🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت129
حالا بیشتر از هر وقت دلم آغوش پر مهر مادر و حرف های دلگرم کننده آقاجان را می خواهد.
دوست دارم لیلا کنارم باشد و باز هم مثل دو خواهر باهم حرف بزنیم.
او از گذشته بگوید و از کارهایی که فاطمه به تازگی یاد گرفته و من هم از اتفاقاتی که برایم افتاده. او دل بسوزاند و پای درد و دلم بنشیند.
خدایا این کابوس کی تمام می شود؟
آنقدر این حرف ها را می زنم که سر درد به سراغم می آید.
قرص مسکنی می خورم و طولی نمی کشد که خوابم می برد.
در عالم رویا آقاجان را می بینم که کنار درخت چنار دم خانه ایستاده و تماشایم می کند. دستانش را باز می کند و به طرفش می روم تا بغلش کنم اما هر چه می دوم دورتر می شود تا اینکه خودش و درخت چنار ناپدید می شوند.
یکهو از خواب می پرم که مرتضی را بالای سرم می بینم، متعجب نگاهم می کند و من هم متحیر از خوابم بهش زل می زنم.
_خوبی؟
سری تکان می دهم که می گوید:" دخترای همسایه اومدن. چی بگم بهشون؟"
از جا می پرم و می گویم:
_بگو بیان داخل.
سریع دستو صورتم را می شویم. برای این که کارهایمان سریع تر پیش برود به آنها گفته ام دو ساعت صبح و دو ساعت عصر بیایند.
تکالیف شان را نگاه می کنم، چند سوالی از درس هایشان را شفاهی می پرسم. کتاب ریاضی را باز می کنم و از اتحادها برایشان می گویم.
مثال هایم که تمام می شود، چند مسئله ای خودشان حل می کنند و بعد سراغ درس زبان می رویم.
دو ساعت رو به اتمام است و بعد از خوردن چای و میوه می روند. تا دم در بدرقه شان می کنم که خانم فروزنده را می بینم.
کلی تشکر می کند و مبلغی پول جلویم می گیرد، دستش را رد می کنم و می گویم من برای پول کار نمی کنم، اگر پول بدهد ناراحت می شوم.
بنده خدا پشیمان می شود و بسته ای مرغ جلویم می گیرد و می گوید از مرغ های خودشان است.
با اصرار به دستم می دهد و خداحافظی می کنیم.
بالا می روم و مشغول تکه تکه کردن مرغ ها می شوم.
مثل شب قبل مرتضی زود برمی گردد. همه اش هم چهره اش فرق می کند.
اگر با کت رفته، بی کت برمی گردد. اگر کلاه نداشته، کلاه گذاشته برمی گردد.
مرغ ها را توی فریزر می گذارم که مرتضی صدایم می زند.
_بله!
_میخوام باهات حرف بزنم.
خیلی سرد نگاهش می کنم و می گویم:
_حرف تکراری که نیست؟
لبش را کج می کند و می گوید:
_نه، بیا بشین تا بگم.
به پشتی تکیه می دهم و زیاد نزدیکش نمی روم. می پرسم:" خب؟"
سرش را پایین می اندازد و شروع می کند به حرف زدن.
_میدونم از من بدت میاد، برای همین درمورد خودم حرف نمی زنم.
کمی مکث می کند و توی دلم جوابش را می دهم. می گویم من از او بدم نمی آید، از کارها و بی ارادگی اش بدم می آید.
_یه خبر دارم، نمیدونم خوبه یا بد.
_چی؟
_کمیل زندس، آوردنش توی زندان قصر.
چشمانم را می بندم و سعی می کنم نفسم بالا بیاید.
قطره اشکی از گوشه چشمم سُر می خورد.
یاد دایی می افتم، چهره با ایمان و همیشه مهربانش توی ذهنم رژه می رود.
نمی دانم از زنده بودنش خوشحال باشم یا غمِ درد کشیدنش را بخورم؟ شاید هم باید برای این که زندان رفته ناراحت باشم.
دلم به هوای خانم جان آرام می گیرد، چقدر آرزو برای دایی دارد.
چقدر از دامادی اش می گفت و شوق آن روز را کنج دلش مخفی می کرد.
