7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یہ رفیقۍ براے خودت انتخاب ڪن
که هر وقت ڪنارش بودی نتونی گناه ڪنی
خجالت بڪشی و بہ حرمت پاڪ بودن کارهای رفیقت دست به گناه نزنۍ🖐🏼
@shahidanbabak_mostafa🕊
دستخط#رهبرانقلاب و شهید#سیدحسن_نصرالله در قرآن اهدایی به خانواده شهید همدانی..🙂❤️🩹
۱۶مهر#سالروزشهادت_سردارشهیدحسین_همدانی
@shahidanbabak_mostafa🕊
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی مجروح شده بود،
احساس نمیکرد زخمیه!
میخندید و مدام میگفت:
فدای حضرت زینب..🕊
#شهیداحمدمحمدمشلب🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_حسن_علیهالسلام در حدیثی
میفرمایند :
هر که خدا را بندگی کند خداوند..
همه اشیاء را بنده او گرداند!
#دوشنبه_های_امام_حـسنے
@shahidanbabak_mostafa🕊
7.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدانی دلتنگی چیست ؟
دلتنگی آن است که جسمت نتواند جایی برود که جانت به آنجا میرود .. مثل #کربلا #اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِاللّهِالْحُسَیْن♥️! ️
@shahidanbabak_mostafa🕊
کانالرسمیشهیدبابکنوریو شهیدمصطفیصدرزاده❤️
میدانی دلتنگی چیست ؟ دلتنگی آن است که جسمت نتواند جایی برود که جانت به آنجا میرود .. مثل #کربلا
مُردِهاَمتآکِهتوجآنَمبِدَهـے: مِثلِیِکفَرشحَرَمخوبتِکآنَمبِدَهـے..❤️🩹 ️
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صوت ضبط شده توسط #شهیدحمیدسیاهکالی..🎤
@shahidanbabak_mostafa🕊
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'هَوایِ خواب ندارَد دِلی کِه کَرده هَوایَت..❤️🩹
مینویسمواسهتو،همهمیخوننبهجزتو..
@shahidanbabak_mostafa🕊
از این همـه عشق هـای رنگارنگ دنیـا
خستهنشدی؟!
به هر چیزی! عشقنَوَرزیم و طلبش نکنیم..
#عاشقشویم
#عاشقخدا
@shahidanbabak_mostafa🕊
خدایمن🌱
مرا بـر آنکه ستمی بر من کرده مسلط کن؛
و یـاری ام کن که کـاری را که اوبا من کرد.
بـا اون نکنم ..
#صحیفهسجادیه 🌿
@shahidanbabak_mostafa🕊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت162
نرجس خاتون هم کنارم می ایستد و همسایه ها را معرفی می کند.
جمعیت خوبی آمده و انتظارش را نداشته ام.
اول تسبیح می گردانم و همگی ذکر می گویند که یکی از همسایه ها شروع می کند به خواندن.
از توحید شروع می کند تا به بقره می رسد. چندنفری بین خودشان جز را تقسیم می کنند و به پایان می رسانند.
بعد هم صلوات می فرستند و من و نرجس خاتون به دادن شله زرد ها اقدام می کنیم.
در همین بین صدای پچ پچ زنانه ای را می شنوم که می گویند:" آره حاج آقای ماهم همین طور."
دیگری می گوید:" من میگم خطرناکه ولی اون میگه اگه الان کاری نکنیم دیگه نمیشه کاری کرد."
چشم می چرخانم تا صاحب صدا را پیدا کنم اما از بین جمعیت نمی توانم چیزی ببینم.
برای بدرقه به دم در می روم و با تک تک آن ها خداحافظی می کنم.
سعی میکنم صدایی که به گوشم خورد را بشنوم اما انگار خبری نمی شود.
مدام نگاهم را بین خانم ها تقسیم می کنم و چند گوش دیگر قرض می کنم.
زنی در حالی که به بچه اش اصرار می کند، راه بیاید توجه هم را جلب می کند.
خودش است! همان صداست!
