eitaa logo
کانال‌رسمی‌شهید‌بابک‌نوری‌و شهیدمصطفی‌صدر‌زاده❤️
6هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
9.9هزار ویدیو
49 فایل
○•|﷽|•○ ❁کانال‌رسمی‌مصطفی‌بابک‌قلبها❁ بزرگترین‌کانال‌رسمی‌شهیدان!):-❤️ 🔹💌شهید مصطفی صدر زاده! 🔹💌شهید بابک نوری هریس! 🌸ڪانال‌ٺحٺ‌مدیریٺ‌مسٺقیم #خانواده‌شہیدان فعاݪیٺ‌دارد🌸 حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋 تبادل @khadem_87 تبلیغات هم پذیرفته میشه 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد 💗 قسمت148 _فدات بشم. بله که هست به محمدرضا میگم برات بیاره. فقط زینب جان شنیدم میخواین اسباب کشی کنین درسته؟ انگار از نبودن ما چیزی فهمیده و سعی دارد این گونه ارتباط بگیرد. _آره... یه خونه مش اکبر میخواد بگیره. _بسلامتی! همسایه‌ی خوبی هستین. هر کی بیاد جاتون حیفه والا. خب راستی کم پیدا هم که شدی! دیروز داشتیم با بقیه‌ی همسایه ها سبزی پاک می کردیم ذکر خیرت بود. تو که به ما افتخار نمیدی لااقل بیا بریم زیارت. یادته اون سری رفتیم؟ یاد حرم امام زاده صالح (ع) می افتم. ظاهرا می خواهد اینگونه مرا ببیند. با خوشحالی می گویم: _آره یادس بخیر! چقدر بچه ها فضولی کردن اون سری. دلم برای زیارت تنگه! فردا برای نماز میام که بریم. _آره خواهر! پس میبینمت به مش اکبر سلام برسون. خداحافظ. سریع خداحافظی می کنم و تلفن را سر جایش می گذارم. صدای اذان از گلدسته ها بلند می شود و عاشقان را با خود هم نوا می کند. تا مسجد راهی نیست و خیلی به خانه نزدیک است. کنار دکه می ایستم و روزنامه ای میخرم. نگاهم به آن سوی خیابان می افتد که سبزی فروشی میبینم. بوی جعفری و پیازچه مشامم را قلقلک می دهد. هوس آش رشته به سرم می زند و به آن سو می روم. یکم سبزی خوردن و سبزی آش می خرم. مرد سبزی فروش، سبزی ها را لای روزنامه می پیچد و به دستم می دهد. پولش را روی کفه ی ترازو می گذارم و بیرون می آیم. به بقالی می روم و رشته و بقیه لوازم را می خرم. با دست پر به خانه برمی گردم؛ مرتضی با دیدن دست های پرم می پرسد: _چیزی میخواستی میگفتی برات بخرم. _یهویی شد! دلم آش خواست دیگه گفتم خودم می خرم. دلم میخواهد فردا شود و زودتر بساط آش را به راه کنم. چای دم می کنم و سینی به دست به نشیمن می روم. با دیدن این که مرتضی شال و کلاه کرده، وا می روم و لب میزنم: _کجا میری؟ چایی آوردم. لبخند زیبایی روی لبش نقش می بندد و با ملایمت می گوید: _اینم به چشم. بده سینی رو ماهرو جان. سینی را از دستم می قاپد. از بالشت ها به عنوان پشتی استفاده می کنیم. یکی را پشت من می گذارد و خودش به دیگری تکیه می دهد. چای اش را برمی دارد و می نوشد. از این که کنارم نشسته و می توانم عطر وجودش را لمس کنم خوشحال و راضی هستم. سکوتی با طعم عشق ما را احاطه کرده است. لب برمیچیند و می گوید: _خب من برم دیگه، تا یه ساعت دیگه خونه ام. کلیدم دارم، اگه کسی در زد باز نکن. اصلا جوابشم نده! از سفارشاتش خنده ام می گیرد و به طعنه می گویم: _باشه مامانی! به گازم دست نمی زنم. خنده اش دستی می شود و گوشم را نوازش می دهد و می گوید: _گاز که نداریم ولی به پیک نیک دست نزن! مشتی آرام حوالیه بازو اش می کنم و با بلند شدنش من هم از جا بر می خیزم. تا دم در بدرقه اش می کنم و بقیه راه را به اصرار خودش نمی روم و با چشمانم هم قدمش می شوم. لامپ پیش صحن از پس تاریکی حیاط برنمی آید. در را قفل می کنم و گوشه ی خانه می