یاد جمله همیشگی آقاجان می افتم که می گفت و آن را تکرار می کنم.
_خدا رو شکر. هرطور خدا راضی باشه ماهم راضی هستیم.
_شنیدم حالش خوبه، فقط چند وقتیه که انفرادی رفته.
یکهو ترس خودش را توی دلم جا می کند و ضربان قلبم تند می شود.
_چرا؟
دستانش را بهم گره می زند و می گوید:" ظاهراً درگیر شده.
تعجب می کنم، دایی هیچ وقت اهل دعوا و کتک کاری نبود. برای همین می پرسم:
_با کی؟
_با چپی ها.
چپی ها همان هایی که گرایش مارکسیستی و جنگ مدرن دارند. می دانستم دایی اهل دعوا نیست اما در این مورد بخصوص نه.
حتما آنها دایی را تحت فشار قرار داده بودند. سکوتم که طولانی می شود، مرتضی می گوید:
_زندان از دستی چپی ها و بقیه گرایش ها به انقلاب رو توی یک سلول میندازه، این طوری بدون این که چیزی بشه اونا به جون هم میوفتن.
وقتی اختلافات زیاد بشه امکان رسیدن به هدف مشترک نیست. به همین راحتی!
_ولی دایی اهل مشاجره و دعوا نیست، مطمئنم اونا یه کاری کردن، دایی هم از خودش دفاع کرده.
_دیگه اونا رو نمی دونم.
از این که چند کلامی با او حرف زده بودم، خوشحال بودم.
صبح زود بیدار می شوم و بعد از خواندن دعا و نماز، جانمازم را جمع می کنم. مرتضی برای گذاشتن پتو و بالشت اش به اتاق می آید.
به یاد حرف دیروزش می افتم با تردید می گویم:
_واقعا گفتی که دیگه نرم بیرون، واسه اعلامیه؟
کمی خودش را با پتو و بالشت ها سرگرم می کند و می گوید:" نه برو!"
سریع از اتاق بیرون می رود و نمی توانم حالات صورتش را ببینم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت130
یک هفته ای از عهدی که بسته ام می گذرد، گاهی اوقات تا مرز زیر پا گذاشتن پیش می روم اما به خودم می آیم.
سهیلا و مرجان خیلی خوب پیش رفته اند و مطمئن هستم از مدرسه هم جلو افتادند.
در حال مرتب کردن کتاب ها هستم و گاهی لای شان را باز می کنم و سرکی بین شان می کشم.
از صبح که همسایهی پایینی برای اسباب کشی آمده اند تا الان سر و صدایشان نخوابیده.
کتابی را بر می دارم که ناگهان از بین کتابی عکس آیت الله خمینی بیرون می پرد.
عکس بین هوا رقصان پایین می آید، خم می شوم و عکس را برمی دارم.
چشمان پر ابهت و گیرای آقا و با مو و محاسنی که به موی سپید زیبا شده، با آن ابروان بهم تَنیده مرا جذب قد و قامت شان می کند. دستی رویش می کشم و به کتاب نگاه می کنم.
خوب که دقت می کنم می فهمم این همان کتابی است که مرتضی هر وقت به خانه می رسد برش می دارد و ساعت ها گیرش است.
کتاب داستان های شاهنامه را به نثر درآورده، با این که میدانم رشتهی مرتضی ادبیات بوده و علاقه زیادی به شعر و کتاب دارد اما حس می کنم این کتاب مرتضی را ساعت ها به پای خود نگه نداشته.
شاید یک حس تنها باشد شاید هم نه.
بعد از رفتن بچه ها، ناهار درست می کنم که صدای ترمز و قیژ لاستیک ها را می شنوم.
سریع پشت پنجره می روم که صدای قدم هایی را از راهرو می شنوم.
بعد هم صدای تق زدن به در، چادرم را می پوشم و در را باز می کنم.
مرتضی با چهره ای برآشفته نگاهم می کند، خوب که اجزای صورتش را از دید می گذارنم می فهمم این چهره چقدر برایم آشناست.
