیرد و به حرفش گوش نمی دهم. پرده توی یک حلقه گیر کرده و بیرون نمی آید. مرتضی باز هم اصرار دارد اما آنقدر این ور و آن ورش می کنم تا در می آید.
بعد هم تمام پرده را جدا می کنم و از چهارپایه پایین می آییم.
صدایم می زند که بی اختیار می ایستم و می گوید:
_میزاشتی من انجام بدم خب!
دیگر تحمل این همه رفتار عادی را ندارم و با پرخاشگری می گویم:
_لازم نکرده تو این دو روز از این سخت ترشم انجام دادم. تو خجالت نکش که منو تنها گذاشتی و معلوم نیست کجا رفتی!
با خونسردی تمام نگاهم می کند و در حالی که شرمنده است می گوید:
_اشتباه نکن، من کار بدی کردم درست ولی دلیل دارم.
_بهتره بگی بهونه دارم.
_نخیر! اون شب رفتم بخاطر این بود که حرف دیگه ای بهت نزنم و تو ناراحت تر نشی. بعدشم روم نشد بیام.
صاف می ایستم و توی چشمانی که کلی دلم برایشان پر می کشید، زل می زنم و می گویم:
_پس چجوری روت میشه تو روز قیامت جواب خدا و اون مردم بیچاره رو بدی؟
_من کاره ای نبودم! فقط یه اسلحه دستم بود.
_تو اصلا میدونی اون روز بهم چی گفتن؟
_چی گفتن؟
_گفتن از شما هم چیزی دزدیدن، اونا فکر میکنن شما دزدین. این واسه سازمانتون خوبه؟ اصلا مردم شما رو نمیشناسن، میفهمی؟
_مردم خیلی چیزا میگن.
بیخیالش می شوم و پرده را توی تشک حمام می گذارم و شیر آب را داخلش باز می کنم.
فاب برمی دارم و داخلش می ریزم.
دم در حمام می ایستد و می گوید:
_اصلا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
محلش نمی گذارم، تا کی به این حرف ها دل خوش کنم در حالی که فردا و پس فردا شاید عشقش ته بکشد؟ از کجا معلوم سازمان را انتخاب نکند؟
من از هر دری وارد شدم او آن در را بست. هر حرفی زدم از آن گوشش به در کرد. از منطق و احساس سخن گفتم اهمیتی نداد. چه کار باید می کردم که نکردم؟
حالا باید صبر کنم و روی خوش نشانش دهم تا بداند من روی چه اینقدر حساسم. بله! حق الناس شوخی نیست!
من دلم نمی خواهد آه مردم دنبال زندگی من باشد و به خاک سیاه بنشینم.
در حمام را می بندم و بعد پرده ها را خوب می شویم و می چلانم.
توی بالکن پرده را پهن می کنم و وارد خانه می شوم.
مرتضی آرام و به حالت پچ پچ دارد با تلفن حرف می زند، رفتارهای مشکوکش هم مرا دیوانه می کند!
محلش نمی گذارم و به اتاق می روم.
می خواهم با قلم و دفتر خودم را سرگرم کنم اما خبری از آن خونسردی نیست و هر کاغذی که زیر دستم می آید مچاله می کنم.
دلم میخواهد جیغ بکشم و مویه کنم. دلم می خواهد چشمانم را ببندم و وقتی باز کنم که مرتضی دست از این کارها برداشته باشد اما زهی خیال باطل...
من باید خودم یک فکری بردارم تا زندگی ام از هم نپاشد.
جدالی در من بر پا شده بود که یک سرش ایمان و دیگری عواطفم بود، اما همیشه پدر به ما یاد داده بود ایمان را به احساسات ترجیح دهیم.
همیشه به ما می گفت اگر کسی جلوی شما ایستاده و می خواهد عقایدتان را از شما بدزدد راحت و قاطع نه بگویید.
امروز احساسم و عشق به مرتضی نباید ایمانم را بدزدد.
من این بت را خواهم شکست!
از آن روز با خودم عهد می بندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرف هایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان خاطرات یک مجاهد 🍁
قسمت127
از آن روز با خودم عهد می بندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرف هایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد که کارش درست نیست و به هر طریقی نباید به آزادی رسید.