نشینم. برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم می روم و شروع می کنم به نوشتن: "بسم الله الرحمن الرحیم امروز به خانه ی قدم گذاشته ام که همانند قصر است. آشپزخانه ی سه متری و نشیمن دوازده متری اش را با کاخ و کوشک عوض نمی کنم! این خانه با پادشاه قلبم برایم قابل تحمل است. خدایا ممنونم برای همه چیز!" به همین قدر اکتفا می کنم و دفتر را می بندم. عکس آیت الله خمینی توی کیف نمایان می شود. دلم نمی خواهد مخفی اش کنم و فکر می کنم توی کیف بودن در شان این عکس نیست! عکس را برمی دارم و با میخ به دیوار می زنم. می دانم جرم این کار اعدام نباشد چیزی کمتر از آن نیست. خیلی ها را فقط بخاطر گوش دادن به رادیو عراق و عربی دستگیر می کنند این که دیگر جای خود دارد. به هر جان کندنی است، زندان خانه را تحمل می کنم. دو ساعتی از آن یک ساعت که مرتضی قولش را داده بود می گذرد که صدای سر بلند می شود. مرتضی سبد به دست وارد می شود و مرا صدا می زند. با کفش و بی کفش را نمی دانم اما با شوق به طرفش دویدم. _بی زحمت این سبدو ببر داخل. چشمی می گویم و کمکش می کنم. بر که می گردم با دیدن اجاق گاز و پشتی و چند خرت و چرت دیگر خشکم می زند. از سر گاز را می گیرم و به آشپزخانه می بریم. از سنگینی گاز نق نمی زنم اما از دیر آمدنش گلایه می کنم. با صبوری جوابم را می دهد و می گوید گرفتار بوده. پشتی ها را دور تا دور خانه می چینیم و فرشی هم توی اتاق پهن می کنیم. وقتی کارمان تمام می شود، کنارش می نشینم و می پرسم: _اینا رو از کجا آوردی مرتضی؟ به شوخی می گوید:" دزدیدم!" به خنده اش، نمی خندم و با جدیت می پرسم: _راستشو بگو. از کجا؟ 🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد 💗 قسمت149 _تحفه ی آسدرضاست. ماجرا رو بهش گفتم اونم با چند نفر اینا رو بهمون دادن. راستی کارمم توی اون چاپخونه قطعی شد! از خبرش خوشحال می شود و با ناباوری می گویم: _واقعا؟ چه مرد خوبیه. خدا خیرش بده! پس از فردا کمتر زیارتت می کنیم. بازم شبا میای خونه. با شرمساری سرش را پایین می اندازد و می گوید: _ببخشید دیگه، توهم به زحمت میوفتی. برای تقویت روحیه اش لبخند می زنم و می گویم:" این چه حرفیه. رحمته! رحمت!" از خمیازه اش می فهمم خسته است. بی معطلی تشک هایی که از بی صفا گرفته ایم را پهن می کنم. بعد از خواندن آیه الکرسی و قل هوالله چشمانم بسته می شود. چشمانم را می گشایم و خبری از مرتضی نیست‌. بعد از خوردن صبحانه‌ی مختصری به سمت اجاق گاز می روم. می بینم مرتضی فکر همه چیز را کرده و از قبل کپسول را گاز و نصب کرده. طولی نمی کشد که بساط آش را پهن می کنم. سبزی های ریز شده را داخل قابلمه می ریزم. حبوباتی را که کنار گذاشته ام را می پزم. بعد که بیکار می شوم عزمم را جزم می کنم و پا به میدان پر از مین و مانع‌ِ حیاط می گذارم. از کثیفی اش وحشت می کنم اما چاره چیست؟ برگ های پوسیده و خشک را گوشه ای تلنبار می کنم و تکه چوب ها را توی بشکه‌ی گوشه‌ی حیاط می گذارم. بعد جارو می زنم و با آب همه جا را تمیز می کنم. آب حوض را هم خالی می کنم و خوب می سابم اش. آبش را پر می کنم و به طرف پیش صحن می روم. آنجا را هم آب می گیرم و کفش ها را پشت در می چینم. ظهر که می شود آش هم پخته شده، حیف که کشک نداریم. کمی می چشم و به به کنان باز هم می خورم. امیدوارم مرتضی برای ناهار بیاید. نماز ظهرم را که می خوانم صدایش به گوشم می خورد. تشهد و سلامم را که میدهم با نگاهم قربان صدقه اش می روم. آش را هم می زند و می گوید: _چه کردی؟ از هیچی چی درست نکردی که! اختیار دارینی تحویلش می دهم. دلش طاقت نمی آورد و می گوید آش را جا کنم. مجبور می شوم همانطوز تزئین نکرده بکشم تا سرد شود. از پنجره حیاط را که می بیند برق از سرش می پرد و با حیرت می پرسد: _تو تمیز کردی؟ وااای چقدر زحمت میکشی. میزاشتی بیام، باهم تمیز کنیم‌. من هم از این که الان متوجه تمیزی حیاط شده تعجب می کنم و می گویم: _تازه دیدی؟ با خنده اش ردیف دندان‌های سفیدش نمایان می شود و می گوید: _راستشو بخوای همش تقصیر آشه! بوش که توی کله‌ام پیچیده، متوجه هیچی نشدم! سفره را توی نشیمن می اندازم که بعد از پوشیدن لباس هایش پیشم می آید. نچ نچی می کند و می گوید: _نه اینطور نمیشه! باید از هر دوتا زحماتت استفاده کنیم. بعد پارچه ای برمی دارد و توی پیش صحن پهن می کند. قابلمه را برمی دارد و گوشه ای می گذارد. کاسه اش را پر می کنم و جلوش می گذارم. آش را بو می کند و با نگاه گیرایی تمام محبتش را به من تزریق می کند. _به‌به‌! عجب چیزی شده! دستت طلا ماهرو خانم. بیش از حد خجالتم می دهد. بوی بهار و عطر آب و خاک بهم تنیده اند. ریه ام را از هوای ناب و عشق لب سوز پر می کنم. توی همین فاصله کلی مرا می خنداند و تمام خستگی ام در می رود. سفره را جمع می کنیم و با اصرار من ظرفها را می شویم. وقتی پیشش برمی گردم، می بینم چانه اش را به دست گرفته و در دریایی از خیالات غرق شده. دستی روی شانه اش می نشانم و می پرسم: _کجایی؟ با دیدنم نقاب شادی به صورتش می زند اما تلخی افکارش لبخندش را در خود حل کرده. _همین ورا. پیش شما! _نه! پیش من که نیستی. در عالم دیگه ای سیر می کنی. به رو به رو خیره می شود و لب میزند:" شاید!" حالا که جو سنگین شده یادم می آید که می خواستم حرفی بزنم. _مرتضی؟ _جانم؟ _میخوام یه چیزی بگم. سرش را تکان می دهد و همانطور که با رشته‌ی افکارش سرگرم است؛ می گوید:" بگو!" _راستش میدونم خطرناکه اما تو نمیخوای دست دوستاتو که توی باطلاق فکری سازمان گیر کردن، بگیری؟ انگار تمام رشته هایش پنبه می شود و غمی به خود می گیرد. _چرا! خودمم توی همین فکرام، ولی نمیدونم چطور. اونا منو تَرد کردن و همه منو به چشم خائن می بینن. کسی به حرفم گوش نمیده، اگرم بده میگه بخاطر پول و وعده داره میگه. شایدم بگن مخشو شست و شو دادن. اونا سایه‌ی منو با تیر می زنن. کلی پیام میدن و تهدید میکنن که اون نامه های سری رو براشون ببرم. من ردشون میکنم، آسدرضا میگه دست خودم باشه بهتره. اگه بهشون بدم که مهره سوخته میشم، مثل مجید می‌کنم تازه کلاف تو در توی خیالاتش را برایم باز می کند. الکی نیست که گرفتار است و پشت این چهره‌ی خندان، غمی نهفته. 🍁نویسنده_مبینار(آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل خواب♥️ شبتون مهدوی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- صبحم بھ طلوعِ - دوستت‌ دارم توست˘˘! - ˼♥️˹ ــــ ـ بِھ‌نٰامَت‌ یا ذالجلال و الاکرام 🌸 ۱۰۰ صلوات روزانه هدیه به امام زمان عج ❤️
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا خودت برای ظهورت دعا بخوان دل خوش نکن به چند نفر از قبیل من..🕊❤️‍🩹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidanbabak_mostafa🕊
«غیبـت‌هیچـڪس‌رونکن‌مومن» شـایدازگناهش‌خبرداشتہ‌باشۍ•...!! اماازتوبـہ‌اش‌خبـر‌ندارےڪه•...!! @shahidanbabak_mostafa🕊