نرجس را صدا می زنم و او از بچه هایش دست می کشد. وقتی قیافه ام را می بیند می پرسد:
_ها، چی شده؟
آب دهانم را به سختی قورت می دهم و همراه با چاشنی تردید می گویم:
_اون خانمه رو میبینی؟
نگاهش را به این سو و آن سو سوق می دهد و می پرسد:" کیو میگی؟ اونی که داره با پیرزنه حرف میزنه؟"
دستم را به علامت منفی تکان می دهم.
_نه، اونی که لب پله ها وایستاده. اوناها! یه بچه هم داره.
لبانش را از هم باز می کند و می خندد.
_ها، فهمیدم! خانم مومنی رو میگی. میگن شوهرش زن دوم گرفته؛ بیشتر اوقاتم اینجا نمیاد.
زن بیچاره! یک عمر کلفتی و بچهداری کنی اونوقت خوب مزدتو بزاره کف دستت!
در حالی که گوش هایم نفرین و آه نرجس را می شنود. با چشمانم خوب او را برانداز می کنم.
زنی را اطرافش نمی بینم که جلویم سبز می شود و لبخند می زند.
بعد هم با تشکر و خداحافظی از پیش چشمانم دور می شود.
کم کم خانه رنگ و روی خلوت به خود می بیند.
تنها نرجس خانم مانده تا باهم دور و بر را جمع کنیم.
او از هر دری صحبت می کند و گاهی مرا صدا می زند.
در حالی که در افکارم غوطه ور هستم جوابش را می دهم و دوباره به نقطهی اول می رسم.
جارو را رها می کنم و به سختی خودم را روی پله می رسانم.
انگار این بار بی خود و بی جهت قلبم شوخی اش گرفته. چهره ام را مچاله می کنم، نرجس که میفهمد صدایی از من درنمیاید به پشت سرش نگاه می کند.
با دیدن من یک یاحسین (ع) بلند می گوید و با چشمان نگرانش مرا می پایید.
_خوبی؟ چرا رنگو روت پریده؟
لبم را که از هم باز می کنم قلبم تیر می کشد.
ابروهایم در هم فرو می رود که می گوید:
_پاشو! پاشو بریم بیمارستان.
بیمارستان برایم حکم ژاندارمری دارد! اگر پایم برسد و سین جینم کنند میفهمد که هستم.
به سختی به او می فهمانم از توی کابیت برایم قرص بیاورد.
جارو را پرت می کند و با حالت دو به خانه می رود.
چند دقیقه بعد لیوان آب و بستهی قرص را جلویم می گیرد.
سعی می کنم با لبخندم اضطراب را از او دور کنم.
قرص را قورت می دهم و توی ایوان دراز می کشم.
نرجس اصرار دارد بروم داخل اما زیر بار نمی روم و میخواهم در هوای آزاد نفس بکشم.
تا ظهر مثل پروانه ای دورم می چرخد و به خانه اش نمی رود.
وقتی هم حالم مساعد می شود دست بردار نیست و می گوید:
_دکتر که نمیای! اگه پامو بزارم بیرون و زبونم لال یه طوریت بشه جواب شوهرتو چی بدم؟
_نه خوبم. تو برو بچه هات منتظرن.
_نه، معصومه کارا رو میکنه.
با شنیدن صدای کلید نگاهم را به در می دهم.
نرجس چادرش را مرتب می کند و با دیدن مرتضی سلام می دهد.
بعد هم لب به گله باز می کند:
_آقامرتضی؟ خانمتون قلبش درد گرفته. همچین رنگ و روش رفته بود که دور از جونش شبیه میت بود.
یه فکری به حالش کن! به حرف من گوش نمیده که بریم بیمارستان.
مرتضی با نجابت سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_شرمنده به خدا، مزاحم شما هم شدیم.
_شرمنده چیه؟ نه، من میگم حالش خوب نیست. نیاز به دوا درمون داره.
صدایم را بالا می آورم تا توجه شان را به خودم بخرم و می گویم:
_نه مرتضی جان، حالم خوب خوبه! یه کسالت کوچکولو بود که رفع شد.
نرجس به نظر کلافه می رسد، از چک و چانه زدن با من خسته شده.
اصرار نمی کند و در آخر می گوید:
_از من گفتن بود. اگه میخوای این زن طوریش نشه یه کاری بکن. خداحافظ.
🍁نویسنده مبینار(آیه)🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