این کار مثل این است که خودت پول نداشته باشی و به دزدی بروی، پول دزدی را بین فقیر و فقرا تقسیم کنی!
آن وقت یک عده را هم به خاک سیاه نشانده ای، آخر این چه منطقی است دیگر؟
برای ناهار ماکارونی می گذارم و سفره پهن می کنم. مرتضی تشکر می کند و فقط سر تکان می دهم.
ناهار را در سکوتی متلاطم می خوریم در حالی که قبلا موقع ناهار یا شام که فرصت کوتاهی برای جمع شدنمان بود کلی باهم خوش و بش داشتیم.
اگر او ظرف ها را می شست من کنار می کشیدم تا فرصت نکند باز خودش را توجیح کند.
روزهای سختی است، حرف دلت با کارت نمیخواند اما مجبوری هم وجدانت را آرام کنی و هم دلت را.
نگاه ها و حرف های طرف مقابلت که اصلا تحمل دیدنش را نداری مثل نمک روی زخم است، ولی جبر روزگار است و چه میشود کرد؟
عصر صدای آیفون و در بلند می شود، مرتضی گارد می گیرد و با احتیاط پرده را کنار می زند تا ببیند کیست.
بعد مرا صدا می زند و می گوید چند زن هستند. کنار پنجره می ایستم که مرتضی با خشم می غرد:
_نه اونطوری نه! درست وایستا.
کمی خودم را خم می کنم و با دیدن خانم فروزنده می خندم.
چادرم را سر می کنم که مرتضی جلویم را می گیرد و می گوید:
_کی بود؟
_یکی از خانمهای همسایه. همین پهلویی!
_میخوای درو باز کنی؟
زیر چشمی نگاهش می کنم و با غیظ می گویم:" معلومه، اومدن به بچه هاشون درس بدم."
_مگه نگفتم رفت و آمد ممنوع!
هوفی می کشم و مردمک چشمم را دور کاسه اش می چرخانم. می گویم:
_اومدن درس یاد بگیرن نه جنایت! این چه رفتاریه؟ من که نمی تونم با عالم و آدم قطع ارتباط کنم.
چند ماهی میشه که تو جلسات می بینمش و خانم خوبیه، بچه هاشونم بخاطر حجاب و مسائل دیگه نمی تونن برن مدرسه. البته این چیزا برای شما که پسر بودی فکر نکنم ملموس باشه.
من خودم هم همچین بلایی سرم اومد، منی که تشنه درس و تحصیل بودم. پس تو این مورد هم حساسم و کوتاه نمیام، دلم نمیخواد این دردو بقیه هم بکشن. خب؟
خب را آن چنان می کشم که مرتضی حرفی برای گفتن ندارد، شاید هم نمی زند.
پایین می روم و در را باز می کنم.
خانم فروزنده در حال رفتن است که صدایش می زنم.
برمی گردد و با لبخند می گوید:
_فکر کردم نیستین!
لبخندی تحویلش می دهم و می گویم:" دستم بند بود، ببخشید دیگه."
به دو دختر چادری نگاه می کنم. یکی چشمان بادامی و مشکی دارد و ابروهای بهم پیوسته اش میان آسمان چهره اش مثل کمانِ رنگین کمان می باشد.
دیگری صورتی پر و سفید دارد و از قد کوتاه ترش میفهمم کوچک تر است.
بعد از احوال پرسی، خانم فروزنده می رود و بچه ها را با مهربانی به بالا هدایت می کنم.
چشم می چرخانم و مرتضی را نمی بینم. به اتاق می رویم و می گویم دفتر و کتاب هایشان را در بیاورند.
تا مشغول شوند می روم و زیر کتری را روشن می کنم.
مرتضی توی بالکن ایستاده و توی خودش فرو رفته است.
زیاد نمی ایستم و به اتاق می روم، هر دوتایشان توی ریاضی مشکل دارند. اول باهم ریاضی کار می کنیم و بعد درس های دیگران را تا جایی درس می دهم و می گویم ادامه اش را بخوانند تا بعدا بپرسم.
