کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
امام زمانم همه گویند به انگشت اشاره مگر این #عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟ تو کجایی گل نرگس ز فراقت دل
عزیزِقلبم؛
نیستیومندرفراقت،
تسبیحیمیبافم ..
نهازجنسسنگ،نهازجنسچوب؛
بلکهازجنساشک ..
قطراتاشکمرابهنخمیکشم،
تابرایظهورتدعاکنم..!❤️🩹
#امام_زمان
3.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرینےفراقکمازشوروصلنیست..
گرعشقمقصداستخوشالذتمسیر :♥️)
@shahidanbabak_mostafa
-لِكَيْلَاتَأْسَوْاعَلَىٰمَافَاتَكُمْ-
برآنچهازدستدادهایدغصهنخورید.
+شایدخداصفحهیِبعدیزندگیمونیهچیز قشنگبرامونکنارگذاشتهباشه،
پسبهاوتوکلکنیدوصبورباشید..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
16.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی..؛
برسان دوای مـا را
که طاقتمان بریـده ..💔
#اللهمعجللولیكالفرج🌱
#شهیدمهدی_زین_الدین
@shahidanbabak_mostafa🕊
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه میگفت:
بادستات ذکر تسبیحات حضرت زهرا{س}روبگو تاروز قیامت.....🙂❤️🩹
#شهیدحمیدسیاهکالی
@shahidanbabak_mostafa🕊
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زیر ایوانِ طلا چشم ترم مخصوص ِتوست
جَلد خود کردی مرا! بال و پرم مخصوص ِتوست...🕊❤️🩹
#چهار_شنبه_های_امام_رضایی
@shahidanbabak_mostafa🕊
+یہپسرخوشقدوبالادادیمیہپلاڪگرفتیم
- منصفانهبودمادرجاننه؟
+نه..منپلاڪهمنمیخواستم🕊🍁
#مادر_شهید
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایا!
این گمان را به تو ندارم
که مرا در حاجتی که عمرم
را در طلبش سپری کردهام،
از درگاهت باز گردانی!💝
#خداجونم🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
خدایا! این گمان را به تو ندارم که مرا در حاجتی که عمرم را در طلبش سپری کردهام، از درگاهت باز گردا
«اِلهی اَترانی ما اَتیتُکَ اِلّا مِنْ حَیْثُ الْامال»
خدایا!
مرا ببین، تنها به خاطرِ آرزوها
و اُمیدهایم به درگاهِ تو آمدهام ..♥️!
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗
قسمت140
سعی می کنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم.
از پله ها پایین می رویم و مرتضی در را می کوبد.
مردی عبا به دوش در را باز می کند و می پرسد:" بفرمایین؟"
مرتضی کمی این دست و آن دست می کند و در آخر فقط می گوید:" ما باید ازین در بریم."
مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه می کند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند می شود.
_حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن.
به عقب برمی گردیم و مش مراد را می بینم.
پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئم شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار می رود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی می کند.
حتی اصرار می کند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر می دهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم.
از حاج حیدر تشکر می کنیم و به کوچهی دیگر وارد می شویم.
مرتضی تاکسی میگیرد و به خانهی بیصفا می رسیم. مرا می رساند و خودش می رود وقتی ازش می پرسم کجا میروی؟ با لبخند می گوید:
_باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟
تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه می کنم و عاشقانه ترین جمله را به گوش هایش می رسانم:" مراقب خودت باش!"
از هم جدا می شویم. هر چه بیصفا را صدا میزنم جوابی نمی شنوم.
توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو می کنم اما خبری از او نیست.
می ترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان می خورد و با او مثل خانم جان رفتار می کنم.
روی تختِ گوشهی می نشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند.
دست نوازشم را به سر شکوفه ها می کشم. چشمم به رخت چرک های گوشهی حیاط می افتد.
چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی می کنم. به دل لباس ها چنگ می زنم و بعد آب شان می کشم.
خوب آب شان را می گیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان می کنم.
صدای در بلند می شود و دستان بیصفا پرده را کنار می زنند.
خیالم راحت می شود و می پرسم:
_بیصفا کجا بودین؟
_علیک سلام دختر.
به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را می دهم، بعد هم زنبیل توی دستش را می گیرم و می پرسم:
_نگفتین کجا بودین؟
_میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم.
_آره آخراش بود.
یکهو می ایستد و به لباس های پهن شدهی روی بند اشاره می کند و می گوید:
_چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟
_بله، حالا شما بیاین داخل.
داخل می رویم و برایش میوه می چینم.
کمی به میوه ها نگاه می سپارد و دهنش را مزه مزه می کند.
_آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود.
پرتقالی برایش پوست می گیرم و می گویم:" اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا!"
چشمانش را ریز می کند و می پرسد:" اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟"
طولی نمی کشد که می خندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم.
شب به اصرار بیصفا آبگوشت می گذارم.
مرتضی با دستی پر از خرید وارد می شود و با سفارش من دست هایش را می شوید.
سفره را پهن می کنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز می کنم.
بیصفا گوشت ها را له می کند و توی بشقاب می ریزد.
تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم می کند.
با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند می زند اما چیزی نمی گوید. فکر میکنم از حضور بیصفا شرم دارد.
شام را می خوریم و می روم ظرف ها را بشویم که بیصفا می گوید:
_ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت.
_نه! میشورم.
_نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت.
قبول می کنم و به اتاق می روم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش می دهد.
من هم به سراغ دفترم می روم که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمی گردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده.
به سمتش می روم و می پرسم:
_چی شده؟
سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین می شود. می گوید:" دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه!"
درست منظورش را نمی فهمم و می پرسم:" چی؟ کی؟ تقویم چی؟"
رادیو را به دستم می دهد و می گوید:
_بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن.
🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