این صورت همان صورتی بود که وقتی بدون دایی خودش را به حوزه رسانده بود، کف کوچه از شدت خونریزی بیهوش شد. هنوز برق آن چشمان آشفته از ذهنم خارج نشده.
یا همان برقی که وقتی کندوان بودیم، ترس ساواک به خود گرفته بود.
آری خودش است! همان برق، همان حس و همان وحشت...
آب برایش می آورم که پس می زند و می گوید:
_سریع جمع کن بریم.
انگار بشکه آب یخ روی سرم ریخته اند. مطمئنم باز ساواک بوی مان را این ورها پیدا کرده.
_باز چرا؟ کجا؟
_تو جمع کن تا بهت بگم. فقط بجنب، وسایل ضروری رو بردار.
خودش هم سراغ موزائیک زیر فرش می رود و وسایلش را توی ساکی خالی می کند.
دوباره طوفانی خودش را به خانهی زندگی ام زده است.
ساکی بر می دارم و چتد دست لباس برای خودم و مرتضی می چپانم.
کتاب ها، نوارهای مرحوم کافی و آیت الله خمینی را هم برمی دارم. اعلامیه ها توی کیفم می ریزم.
عکس آقای خمینی را هم از لایِ آن کتاب برمی دارم، به گلیم روی فرش خیره می شوم، یادگاری روزهای خوب کندوان که باید ازش بگذرم.
مرتضی خودش را به من می رساند و می گوید:
_چیکار میکنی؟ مگه نمیگم بجنب؟
از تن صدایش به خودم می آیم و بقیه وسایل ها را برمی دارم.
تمام دار و ندارمان می شود دو ساک که در دستان مرتضی است و از خانه بیرون می آییم.
مرتضی کلید را به بهانه ای به همسایه جدیدمان می دهد و سریع سوار ماشین می شویم و به راه می افتیم.
نفس هایم خِس خِس کنان بیرون می آیند و قلبم تیر می کشد.
انگار دنده هایم قلبم را محاصره کرده اند و می خواهند خفه اش کنند. دستم را به دستگیرهی سقف می گیرم و ناله ام به هوا می رود.
نگاه های نگران مرتضی را روی خودم حس می کنم اما نمی توانم کاری کنم. تکان ریزی که می خورم انگار قلب آتش می گیرد و درد بدی می کند.
حتی صدای ترمز و نگه داشتن مرتضی را دیر می فهمم، نوای وجودش را می شنوم که می گوید:
_چت شده؟ خوبی؟ قرصات کو؟
هر چه فکر می کنم می بینم قرص هایم را برنداشتهام.
به سختی به او می فهمانم که قرص هایم را جا گذاشتم. از ماشین پیاده می شود و دستی توی موهایش می کشد.
وقتی درد کشیدنم را می بیند، طاقت نمی آورد و سوار می شود.
سعی دارد با حرف هایش آرامم کند اما انگار قلبم این حرف ها را قبول ندارد و میفهمد اتفاقی عظیم در انتظار ماست.
جلوی داروخانه می ایستد، رفتنش طول می کشد. از درد چادرم را توی مشتم مچاله می کنم.
تا به حال این قدر قلبم درد نداشته. مرتضی وقتی برمی گردد سریع گاز می گیرد و می رود.
نگاهش می کنم که قرص ها را به طرفم می گیرد. همان طور بدون آب قرصی را قورت می دهم. انگار فایده ندارد و توی خودم مچاله می شوم.
خورشید به بالای آسمان رسیده و با گرمایش ما را آزار می دهد.
گوشه ی خیابان، توی ماشین نشسته ایم و کم کم حالم خوب می شود.
اما هنوز کامل درد برطرف نشده، با این حال از مرتضی می پرسم:
_باز چیشده؟ این دفعه چطوری پیدامون کردن؟
_بزار بعدا حرف می زنیم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
- صبحم بھ طلوعِ
- دوستت دارم توست˘˘!
- ˼#ایهاالعزیزقلبم♥️˹
#ذکرروزشنبه
بِھنٰامَت یارب العالمین 🌺
۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
_روزانهـ
زیارت عاشورا
به نیابت از #شهیدمحمدجوادباهنر♥️
1_11771772539.mp3
11.65M
#روزانهــ
زیارت عاشورا
به نیابت از #شهیدمحمدجوادباهنر🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا عهـدیسـت با جـانان
ڪه تا جان در بدن دارم
هــوا خـواهان ڪـویش
را چو جان خویشتن دارم
#امامزمانم♥️
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتیاگهحالِخوشِمعنویت
زیرِبارگناهارباًارباشده،
هیچوقتازدوبارهبرگشتن
بهآغوشگرمِخداناامیدنشو:)
#خداییبسیارتوبهپذیر♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
حتیاگهحالِخوشِمعنویت زیرِبارگناهارباًارباشده، هیچوقتازدوبارهبرگشتن بهآغوشگرمِخداناام
رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِی
پروردگارا قطعا من به خودم
ظلم کردم، پس مرا بیامرز..🌸!
#سوره_قصص۶🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد
مشمول همہ عطاے سرمـد باشد
یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا
صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد♥
#میلاد_امام_صادق 🌸
#میلاد_پیامبر_اکرم🌸
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز ك فقیری به مسجد رفته بود
وَکفش مناسب نداشت، ابراهیم پیش
او رفت و ڪفش خود را بھ آن فقیـر
صدقهـ داد و خودش در اوجِ گـرمـاۍ
تابستان با پای برهنہ ازمسجد تا خانه
رفت . او واقعا مردِ خدا بود..♥️!
#شهید_ابراهیم_هادی
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شک ندارم کھ زندهای !
وَ وقتی از تو معجزهای میبینم
یا وقتی به تو متوسل میشوم ،
وَ تو دستم را میگیری و کمکم
میکنی ؛ یعنی زندهای .
آری شهدا زندهاند . ! 🌸 '
#شهیدبابڪنورۍهریس
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شهدا به جامانده ها،
هنوز هم شهادت میدهند
اما به اهل درد نه بی خیال ها
فقط دم زدن از شهدا افتخار نیست
باید زندگی مان
حرفمان، نگاهمان
لقمه هایمان،رفاقتمان
هم بوی شهدا بگیرد..♥️!
#شهیدجهادمغنیه 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـھید . .
مۍشود نگاهۍ بر دݪ مـن بڪنی ؟!
گنـاھ وجـودم را احاطھ ڪرده ..
بہ نگـاهت محتاجـم ؛
دستـم رآ بگیـر♥️':)!
#شهیدمصطفی_صدرزاده🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
سـربـازانِامآمِزمـآن"عج"
ازهیــچچیـزجـزگـنآهآنشـآننمےترسنـد...!°°
#شهیدآوینی!"-❤️
@shahidanbabak_mostafa🕊
♥️ومن اطمینان دارم که "خدا"هرشب آدم ها را آرام می بوسد
در پناه حق باشید همان حقی که نفس کشیدن را به ما هدیه کرده است✨♥️
#خداجانم_شکرت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت131
یکهو دل و روده ام بهم می پیچد و حالم بد می شود.
مرتضی پاکت خوراکی را خالی می کند و به طرفم می گیرد.
می دانستم این حالت تهوع اثرات دارو است که حالم را خوب می کند. از آوارگی مان کلافه است و گرد شرم بر چهره اش می نشیند.
مدام تا کیوسک تلفن می رود و برمی گردد، هر بار هم کلافه تر و گرفته تر می شود.
قلبم که آرام می گیرد کمی فکر می کنم تا شاید جایی را پیدا کنم؛ اما من جز خانهی دایی جایی را نمی شناسم!
یکهو فکری به ذهنم خطور می کند و با گذر این خیال غنچه لبانم می شکفد و به مرتضی می گویم:
_من یه جایی رو میشناسم.
انگار که به غیرتش برخورده باشد، اخم می کند و می گوید:" خودم یه فکری میکنم."
به بهانه گرفتن ناهار می رود اما من که میدانم رفتنش دلیل دیگری دارد.
او نمی خواهد غرور له شده اش را من ببینم، از این که زنش را با دو ساک آواره می بیند زجر می کشد.
وقتی می آید ساندویچی را به دستم می دهد و می گوید:
_توفیق اجباری شد یه امروز از دستپخت شما محروم بشیم.