چیز دیگری تا امتحانات نمانده، فقط یک ماه دیگر می توانند خوب درس بخوانند و برای خرداد آماده شوند.
بعد درس ازشان پذیرایی می کنم و کمی باهم گپ می زنیم.
من هم از زمان مدرسه ام می گویم، برلیشان از سالی که جهشی خواندم می گویم، با تعجب نگاهم می کنند و تحسینم می کنند. بعد هم از یک سالی که به مدرسه نرفتم می گویم و به آنها امید می دهم که دچار وضعیت من نمی شوند.
معلوم می شود بچه های زرنگ و علم دوستی هستند.
یکی از ظلم هایی که شاه به ملت می کند همین است، انگیزه و تلاش را از کسانی که واقعا طالب علم هستند میگیرد و واقعا بد است.
دم دمای غروب که خورشید هم خسته از یک روز کاری شده، آنها قصد رفتن می کنند.
تا دم در همراهی شان می کنم و بقیه راه را خودشان می روند.
خانه را در جست و جوی مرتضی زیر و رو می کنم اما کاشف به عمل می آید که خیلی وقت است که رفته.
برای شام سوپ درست می کنم.
توی اتاق می روم و توی ظبط نوارهای مرحوم کافی را می گذارم.
این ها را هم جوان کتاب فروش به من داده است، نوای روضه هایشان مرا یاد آقاجان می اندازد. او هم از بس ارادت زیادی به آقای کافی داشت و نوارهای روضه هایشان را گوش می کرد، نحوه روضه خواندنش مثل ایشان شده بود.
همینطور که اشک می ریزم، صدایی را می شنوم.
صدای مردی غریبه است که دارد با کسی حرف می زند. هول و ولایی توی دلم می افتد و می ترسم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزپنجشنبه
ــــ ـ بِھنٰامَت با اله الا الله الملک الحق المبین🌸
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت از#شهیدمحمودرضابیضایی❤️
780_46638657077700.mp3
4.01M
#روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت از#محمودرضابیضایی❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرضکنیهروزیمیرسه..
کهمیگیمیادشبخیر،
دورانِقبلِظهورَچقدرسختبود..💔!
#یاصاحب_الزمان🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
#حدیث🌿
امام رضا علیهالسلام:
از بداخلاقی بپرهیزید زیرا بد اخلاق بدون تردید در آتش است.
@shahidanbabak_mostafa
کسانی که برای
هدایتِ دیگران
تلاش میکنند،
به جای مُردن،
شهید میشوند..!♥️
#استادپناهیان
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「هیچوقت نگو خدا بهم پشت کرده
شاید تو برعکس نشستی🌿
@shahidanbabak_mostafa
شـهیدبهشتے:
هڕچقدرسـادهزندگی ڪنید
بیشـترمیتوانیدمباڕزهکنید ..
آنهاییڪہ نتوانستندسـادهزندگیڪنند
نتوانستندمبارزهڪنند🙂
#شهیدانه
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرواز رویاهاست
چه خیال خامی !
برای من که پر پرواز ندارم ...💔
رسیدن به تــــ♡ـــو
که آن همه بالایی...
ࢪویاست...
ڪمڪم ڪن دلاوࢪ...🌱
@shahidanbabak_mostafa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت؛
عشقبهشهادت،گُلیستکهدردلهرکس
نمیرویدوشهادتغنچهایکهبهرویِهرکس نمیخندد،واینگریههاواشکهاآبیبودپایِ
اینگلهاکهغنچههایشخوشگلمیخندیدند!
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
گفت؛ عشقبهشهادت،گُلیستکهدردلهرکس نمیرویدوشهادتغنچهایکهبهرویِهرکس نمیخندد،واینگریههاو
‹ یا اَرحَمَ الرّاحِمین ›
مرا بپذیر
پاکیزه بپذیر
آنچنان بپذیر که شایستهی دیدارت شوم
جز دیدار تو را نمیخواهم
بهشت من جوارِ توست یا الله!
#وصیتنامهحاجقاسم..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