کمان خنده اش مرا به لبخند زدن وادار می کند.
سعی می کنم طوری رفتار کنم که از این وضعیت ناراحت نیستم.
با این که هنوز حالم دگرگون بود، کمی می خورم.
نگاهش را مثل پروانه دورم می چرخاند و لب می زند:" خوشت نیومد؟"
انگشتم را تکان می دهم و می گویم:
_نه، هنوز حالم بده.
غم توی صورتش می پاشد اما دم نمی زند. انگار راه دیگری ندارد و می خواهد شرمنده تر نشود.
بعد از ظهر وقتی که رشته های امیدش پنبه می شود. قیافه توهم رفته ای به خود می گیرد.
دوری توی خیابان ها می زنیم و قصد دارد با تماشای مغازه سرگرمم کند.
پلیس وسط چهارراه ایستاده و با سوت زدن به راننده ها می فهماند از چه سمتی حرکت کنند.
به ناچار چند لحظه ای می ایستیم که چشمم به مغازه ترمه فروشی می افتد.
انواع رومیزی و روتختی که با بتهجقه تزئین شده. یادم می آید مادر عاشق این رومیزی ها بود؛ اما هیچ وقت نشد که از این ها داشته باشد.
چون قیمتشان خیلی زیاد بود و وسعمان کم.
انگار مرتضی میفهمد که دلم به رومیزی ها گیر کرده، سکوت را به تلاطم می اندازد و می گوید:
_دوست داری؟
با سوت زدن پلیس، ماشین حرکت می کند.
سرم را تکان می دهم و می گویم:" آره، ولی مامانم بیشتر ازینا دوست داشت."
انگار غم را توی صدایم می بیند برای همین سعی دارد بحث را عوض کند و می پرسد:
_خب... گفتی کجا رو سراغ داری؟
نیم رخم را به طرفش می گردانم و چهره به شرم مزین شده اش را می بینم.
دستی به موهای مشکی اش می کشد و با چشمانش که با برق اش همچون ستاره به آدم چشمک می زنند، نگاهم می کند.
از این که با من راه آمده، خوشحال هستم و آدرس را تا جایی که بلدم می گویم اما بقیه اش را چشمی یاد دارم.
صمیمیت گیرایش همه آن یک هفته را بر باد داد؛ نمی دانم چطور می شود که با دلم این طور رفتار می کند. انگار نه انگار که دلخوری داشته و داشته ام، زود گذشت می کند و صبر زیادی دارد.
چکاچک عقیدتی در من برپا شده که یک سر می گوید سنگین رفتار کن و دیگری می گوید بگذر، او برمی گردد.
خودم هم دلم برایش تنگ شده، برای این که باری دیگر بی مهابا نگاهم را در صورتش بچرخانم و او برایم از حافظ و سعدی شعر بگوید.
با صدای مرتضی، درونم آتش بس اعلام می شود.
با تعجب دور و بر را می پایید و می پرسد:" خب کجاست؟ اینجا که نزدیکای خونهی کمیله!"
به طول خیابان نگاه می کنم؛ خیلی وقت می شود رنگ و بوی این کوچه ها و خیابان ها را ندیده بودم.
یادش بخیر، این چند ماه حکم چندین سال را برایم داشت از بس که مدام اتفاقات زیادی به سرم می آمد.
کوچهی نزدیک خیاطی را چراغان کرده بودند انگار که عروسی در پیش است.
به مرتضی می گویم نگه دارد، در خیاطی منیره بسته است. یاد منیرخانم و دخترش، گلی می افتم.
یاد حسین عاشق پیشه! یکهو یادم می آید و می گویم نکند...؟
ماشین ربان بسته و گل زده ای را می بینم که حسین با کت کراوات زده بیرون می آید. موهایش با یک عالمه روغن بالا نگه داشته و زیر نور آفتاب برق می زند.
قیافه اش واقعا خنده دار است! باورم نمی شود همچین روزی من از این خیابان رد شوم!
مرتضی با علامت سوال بالا سرش نگاهم می کند و می پرسد:
_چیزی شده؟
_زمانی که این خیاطی کار می کردم این پسره طبقه بالا سلمونی داشت. دختر خیاط رو میخواست که نمی دادن بهش، فکر کنم عروسیشونه.
عطر نگاهش به مشام دیدگانم می رسد و با لبخند می گوید:
_خب خداروشکر، ان شاالله خوشبخت بشن. من میفهمم پسره چه حالی داره.
_عه! چه حالی داره؟
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت132
نفس عمیقی می کشد و با نگاهش در چهره ام پرسه می زند.
زمزمه عاشقانه اش در گوشم می پیچد که می خواند:"
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما."
دستانم را برایش بهم می کوبم و زبان به ستایش اش می گشایم:" آفرین! خیلی قشنگ گفتی."
دلم می خواست پیاده شوم و به هردویشان تبریک بگویم اما بال و پرم برای این کار بسته است.
ادامه راه را چشمی برایش می گویم که با دیدن کوچه تنگ و جوی آبش به علاوه آن کوچه بن بست یاد آن روز شوم می افتم.
با نفس های بریده خودم را به این کوچه کشاندم و از آقایم، ولیعصر(عج) کمک خواستم. آقا هم کرمی در حق منِ حقیر کرد و پیرزنی خوش قلب را به نجاتم فرستاده. عجب روزی بود...
مرتضی توی کوچه نگه می دارد و پیاده می شویم. باران رقصان بر سرمان فرود می آید و سریع تر حرکت می کنیم.
چشمانش رنگ تردید به خود گرفته و می پرسد:" مطمئنی امنه؟"
چشمانم را روی هم می گذارم و می گویم:" خیلی مطمئنم. حالا خودت میبینی!"
دوست ندارم از او جلو بیوفتم و هم پای هم به در خانه می رسیم. صدای نفس هایم و آن مرد شاه دوست، توی سرم تلو می خورد.
یاد جملهی آخر بیصفا می افتم که می گفت اگر به مشکلی خوردم به خانه اش بیایم و امروز هم همان روز بود.
درکوب را به دست می گیرم و به در می زنم.
چند بار دیگر هم امتحان می کنم که صدای غرغر های بیصفا خوشحال می کند و می گوید:
_آ اَمون بده خدا پدر آمورزیده.
در را که باز می کند لبخندی پهن روی لبش می نشیند و مرا بی هیچ کلامی در آغوش می کشد.
بوی گلاب را از آغوشش استشمام می کنم. از هم جدا می شویم که می گوید:" خُبی مادر؟ چیطو شد ازین جا سِر درآوردی؟ آ بیفرما تو."
پرده را کنار می کشد که می گویم:
_بیصفا مهمون دیگه ای هم دارین.
کمی با چشمان کم سویش مرا نگاه می کند و بعد کمان لبخندش پر رنگ می شود و لب می زند:" ایشکال نِداره ننه، میهمون حبیب خوداس."
مرتضی یا الله گویان وارد می شود، بیصفا با او احوال پرسی می کند و من هم می گویم:
_شوهرم هستن بیصفا.
چشمکی می زند که هر دو چشمش بسته است! از کارش می خندم که زیر گوشم زمزمه می کند:
_پس شوهِر کردی مادر. آ خوشبخت شید به حق پنج تِن.
حوض آبی مثل نگین فیروزه ای میان حیاط می درخشید. گلهای همیشه بهار و نرگس از لاک خود سربرآورده بودند.
عطر بهار میان خانهی بی صفا جولان می داد و چیزی به رسیدن خودش نمانده بود.
بیصفا ما را به داخل خانه هدایت می کند و به من که آخر از همه وارد می شوم می گوید:
_ آ ننه، درا پیش کن.
در را نیمه باز رها می کنم و داخل خانه می شوم. به شیشه های رنگارنگی که پنجره را مزین کرده نگاه می کنم. مرتضی خجالت زده نگاهم می کند و می گوید:
_چه پیرزن خوبیه. چه لهجه قشنگی داره، شوهر کجاست؟
_شوهرش فوت شده، تنها زندگی می کنه.
_تو از کجا میشناسی شون؟
داستان آن روز را از سیر تا پیازش را تعریف می کنم.
بیصفا با سینی چای وارد می شود که می دوم و سینی را از دستانش می گیرم.
بعد هم دست خودش را می گیرم و کنار پشتی می نشانم، کلی زیر لب دعایم می کند. با لبخندش چهره اش تکمیل می شود و به حرف می آید:
_دلم روشن بود ایمروز یکی در این خونه رِ میزِنِد. آخ که دلم تو ای چار دیفالی گرفته بود. خوش آمدی ننه جان، صفا آوریدی برا بیصفات.
گونه هایم گل می اندازد و با شرم می گویم:
_من که همش براتون دردسر میارم.
_وا نگو بولونی۱! دری این خونه به رو هِمِ وازه.
_این دفعه اومدم سربارتون بشم.
اخم غلیظی میان ابروهای سفیدش می نشاند و با غیظ می گوید:
_خُبِ خُبِ! چی چی میگوی؟ جف قِدمات رو چیشمم. باوِر کن از وختی که رفتی با خُودوم گفتم برمِگردی.
_نمی پرسین چرا؟
_به ما چی؟ من که مُدونم تو کاریت درسته.
_خطر داره بیصفا.
_خطِر یِنی مرگ؟ ینی کوشتن؟ خُ آخِر که میخَم بیمرم، حالا یُخده ثواب کنم بِهتِر نی؟
مرتضی هم خودش را وارد گود گفت و گو می کند و می گوید:" بیصفا خانم ما فراری هستیم. پناه دادن به ما جرمش مرگه! اعدامه!
بیصفا از حرف مرتضی خم به ابرویش نیاورد و گفت:" من دیگه عمرِمو کِردم مادر، تو غصه جِوونی تو بخور ."
هر سه تایی مان لبخند می زنیم، مرتضی می رود تا تمام دارایی مان که دو ساک است را بیاورد.
بیصفا خیلی خوشحال است و لحظه ای لبخند، لبانش را رها می کند.
یکی از اتاق هایش را به ما می دهد و می گوید تا هر وقت که میخواهیم، می توانیم بمانیم.
______
۱. به لهجه اصفهانی است به معنای عزیزم.
🍁نویسنده_مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗
قسمت133
هنوز گرد رسیدنمان توی خانه پخش نشده بود که مرتضی قصد رفتن می کند.
هنوز هیچی به من نگفته بود، ولی میدانستم خطری تهدیدش می کند.
بی توجه به نگاه های بیصفا دنبالش می روم و صدایش می زنم.
انگار ندای قلبم را می شنود که می ایستد، با نگاهش در چشمانم قدم می زند و آشوب نگاهم را می فهمد.
عطر لبخندش در رگ های خشکیده از امیدم می پیچد و با آرامش می گوید:
_چیزی شده ماهرو خانم؟
چقدر دل تنگ همین یک کلمه بودم. ماهرو خانم...
لبخند تلخی روی لبانم جا خشک می می کند و لب می زنم:
_کجا میری؟ تو رو خدا مراقب خودت باش!
انگار از حرف هایم تعجب می کند، او هم نمی داند در دلم چه می گذرد.
از این که نگرانش هستم و بیانش کردم در حیرت به سر می برد که ادامه می دهم:
_مگه نمیگی خطرناکه؟ پس نرو.
سفیدی پوستش به قرمزی می زند و گلِ لپ هایش رنگ لاله به خود می گیرند.
چشمانش جای دیگری را می بیند که بلند تر می گویم:" مگه نمیگی خطرناکه؟"
یکهو سرش را پایین می آورد و با نگاهش دلم را زیر و رو می کند.
نیم نگاهی به پنجره می اندازد و می گوید:
_بیصفا داره نگاه میکنه.
_خب؟
_خب که هیچی، ولی فکر نمیکنی خیلی اومدی... توی صورتم؟
مغزم هنگ می کند و به فاصله مان دقت می کنم که به اندازهی یک انگشت هم نیست!
سریع فاصله می گیرم و به پشت سرم نیم نگاهی می اندازم، بیصفا لب پنجره است و خودش را با گلهایش سرگرم می کند.
آب دهانم را قورت می دهم و سرم را به طرف مرتضی برمی گردانم و می گویم:
_هنوزم داره نگاه میکنه؟ وای خدا اونکه نمیدونه من دارم چی میگم.
مرتضی خنده اش گرفته و دندان های سفیدش به بیرون سرک می کشند.
حسابی از دور و برم کلافه می شوم و با تشر می پرسم:" به چی میخندی؟"
میان خنده اش لب می زند:" به قیافه ات، خیلی جدی بودی بعد که به پشت سرت نگاه کردی کلا وا رفتی!"
اخم غلیظی میان ابروهایم می نشانم و می گویم:
_کجاش خنده داره؟
دستش را زیر چانه اش می برد و سعی دارد نخندد.
لب هایش را ورچیند:
_هیچی... خب کاری نداری؟
_کجا میری؟ اینو که میتونی بگی.
در حالی که قدم هایش بین من و او فاصله می اندازند، می گوید:
_وقتی برگشتم همه چیزو میگم برات.
همان جا توی حیاط می ایستم که صدای در، پرده گوشم را اذیت می کند.
رویم نمی شود برود داخل و روی تخت گوشهی حیاط می نشینم. توی خودم فرو می روم که دستی گرم روی شانه هایم لانه می کند. سرم را بالا می آورم و با چشمان ریزی که در چین و چروک هایش فرو رفته است، مواجه می شوم.
چشمانش دریاست و امواج مهربانی اش به سوی ساحل چشمانم، روی هم می غلتند.
کنارم می نشیند و با صدای گرفته ای می گوید:
_کوجایی مادر؟ می خَی سِرما بوخوری؟ وَخی بیریم تو خونه، یه چای بِشِت بیدم.
بلند می شوم و دنبالش به راه می افتم. پیرزن با آن سن و سال از من تر و فرز تر است و عقب می مانم.
وقتی می بیند عقب افتاده ام می گوید:
_ چی فِس فِس می کنی ننه، جل باش۱!
خودم را جمع می کنم و سریع هم گامش می شوم. دو تا پله امانش را بریده است.
صدای زانوهایش بلند می شود که سریع دستانش را می گیرم ؛ یک یاعلی می گوییم و می رویم داخل.
صدای قُل قُل کردن سمارو مرا به سمتش می کشاند.
استکان را روی نعلبکی میگذارم و چای را به داخلش سرازیر می کنم.
استکان ها را روی سینی می گذارم و به نشمین می روم و جلوی بیصفا می گذارم.
_ایشالا از جِوونیت خِیر بیبینی آ ننه.
برای شام میرزا قاسمی درست می کنم، ساعت از نه گذشته بود و چشمم به در و دستم به ماهیتابه و گاز است.
دیگر کاسه صبرم در حال سریز شدن است. بیصفا حالم را درک می کند و کنارم می نشیند و می گوید:
_غوصه نخور مادِر، شوهِرِت هر کوجا باشِد برمیگِرده.
همان موقع صدای در بلند می شود و با کنار رفتن پرده نفس راحتی می کشم.
بیصفا زیر گوشم می گوید:" دیدی بِشِت چی چی گوفتم. الِکی خودتو نیگران میکونی وا."
بعد هم بلند می شود و می رود.
غذایش را برمی دارد و می گوید:
_مَنا پیرزن، همین قَز غِذا بَسِمِس. شوما باهم بوخوریدش.
نگاه خجالت زده ام را به پایین سُر می دهم.
مرتضی یالله گویان وارد می شود. در سردی هوا دانه های عرق روی پیشانی اش نم زده است.
دوباره آشوب دلم را به آتش می کشد و جلویش می ایستم و می گویم:
_تو که منو کشتی، کجا بودی؟
انگار حرفم را نمی شنود و می پرسد:" سلام. بیصفا کجاست؟"
خیلی آرام می گویم:" رفت تا راحت باشیم."
به طرف اتاق مان می رود و من هم می روم شام را بکشم.
سینی گرد را روی دستانم می گذارم و به اتاق می روم. مرتضی خسته و کوفته گوشه ای نشسته تا غذا را می آورم لبخند می زند و جلو می آید.
بشقابش را پر می کنم و سبزی را کنارش می گذارم.
مشغول می شود و من به غذا خوردن نگاه می کنم.
___
۱. عجله کن.
🍁نویسنده مبینار (آیة)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